۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

بعض روزها

بعض وقت ها ، بعض روزها رازی با خود دارند.بعض روزها چیزی را به تو می دهند که سال ها و راه ها نمی توانند از تو بگیرند.بعض روزها عزیزند برای آدمی، بعض ساعت ها و نام ها.
و همین است که دلتنگی خودش مي آید، یکهو دلتنگ ده سال پیش می شوی؛ برای روزهایی که زبان دراز و سحر انگيز، و چشم های سیاهی داشتند تهران کوچک بود.برای دلتنگي کلمات کوچک اند. چهره شهرها بارها عوض شده در این ده سال، چهره آدم ها، چهره اتاق و خانه و خیابان بارها عوض شده، دل آدمی اما گاهی همان است که بود، و می لرزد هنوز به همان خاطر و خاطره ها. برای دلتنگی گاهی جهان کوچک است.

برای تو ای یار
ژاک پره ور/برگردان به فارسی؛احمد شاملو

رفتم‌ راسته‌ پرنده‌ فروش‌ها و
پرنده‌هايی‌ خريدم‌ برای‌ تو ای‌ يار
رفتم‌ راسته‌ گل‌ فروش‌ها و
گل‌هايی‌ خريدم‌ برايی تو ای يار
رفتم‌ راسته‌ آهنگرها و
زنجيرهايی‌ خريدم‌
زنجيرهای‌ سنگين‌ برای‌ تو ای‌ يار
بعد
رفتم‌ راسته‌ برده‌فروش‌ها و
دنبال‌ تو گشتم‌
اما نيافتمت‌ ای‌ يار.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

هیری مرد!

هیری مرد.این را محمد آقازاده نوشته.خیلی ها ممکن است هیری را نشناسند اما برای کسانی که زمانی گذرشان به روزنامه ایران خورده به احتمال زیاد شاید تصویر یک مرد چاق و قد بلند که تند تند حرف می زد و معمولا هم سرش شلوغ بود ، آشنا باشد.
اولین بار فکر کنم پاییز سال 75 بود؛ وقتی به دعوت دوستانی رفته بودم روزنامه ایران او را دیدم.چندماه نشد که پاگیر ایران شدم و سرجمع نزدیک 4 سال بعداز ظهرها تا شب آنجا بودم.هیری را بیشتر و بیشتر دیدم.فکر کنم رئیس یا مسئول خدمات بود یا سمتی مشابه این.تا خرداد و اوایل تابستان 79 که می رفتم او همان سمت را داشت.توی آسانسور کوچک روزنامه ایران هیری مدام بالا و پایین می رفت ، و با همه هم حرف می زد.در حال راه رفتن دستور می داد به بچه های خدمات و غذاخوری.فکر کنم اون اوایل مسئول خودرو ها و آژانس های ساعتی هم بود.زبان خبرنگاران و دبیران و مدیران را می دانست با هر کدام جور خاص خودش حرف می زد.احترام موسفیدهایی چون محمد بلوری،بهروز بهزادی و امین زاده و دیگران را هم بلد بود چه طور نگهدارد.
غذاهای چرب و چیلی  که هیری قرار مدارش را می گذاشت برای روزنامه ، بعلاوه رفقایی که اتفاقا چند نفرشان از پزشکان محترم ستایشگر سیگار بودند، بعلاوه چندتا طرفدار محیط زیست دودزا ، و رفاقت مان با پیمان و عصرهای ایران جوان کاری کردند که در 26 سالگی سیگاری شدم.آنهم چه جور!
بله هیری مرد.او واقعا بخشی از روح روزنامه ایران در آن سال ها است؛روزهای شعر و شور و خاطره.
بعد از تابستان 79  که دیگر ایران جوان هم نبودم ، فکر کنم جز 3 یا شاید 4 بار نرفتم ایران.ولی دفعه آخرش یادم هست هیری را دیدم فکر کنم اوایل 84 بود.الان می بینم نوشته اند که پسرش را هم در این سال ها از دست داده ، و محمد آقازاده نوشته که به هیری جایگاهی خلاف شان اش داده بودند این اواخر.متاسفم.متاسفم که کلی از بچه های روزنامه نگار را از ایران بیرون کردند،متاسفم که هیری مرد،سنی نداشت.
متاسفم که خانم علوی را هم از روزنامه ایران بیرون کردند؛او  نابینا و تلفنچي روزنامه ایران بود ، اما گویا پس از آن همه سال کار ، این تیم صفار و دولت مهرورز او را هم بیرون کرده اند.برای او باید یک پست بنویسم.
حالا انگار خاطرات ده پانزده سال پیشم یک مرد گنده که دارد به بچه های خدمات دستور می دهد،لبخند می زند،عصبانی است و جوش می زند،کم دارد.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

چل دروغ و نشانه های ظهور!

در نوجوانی ما یک دوستی داشتیم که اسمش حسن بود.پسر قد کوتاه و تپلی که یک پایش در کودکی نیمه فلج شده بود و لنگ می زد.حسن اوایل گاهی روزی یکی دو تا دروغ هم برای خوش می گفت.جماعت هم صرف نظر می کردند از این خطا.بعدتر دروغ های حسن هر روز بیشتر و بیشتر شد.بچه ها اسمش را گذاشتند حسن چل دروغ.می گفتند حسن روزی چل تا دروغ می گوید و اگر 39 تا گفته باشد شب خوابش نمی برد.حسن گاهی یک راست هم می گفت وسط دروغ هایش که به حساب دیگر دروغ هایش می گذاشتند همه.
حالا حکایت رئیس دولت نهم است.برخلاف دیگران که این روزها بر دروغ های او زوم می کنند،او دارد یک حرف راست را لا به لای این حرف ها تکرار می کند؛«نشانه های وعده الهی،درباره نابودی حکومت ظالمان،آشکار شده است
این یک جمله،و البته فقط همین جمله اش را همان یک راست در مقابل چل دروغ باید حساب کرد.
یکی از این نشانه ها این جا ست؛ خودکشی یک زن در بیمارستان فاطمه زهرا بوشهر به دلیل فرار از هزینه درمانی. البته به دلیل نداشتن 22 هزار تومان برای پرداخت هزینه بیمارستان.رئیس بیمارستان گفته خودکشی نبوده و بیمار به دلیل نداشتن پول قصد فرار داشته.اگر متن تکذیبه رئیس بیمارستان را بخوانید ، خودش 5 تا دروغ دارد.
یکی این جا؛ گزارشی از فرزندکش هایی که از بیکاری و گرفتاری در همین چند ماه رخ داده
دور برمان پراز این نشانه هاست.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

عجب حکایتی است عمران،حکایت تو!

لعنت به سال ها و ساعت ها.چه قدر زود گذشت،زود می گذرد.این پست بوی کاغذ و یادش از عمران صلاحی را که دیدم همین لعنت ها را فرستادم بر پدر و مادر زمان.و عجیب اینکه از دست زمان باید به خودش پناه برد، وتکه های شکسته و خرد شده زندگی را در خرابه های زمان جمع کرد و ردی از گذشته ساخت.
عجب حکایتی است عمران،حکایت تو! را درست 12 مهر 85 یعنی دو سال پیش نوشتم؛بهرام گفت خبر را دیدی،و خبر پتک بود.بی اختیار نوشتم و در گویانیوز منتشر کردم.اما حالا دو سال بعد از رفتن عمران این جا هم پستش می کنم،عمران داغ و لبخندش برایم هنوز تازه است:


عجب حکايتی است عمران، حکايت تو!
خبر نيست اين، پتک سنگين اندوه است که بر جان می نشيند؛ عمران صلاحی. چطور می شود باور کرد، چرا بايد باور کنم که عمران ديگر نيست. او کلمات را به خنده وامی داشت. طنزهاش خنده را می نشاند بر لب و شادی را در دل، خودش که ديگر حکايتی بود. حکايتی بود عمران.
بهمن ماه است، سال۷۴، مراسم ختم سياوش کسرايی، مسجدامام حسن، سهروردی شمالی؛
مجری شروع می کند به اعلام برنامه. چند جوان و پير و گردن کلفت ريشو می روند به سوی تربيون مسجد.ميکروفن را جوانی از دست مجری می گيرد. مسعود ده نمکی است، همان که حالا می گويند فيلم ساز شده. از همان جا به دوستانش می گويد درها را ببنديد. و درها را می بندند. کاغذی را که تو دست های مجری هست می گيرد و پاره پاری می کند. جماعت بلند می شوند که بروند بيرون. می گويد بنشينيد سر جای تان. از بلندگو می گويد که شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفيد که آمده ايد از سياوش کسرايی خائن ستايش کنيد. شما اصلا می دانيد سياوش کسرايی کيست، يک خائن است، خائن است. اين سو تر دوستانش با کابل، زنجير، چماق و هر چه که به درد زدن و کوبيدن می خورد جماعت را که به سوی در خروجی آمده اند زير ضرب گرفته اند. تقريبا همه و از جمله محمد قاضی مترجم نامدار آن روز سهمی از زنجير و کابل و چماق دريافت کردند. ده نمکی از پشت بلندگو داد می زند "آهای هوشنگ گلشيری خائن، آهای محمد مختاری جاسوس، منصور کوشان غرب زده، اين عمران صلاحی جاسوس و خائن کجا است. اين عمران صلاحی جاسوس است، خائن است، خائن است".
راست می گفت، عمران صلاحی خائن بود؛ اما خائن به قدرت. او هر روز به دروغ، خيانت می کرد، هر روز به دشمنان آزادی خيانت می کرد. عمران صلاحی راه اش را بلد بود که چطور به دشمنان آزادی خيانت کند. در همه آن سال ها و اين سال ها و تا عمر داشت عمران، در توطئه ای مشترک با کلمات ؛ قدرت، جهل و ارتجاع را به سخره گرفت با طنزهاش. چنان کلمات را با هم می سرشت که توفان خنده، شده بود کابوس آن هايی که ارمغان شان جز زنجير و کابل و زندان و مرگ، جز جهل و فريب چيزی نبوده، چيزی نيست.
داد می زد ده نمکی که عمران صلاحی کجا است. کجا است عمران صلاحی؟ توی سينه ما. سلاحش خنده بود.
خرداد ماه است، سال ۷۹، مراسم ختم هوشنگ گلشيری، جلوی مسجد ميدان نيلوفر.
دوستم می گويد بمان با عمران می رويم.می مانم، سوار يک پيکان قراضه می شويم، که عمران آن را با پول سی چهل سال کار و نوشتن و خيانت به قدرت خريده.عمران می راند.می گويد کجا می شينی.می فهميم که همسايه ايم با هم، همسايه توی بيست و يک متری جی و آن طرف ها."خائن ها همه پايين می شينن". و آنها که خائن نيستند در بالای شهر. تهران است ديگر. چند بار هم توی محل به هم می خوريم. دفعه آخر جلوی يک فروشگاه لوازم بهداشتی ساختمان. می گويم اين جاييد؟ می گويد آمده ام کاسه توالت بگيرم.می خنديم. بالاخره عمران عاقل شده و به فکر خانه سازی افتاده. خب کجا آدرسی که می دهد شهرک انديشه و شهريار و آن طرف ها است.
مرداد ماه است، سال ۸۲، اصفهان، جشنواره نمايش طنز، هتل عالی قاپو.
بالاخره يک جايی غير از مسجد به هم رسيديم. عمران را که می بينم دلم باز می شود، و می خندم. چشم های مهربانی دارد عمران. متين است، فروتن است، آداب دان است، با تجربه و صندوق خنده است. گنجی که از ما دريغ شده در اين سال ها توی صندوق عمران است.می گويد برويم چرخ بزنيم می رويم.
موافقی بريم قهوه خونه؟
و رفتيم.
يک قهوه خانه ی قديمی بود که عمران توی همان يک روز اول سفر به اصفهان کشفش کرده بود. زير زمينی است پر از عکس پهلوانان و اسباب درويشی. هوا بس ناجوانمردانه گرم است عمران.می گويد چای زير زمينی می خوريم در عوض.عرق می ريزيم و عمران درباره عرق ريختن هم چيزی می گويد،می خنديم.هی می چرخيم و می خنديم خوش مشرب است عمران.
می گويم چندبار زنگ زده ام به احمد آقا، ولی خانه نبوده. می گويد خوب است ببينيمش.
توی اتاقم هستم. تلفن زنگ می زند، گوشی را بر می دارم، احمد آقا است، می گويد اين جا چه کار می کنی اسباب، اثاثيه را جمع کن بريم. می گويم کجاييد شما؟ می گويد همين جا در لابی هتل. تند لباس می پوشم و می روم پايين. توضيح می دهم. می گويد پاشو بريم بيرون.عمران هم اين جاست، می گويد برو بيارش.عمران می آيد.بلند می شويم و از هتل می زنيم بيرون. چرخی می زنيم توی شهر.
احمد آقا ما را بر می دارد و می برد صفی عليشاه. احمد آقا اول ما را می برد طرف کافی شاپ هتل می گويد اين جا پاتوق ما بوده با احمد ميرعلايی و بر و بچه های اصفهان اين جا می آمدیم،تعطيل است ظاهرا. بعد ما را می برد به سمت دری که به محوطه ای در پشت هتل باز می شود، فضای آزاد و کلی ميز است و از ما بهتران نشسته اند به خوردن. عمران نگاهم می کند، يواشکی می گويد مگه احمدآقا اصفهانی نيست،آدم به اصالتش شک می کند.می خنديم يواشکی.يک ميز است که سرويس مفصلی روش چيده شده. می نشينيم عمران می گويد الآن است که بيرون مان کنند. چه قدر می خنديم مگر می شود با عمران و خرابی هاش باشی و نخندی.احمدآقا جوجه کباب سفارش می دهد. می گويد تو و عمران مهمان من هستيد وسايل تان را جمع می کنيد و می آييد همين هتل. دو نفری سعی می کنيم قانعش کنيم که همان هتل عالی قاپو هم خوب است.
عمران می گويد ساعت نه پرواز دارم.الان ساعت هشت است که عمران جان.بر می گرديم عالی قاپو.عمران می رود تند تند ساکش را بر می دارد و می آيد، می رود. رفته است عمران.
مهرماه است، سال ۸۵؛ موقعيت اضطراب
عمران رفته است.مبهوتم.
دردی است اين، جان کاه و آزار دهند که شاعری چون عمران که دنيا را با چشم های خندانش می ديد، قلبش يک باره بايستد، اما اين سرگذشتی است که برای مان رقم زده اند؛ "ماييم‌ و اين‌ سرگذشت‌ افسوس‌ بار. يعنی‌ طرد و انزوای‌ افراد و حذف‌ و نفی‌ آثار. پايدار در نوشتن‌، خودخوری‌ در بی‌امکانی‌، چشم‌ به‌ راهی‌ در بی‌ارتباطی‌. تا کی‌ خبر در رسد. اين‌ گلی‌ است‌ که‌ به‌ سر ما زده‌اند، و بعضی‌ها را هم‌ شاد می‌کند!" اين همان موقعيتی است که محمد مختاری نه سال پيش(الان یازده سال پیش)،در سالمرگ غزاله عليزاده به درستی "موقعيت اضطراب" نام داد.
موقعيتی دردناک و آزار دهند که هدايت را از پا در آورد، شاملو را خانه نشين کرد، گلشيری را به خودخوری انداخت، کسرايی را آواره کرد، نيما را افسرده. همان موقعيتی که نسلی از شاعران و نويسندگان جوان تر را جوان مرگ کرد و می کند. همان موقعيتی که غلامحسين ساعدی را ويران، و اسماعيل شاهرودی را روانه تيمارستان کرد. اين همان گلی است که عزاله عليزاده را به درختی در جنگل های جواهرده آويخت تا تاب بخورد بر پيشانی تاريخ ادبيات معاصر، کمر ميم آزاد را شکست،و فرخ تميمی را بی خانه کرد.
آن چه عمران صلاحی را از ادبيات ما گرفت، تقدير نبود، نيست. بلاهت تاريخی قدرت است که بر پيشانی روزگار ما تقرير می کنند. عمران صلاحی شصت سال در برابر چنين موقعيت تلخی تاب آورد. و اين ده سال اخير را به شدت کار کرد؛ نوشت و نوشت و نوشت تا دنيا زيباتر از آنی باشد که هست. شعر نوشت، تحقیق کرد، کتاب نوشت، مقاله نوشت،و طنز نوشت. بمب خنده را در لا به لای کلمات کار گذاشت تا شادی را بترکاند در جمع افسرده ما. سلاح او همين بود و خيانتش نيز همين که به روزگاری که سياهی را ترويج می کنند، شادی را رواج داد و لبخند را.
چيزی نداشت، و چيزی ندارد که از دست بدهد عمران. حالا روی دوش عزرائيل هم دارد نقشه می کشد که چه طور می تواند ما را، و نازادگان را بخنداند.
از مرگ کسی شاد نمی شد عمران، مرگش اما شايد بعضی ها را هم شاد کند.همان ها که او را خائن می دانستنند و خيلی های ديگر را هم خائن می دانند. هر کسی را که دست به سينه نباشد خائن می دانند، اصلا. آنها هنرمند خوب را، هنرمند مرده می دانند، و غير از اين هنرمند را مرده می خواهند.
زود بود برای عمران رفتن. رفتنش زود بود اما برای قلب پر طبل و تپش او ننوشتن کافی بود تا شورش کند با سکونش. در اين سال ها با آن که می دانست آن لبخند که می نشاند بر لب های اين و آن، آن لبخند که پنهان می کند در لابلای کلمات، بعضی ها را خشمگين هم می کند، نوشت. آن قدر نوشت که سکون دوباره برايش سخت بود، ننوشتن، زندانی شد برايش.
بلند شو عمران، برويم قهوه خانه. بلند شو با هم برويم. دستت را بده، دست بده که اين سال ها از دست دادن شروع شده است.
...
مربوط؛
...
نکته؛اسم عکاس را نمی دانم اما حقوق معنوی اش محفوظ است و به محض اطلاع می نویسم.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

غم نان،صف نان

بعضی وقت ها نباید نوشت باید نشان داد.فکر می کنم این دو تا لینک که در یک روز، در مورد افغان های پناهجو دو تا خبر را با خود دارند ، نشان می دهند که می خواستم چی بنویسم.با این یادآوری که رسانه های رسمی در ایران زمانی افغان ها را به درخواست مقامات کشوری «مجاهدان افغان»، و امروزه به درخواست همان مقامات با عنوان «اتباع بیگانه غر مجاز» نام می برند.
رييس شوراي آرد ونان جيرفت : استفاده نان توسط اتباع بيگانه و افاغنه از عوامل شلوغي نانوايي‌ها است
مرگ 5 افغاني به دليل تشنگي و گرسنگي در ارتفاعات زاهدان
...
مربوط ؛
آن ها ديگر مجاهد نيستند؛غارتگرند!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

تولد باشکوه آقای رادی!

نمی دانم چرا کمتر پیش می آید که تولد ها را به یاد بیاورم.دوست دارم این طور باشد.اما این بار یادم آمد؛روز تولد اکبر رادی،بزرگ ادبیات نمایشی ایران..معمولا اما این طور نیست،معمولا اتفاق دیگری می افتد.بگذریم.

اکبر رادی نمایشنامه نویس بزرگی بود این را دیگران نیز می گویند.نثرش را ستایش می کنم.و فکر می کنم نثر اکبر رادی را باید در مدرسه و دانشگاه تدریس کنند.چه خیال محالی؛وقتی اجرای نمایشنامه های رادی هفت خوان در پیش داشت و دارد.
دیالوگ ها.آه دیالوگ ها.رادی جان،تی جانا قربان، تو ا دیالوگ ان چوتو نویشتی؟
چه قدر برای نوشتن زندگی کردی و رنج کشیدی و مردی.
آدم خاصی بود.یادم هست روزی که بیژن نجدی در بیمارستان مدائن بستری شده بود ، فکر می کنم روز دوم آمده بود ملاقات ، توی تابستان تهران با گونه های گل انداخته و سرخش از گرما،نجابت و البته فروتنی خاص خودش.به وقتش غرور خودش را هم داشت.یادش به خیر گفت و گویی که محمد تقی صالح پور قرارش را گذاشته بود و اکبر رادی هی از زیرش در می رفت.
حالا هیچ کدامشان نیستند.
نمایشنامه نویسی و هنرش یگانه بود،چهل و چندسال نوشتن و نوشتن،آن طور که هر نمایشنامه اش ستایش برانگیز باشد،تنها از یک آدم حرفه ای و درجه یک بر می آید.
برای ما گیلانی ها که می نوشتیم و می نویسیم، اکبر رادی می توانست چیز و کس دیگری باشد.یک جور پدرخوانده،نه از آن اخموها که هی دستور بدهد،نه! از آنها که از زیر پرو بالش ده تا نویسنده و شاعر درجه یک در می آید.نه اینکه از بچه ها حمایت نمی کرد،کمکی و کاری هم اگر بود پا بود.لااقل چند موردش را که به یاددارم این طور بود.اما رادی ترجیح می داد نمایشنامه هایش را بنویسد و البته رفاقتش را همیشه حفظ کرده بود با همشهری هایش.با کسانی چون صالح پور ، مجید دانش آراسته و فرامز طالبی و بعضی های دیگر که سن و سالش نزدیک بود،بیشتر و عمیق تر،با دیگران کمتر اما فروتن و مهربان.عوضش در همه جای ایران کلی نمایشنامه نویس را پرورش داد،مستقیم و غیر مستقیم.
حالا اگر بود 68 سالش تازه تمام می شد.این اولین 10 مهر ماه معاصر ماست که بدون اکبر رادی گذشت.درست که من این سر دنیایم ،ولی یک تولد مبارک را می شود از هرجایی گفت؛تولدت مبارک آقای رادی!
از خودش؛
از همرهان؛
دهم مهرماه، سربلند است كه زادروز اكبر رادى باشد؛ و من زندگى اين جهانى نويسنده اى چون او را، به نمايش امروز ايران شادباش مى گويم. قلم وامدار وى است؛ و زبان امروز بى آزمون هاى او چالشى سترگ را كم داشت. در قحط نمايش _ چه خواندنى، چه ديدنى، چه آموختنى _ آغاز كرد، و بيش از چهار دهه بى چشمداشت، با خويش باورى گسست ناپذير، و يقينش به فرهنگ و نمايش، بر پاى خود، در برابر آينده اى بى چشم انداز، استوار ايستاد. نرمى و سختى، بردبارى و بى تابى، باريك بينى و تيزنگرى، در او با هم يكى شدند تا با زبانى هر بار پيراسته تر و پرتوان تر، دريچه هاى بسته نمايش امروزى را يكى يكى به روى ما بگشايد. آرزو مى كردم به جاى هر شادباش، در اين زادروز فرخنده، نمايشى از او بر صحنه بود. مديران خوابند! (بیضایی این تبریک را 3 سال پیش نوشته برای تولد اکبر رادی)
اين سوسوي اميدوار كننده را از اكبر رادي دارم كه با هستي‌اش تشخص”زي نمايشنامه‌نويس” را بر دفتر زيست اهل قلم شاخص كرد. تاريخ ادب ايراني، در كنار زي فلاسفه و حكما و شعرا ....، امروز اگر ديواني به نام زي نمايشنامه‌نويسان دارد، از اكبر رادي دارد. بايد رادي به دنيا مي‌آمد، نمايشنامه‌ مي‌نوشت، نمايشنامه‌نويس مي‌شد، نمايشنامه‌نويسِ مطلق مي‌شد، به كمال هستي‌اش مي‌رسيد تا در آن كمال”زي نمايشنامه‌نويس” را به من بياموزد و روشنم كند.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes