ســاعــت از هـفــت گـذشتـه اسـت. خیابانهای منتهی به میدان آزادی زیر بــار سـنـگیـن تـرافیـک بـه زور نفـس میکشند. گویی هیجان استقبال از »بانوی صلح« حتی خیابانها را هم فراگرفته است. برای رسیدن به فرودگاه میزنیم به کوچه پسکوچهها. حوالی فرودگاه ترافیک سنگینتر میشود. خیلی ها ترجیح دادهاند اتومبیلها را در دو سوی خیابانهای منتهی به مهرآباد پـارک کرده و پیاده به سوی ترمینال شماره 2 فـرودگـاه حـرکـت کننـد. روسری سفیدها تعدادشان بیشتر است. زن و مرد با شادی خاصی به سوی فرودگاه میروند. بعضیها شاخههای سپید گـل را گـرفتـهانـد تـوی دستشان. بعضیها به هم تبریک میگویند. هر چه به سالن نزدیک میشویم تعدادشان زیـادتـر مـیشـود. روبـروی ترمینال شماره دو، انبوه جمعیت گرد آمدهاند تـا از شیـریـن عبـادی استقبـال کنند. گروهی از جوانان در حالی که سرود ای ایران را میخوانند به جمعیت میپیوندند.
درهای سالن بسته است. ماموران انتظامی در مقابل درها ایستادهاند. توی جمعیت خیلیها عکس عبادی را به دست گرفتهاند. پرده نوشتههایی با مضامین تبریک اهدای جایزه صلح نوبل به در و دیوار نصب شده که پای هر کدام نام تشکلی نوشته شده.کسی با بلندگوی دستی خطاب به جمعیت میگوید که شیرین عبادی به ترمینال شماره سه منتقل خواهد شد و از آنها مـیخـواهد که بروند جلوی ترمینال سه. جمعیت فریاد میزندأ »دروغه، دروغـه«. عـدهیـی شعار میدهند: »زنـدانـی سیـاسی آزاد باید گردد« و جمعیت تکرار میکند. عدهیی سرود ای ایران را میخوانند.
از در سوم وارد سالن میشویم، در حـالـی کـه ورود بـه سالن حتی برای خبرنگاران هم ممنوع شده. دوستی همـراه مـن است که پیشتر با یکی از مقامات انتظامی هماهنگ کرده تا وارد شویم، با این همه پس از مراجعه به دو در دیگر برای ورود به سالن با جواب رد مـواجه میشویم. تنها جلوی در سوم اسـت کـه حـرف دوسـت مـا خریدار مـییـابـد. هیجان استقبال از بانوی صلح توی جمعیت موج میزند.
روی باند
وقتی به باند فرودگاه وارد میشویم هواپیمایایران ایر به زمین نشسته است. محوطه باند پر از اتومبیلهای آرمدار و ویــــژهیـــی اســـت کـــه در جهتهای مختلف در حرکتند.
بـرای رسیـدن به پلکان هواپیما سوار یک رنو میشویم. هواپیمای غولپیکر را از دور میبینم. راننده مـیگـوید همین است. توی شلوغی میپرسم :پس شیرین عبادی کو؟ و بـعد جواب میشنوم که همین حــالا مـنـتـقــل شــده بــه تـرمینـال حجاج. از خودم میپرسم پس مردم چی؟ آنها توی این همه هیاهو کـار و زندگی را گذاشتهاند تا به استقبال کسی بیایند که نام ایران را حالا به صلح گره زده است.
داخــل ســالــن حـجـاج، شیـریـن عبادی،دخترش و چند خانم و آقا که معلوم است از نزدیکان اویند در حلقه بـزرگتری از نیروهای امنیتی و انتظامی قرار دارند. درهای سالن بسته است و عــدهیـی از مسـافـران منتظـر بـار خودشان هستند. حلقه گرد عبادی به سمت محوطه کوچکی در بیرون سـالن حرکت میکند. او در برابر تعدادی خبرنگار که فقط اجازه پیدا کـردهانـد تـا همـان محـوطه کوچک بیـاینـد، سخنش را شروع میکند. خوشحالیش را از بازگشت به ایران ابراز میکند و اینکه جایزه صلح نوبل متعلـق بـه همـه مـردم ایران است. حـرفهـاش تـوی نـور فـلاشها و هیـاهـو و هیجان به خاطر نمیماند البته. کوتاه، خیلی کوتاه از خبرنگاران میخواهد که عذرش را برای امشب بپذیرند و از فردا در خدمت همه مردم ایران است:
من از همه شما که با مشقت فراوان خود را به من رساندید ، سپاسگذارم. این جایزه متعلق به من نیست . متعلق به همه شماست که با اشتیاق در این شرایط دشوار کار می کنید و متعلق به همه مردم ایران است. متعلق به تمام کسانی است که برای حقوق بشر و صلح و دموکراسی در ایران فعالیت می کنند. عذرخواهی می کنم که به علت ازدحام نمی توانم بیش از این در خدمت شما باشم. همه شما در قلب من جای دارید. امشب را بر من ببخشید . از فردا خدمت گزار همیشگی شما هستم.
حلقه حفاظتی به داخل سالن بر میگردد. خبرنگاران پشت در سالن جا میمانند. توی سالن هرکس نظری دارد. حلقه همین طور چـپ و راست از سالن انتظار وارد سالن دیگری میشود و بعد، از هم باز میشود. بانوی صلح را به سوی دفتـر سـرپـرسـت حجـاج راهنمـایی میکنند. خودم را به او می رسانم کـه سـوالهـایـم را بپـرسـم. وقتی چهرهاش را میبینم دلم نمیآید که او را بیش از این اذیت کنم. فقط نظرش را درباره این که مردم جلوی سالن شماره دو منتظرش هستند و او اینجا در سالن حجاج، میپرسم. پـاهـایـش از رفتن به سوی اتاق باز میماند،میگوید: خبر ندارم، مـــن هـیـــچ چـیـــز در ایـــن مـــورد نـمـیدانـم.و بعـد خطاب به من میگوید: میخواهم پیش مردم باشم و خطاب به دیگران میگوید: مـرا ببرید پیش مردم. میخواهم بروم پیش مردم.
او را میبرند توی اتاق. در بسته میشود و صداش توی گـوشم باقی میماند: میخواهم پیش مردم باشم.
استقبال رسمی
صدای بحث فاطمه حقیقتجو با یکی از محافظان، توجه همه را جلب میکند. بهاءالدین ادب در حالی که کــارت شنـاسـایـی خـودش را نشـان مــیدهــد از آقــای مـحـافـظ کـارت شناسایی طلب میکند. با پادرمیانی یکی از فرماندهان قضیه حل میشود. عبدالله رمضانزاده سخنگوی دولت توی سالن ایستاده. به طرفش میروم و از او درباره اظهارات رییس جمهور دربـاره اعطـای جـایزه صلح نوبل به شیرین عبادی میپرسم. رمضان زاده میگوید: شما به روح سخنان آقای خاتمی توجه کنید. همه آنچه او گفته مدنظرش نبوده است. میگویم: ولی خیلیها معتقدند که این سخنان بازتاب نظر واقعی آقای خاتمی بوده؟ رمضان زاده این نکته را رد میکند و میگوید: اعطای این جایزه به هر حال افتخاری برای ایران بوده است و آقای خاتمی هم از این امر خوشحال است.از رمضانزاده میپرسم آیا به میل شخصی و از طرف خودش به استقبال شیرین عبادی آمده است؟ او با رد این نکته تاکید میکند که رسما و به نمایندگی از دولت و برای استقبال از شـیـریـن عبـادی بـه فـرودگاه آمده است.
محمدعلی ابطحی معاون حقوقی و پـارلمـانـی رییـسجمهـور هم کمی آنطرفتر ایستاده. از او درباره اعطای جـایـزه صلـح نـوبل به شیرین عبادی میپرسم. اظهار رضایت و خوشحالی مـی کنـد. نظرش را درباره تاخیر و چـگـونگـی اظهـارنظـر رییسجمهور مـیپرسم، ابطحی میگوید: من، آقای رمضانزاده و آقای ستاریفر به نمایندگی از شخص رییسجمهور و هیات دولت به استقبال خانم عبادی آمـدهایـم. مـیگـویـم آیـا اظهارات ریـیـسجمهـور آنگـونـه کـه در برخی رسانهها منعکس شده درست بوده؟ مـحمــدعـلـی ابطحـی مـی گـویـد: سـخنـان آقای خاتمی تحریف شده، ایشان تکذیبیه هم برای رسانهها ارسال کـرده است. من هم در این باره مصاحبه کردهام.
محسن میردامادی، به همراه چند تـن از نمایندگان و زهرا اشراقی آنسوتر ایـستادهاند. میردامادی از اعطای جایزه به شیرین عبادی اظهار خشنودی میکند.
از مـیـردامـادی مـیپـرسم که چرا فکری به حال مراسم استقبال نشده، او میگوید که گویا تدابیر امنیتی لازم در نظر گرفته نشده و واقعا ممکن است در صورت حضور خانم عبادی در میان مردم مشکلاتی پیش بیاید.
شهربانو امانی، فاطمه حقیقتجو، سهیلا جلودارزاده و تعداد دیگری از نمایندگان مجلس و مقامات اجرایی در ســالــن حـضــور دارنـد. محمـد ستاریفر معاون رییسجمهور و رییس سـازمـان مدیریت و برنامهریزی هم داخل اتاقی است که شیرین عبادی و همراهانش در آن حضور دارند. اتاق بـشـدت از سـوی نیـروهـای انتظامی محافظت میشود. نیروهای امنیتی و انتظامی سخت در تقلا هستند. هنوز معلوم نیست که شیرین عبادی با مردم سخن خواهد گفت یا نه. گروهی از عکاسان و تصویربرداران موفق شدهاند از در ورودی سالن حجاج بگذرند. این را از سر و صدایی که ناگهان بلند مـیشـود، مـیفهمـم. امـا نیـروهای انتظامی همه آنها را دوباره به محوطه بیرون از سالن هدایت میکنند.
فــریـبـرز رییـس دانـا رییـس ستـاد اسـتقبـال، تازه وارد سالن میشود و یـکـراست میرود به اتاق سرپرست حجاج که عبادی آن جا است. صدای جـمعیت کمکم توی سالن هم شنیده مـیشـود احتمالا آنها حالا آمدهاند جلوی ترمینال شماره سه.
رییسدانا پیش از ورود به سالن در پـاسـخ بـه اعتـراض خبـرنگـارانی که نتوانسته بودند وارد محوطه محافظت شـده بشـونـد گفتـه بـود:«خـواهـش میکنم اجازه بدهید مقدمات را فراهم کنم تا شما هم وارد محوطه شوید. » گویا وزارت ارشــاد لـیـسـتــی از بـعـضـی خبرنگاران را به ماموران انتظامی داده بود.
سـردار طـلایـی فـرمـانـده نیروی انتظامی تهران وارد سالن میشود و به یـکـی دیگـر از مسـوولان انتظـامـی چیزهایی میگوید. از حرفهایشان همین قدر به گوشم می رسد که قرار اســت بــانـوی صلـح را از در پشتـی ببرند،اما به کجا؟ سردار میرود توی اتاق و به اتفاق رییسدانا برمیگردد. رییسدانا به طلایی میگوید اگر یک بـلنـدگـو بـرایش تهیه کنند، همه چیز درست میشود. سردار طلایی به او میگوید که ستاد استقبال میبایست فکر بلندگو را هم میکرد.رییس دانا می گوید مردم را بیاورید توی سالن.طلایی با تندی میگوید من که نمی توتنم ۲۰ هزار نفر را بیاورم توی سالن.
دونـفری با همراهانشان از سالن خارج میشوند.
کمکم در اتاق باز و بازتر میشود. وارد اتـــاق مـــیشـــوم،بـــرخـــی از شخصیتهای سیاسی و انتظامی آنجا هـستنــد. شیـریـن عبـادی تـوی اتـاق دیگری است که با چند پله از این اتاق جـدا شده. یک تاج گل سرخ روی میزی است که شیرین عبادی پشتش نشسته. چند لیوان آب پرتقال و ظروف شـیرینی. حالا نزدیک یک ساعت است که شیرین عبادی با مانتوی سیاهی که یقههایش گلدوزی شده و روسری زرشکی رنگ خسته به نظر میرسد. غیر از من، یک خانم خبرنگار خارجی هم آنجا است که به همراه عبادی از فرانسه آمده است.
سردار طلایی به اتاق برمیگردد و میگوید که در پشتی را باز کنند. شیرین عبادی و همراهانش به همراه چند تن از محافظان و سردار طلایی از در پشتی میروند بیرون و در بسته میشود.
ما از راه دیگری از سالن خارج میشویم و در محوطه بزرگتری بـه هم میرسیم. قرار است شیرین عبادی با مردم سخن بگوید.
تـوی راهـروهـا حلقـه حفـاظتی به حرکت درمیآید. خودم را به سردار طلایی میرسانم و از او میپرسم که چرا همان جا روبروی ترمینال شماره دو امکان سخن گفتن عبادی را فراهم نـکردند. سردار طلایی میگوید: مـن مسـوول حفـاظـت هستم نه بقیه چیزها. میگویم سردار چه کسی باید امکان سخنرانی توی فرودگاه را فراهم مـیکرد؟ پاسخ میدهد : همان کسانی که میزبان هستند، ما مسوول حفظ جان ایشان و امنیت مراسم هستیم.
سکوی افتخار
بـه محـل سخنـرانـی مـیرسیـم کـه فنسها، مردم و سکویی را که قرار است عـبــادی روی آن سـخــن بگـویـد جـدا کـردهانـد.سکو البته بیشتر همان دستگاه تهویه یا تابلوی برق است تا سکو.عبـادی را بـه بـالای سکو راهـنمـایـی میکنند. ابتدا رییس دانا بلندگوی دستی را بر میدارد و از مردم مـیخـواهـد کـه سکـوت کننـد. همـه جمعیت یکپارچه در برابر شیرین عبادی بــه ابــراز احـسـاسـات مـیپـردازنـد. شـاخـههـای گـل بـه سـوی سکو پرتاب میشود.«بانوی صلح» از روی صندلی بلند میشود و تلاش میکند تاج گلی را به سوی مردم پرتاب کند.
عبادی در میان تشویق جمعیت از سکو به پایین میآید.صندلیاش توی هوا، بالای سرم معلق میماند، حلقه حـفـاظتی در حالی شروع به حرکت مــیکـنــد کــه عـبــادی دخـتـرش را میخواند که بیرون حلقه قرار گرفته. از سـالنها و راهروها میگذریم. در آخرین سالن را طوری میبندند که هیچ خبرنگاری را توان عبور از آن نیســت. صــداهــایـی از محـافظـان میخواهند که او را راحت بگذارند. به چهرهاش نگاه میکنم؛با آنکه دیگر از فرط خستگی توانی ندارد اما شادی در چشمهایش موج میزند. به سالن تــرانـزیـت مـیرسیـم. او روی یـک صنـدلـی نشستـه، دخترش کنارش. پشـت شیشـه، تـوی محـوطـه تعدادی ماشین تشریفات و انتظامی منتظرند. مـاموران سعی میکنند یک تونل از داخـل سالن تا دم اتومبیلها درست کنند. معلوم نیست برای چی؟ چون غیر از همراهان بانوی صلح، یکی دو نماینده زن مجلس و من ظاهرا بقیه خود نیروهای محافظ هستند.چند دقیقه بعد، از پشت شیشهها بانوی صلح را میبینم که از میان تونل محافظان سوار ماشین میشود و ستون ماشینها به حرکت در میآید.
بر میگردم تا از محوطه فرودگاه بیایم بیرون. ساعت از یازده گذشته. بیرون، استقبالکنندگان با قلبهایی سرشار از شادی و غرور به خانههایشان بر میگردند. جعفر پناهی، رخشان بنیاعتماد و بهمن قبادی را میبینم، بـه سـوی پنـاهـی مـیروم.او اظهار خوشحالی میکند. سیمین بهبهانی آن طـرفتـر بـه سـوی بیرون در حرکت است. میگویم خانم بهبهانی خسته شدید. میگوید: خسته خب، آره، ولی شب شادی بود.
من شیرین عبادی هستم
صبــح زود مــیرسـم روزنـامـه. حجت سپهوند (عکاس) میگوید که نیمه شب به خانه بانوی صلح رفته تا عـکـس بگیـرد. عکسها را نشانم مــیدهــد، تـوی هیـچ کـدامشـان از اتـومبیـلهـای بنـز تشـریفـات خبـری نیست. توی همه عکسهای بانوی صلح، میشود دید که او با یک پیکان به خانه برگشته است. پس از شنیدن خبر اعطای جایزه صلح نوبل گفته بود که این جایزه هیچ تغییری در زندگی او به وجود نخواهد آورد. عکسهای سپهوند نشان میدهد که او میخواهد یک وکیل، یک نویسنده و حامی زنان و کودکان باقی بماند. او میخواهد همانی باشد که بود: شیرین عبادی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر