جعبهيي كه حرف ميزد. اول فقط بعضيها داشتند،بعد شد نمك چايخانهها و جاي نقالها را گرفت. بعد توي خانهها جاي سكوت را گرفت؛بچه شلوغي كه آرام نميگرفت،هر وقت مجال پيدا ميكرد چيزي براي گفتن داشت. اسمش را گذاشته بودند،راديو. يك جورهايي موقعيتريشسفيدها را هم داشت، صدرنشين خانهها و مجالس شده بود. مثل مادربزرگها قصه ميگفت و اقتدار پدربزرگها را داشت. حرفهاي تازهاش عين حرفهاي پدر و نگرانيهايش مادرانه بود. راديو چيزها را قسمت ميكردأ همانقدر به آژانها خبر ميداد كه به لوتيها، همانقدر به اربابها كه به رعيتها ، توي كاخ شاهي همان حرفهايي را ميزد كه توي كلبه شبانه. او آمده بود كه شادي و غمو همه چيزهاي خوب و بد را يك جورهايي قسمت كند و همين بود كه همه دوستش داشتند و اين بود كه فاصلهها كم شد. راديو تعبير يك رويايي دور بودأ شبح آزادي و شبيه عدالت . خيز بلند آدمي براي رسيدن به روؤياهايي هزارساله. تلويزيون ،ماهواره،اينترنت و همه رسانههاي تازهتر اما به راديو فرصت برقرار بودن را ندادند. آنها به صورت فراگير شدند و نقش راديو را كمرنگ و كمرنگتر كردند تا آنجا كه «عموبزرگ»رسانههاي الكترونيك حالا خيلي كم حرف ميزند. آنقدر كم كه گاهي فراموش ميكنيم هنوز هست،هنوز ميتواند باشد. آن جعبه عجيب حالا چيزي شبيه تجربه شده،امكاني از جنس پسانداز و شريك غمها و بحرانهاي آدمي.
منتشر شده در روزنامه اعتما،ویژنامه رادیو28 اردیبهشت82
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر