۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

محمد علی ابطحی وبلاگ می نویسد

عجب روزگاری شده همه به وبلاگ نویسی رو آورده اند:چند ماه پیش امیر محبیان را جایی دیدم( منظور جشنواره مطبوعات ) می گفت فلانی وبلاگت رو می بینم.حالا هم که محمد علی ابطحی وبلاگ نویس شد فکر می کنم تا چند وقت دیگر آقایان محترم سه قوه و مجمع تشخیص و باقی عالیجنابان وبلاگ نویس می شوند.حالا که این طوری پیش میره آقایان لطفا یه فکری برای این فیلترینگ هم بکنن.این هم یک وبنوشت ابطحی:

آزادی دو مستند ساز و جریان شیرین عبادی
بعد از جلسه استیضاح آقای معتمدی، وزیر پست و تلگراف و تلفن از مجلس بیرون می آمدم که از میان خبرنگارانی که آنجا حاضرند، یکی پرسید: آقای ابطحی شما در مراسم استقبال از دو مستند ساز ایرانی در فرودگاه شرکت داشتید؟ گفتم نه. پرسید پس چرا در مراسم استقبال از خانم عبادی شرکت داشتید؟ چون ربط بین این دو را نمی دانستم، سکوت کردم و پاسخ ندادم. به دفترم آمدم دیدم روزنامه جمهوری اسلامی نوشته در مراسم استقبال از دو مستند ساز ایرانی که از بند زندان آمریکایی ها در عراق رهایی یافته اند، رمضانزاده و ابطحی نبودند. این شیوه نو و تازه ای بود که نبودن در استقبال خبر باشد.
من به سهم خودم از اینکه دو هموطن از زندان آمریکایی ها رهایی یافته اند خیلی خوشحال هستم و آرزو دارم هیچ هموطنی در زندانها نباشد و لی ربط بین این دو را نفهمیدم. خواستم از شما کمک بگیرم. مختصر ومفید!
...

۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه

تاوان دگر انديشی؛بازخوانی قتل های زنجیره ای

یک: اشباح همه جا هستند

...گلشیری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بیشتر بررسی کنند و برای همین قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پیغام فرستاده اند این طوری.»
۱
«هشت و ربع کم» گلشیری می گفت. غروب یک روز پاییزی توی کتابخانه و محل کار هوشنگ گلشیری روی کاناپه پشت به آشپزخانه یی که همیشه بساط چای آماده بود، نشستم. گلشیری دو تا لیوان چای ریخت و از آشپزخانه برگشت. یکی را گذاشت روی عسلی نزدیک من. صندلیش را برداشت آورد رو به رویم گذاشت. همانطور وقتی می نشست روی صندلی گفت: »هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتابفروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. یکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. یک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از اینجاها نرفته، خانواده اش متوجه غیبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسیده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نیروی انتظامی و بیمارستان هم مثلا سرزده اند، و خبری نبوده. همین جور مضطرب و نگران مانده اند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری یا همچین جایی اطلاع داده اند که بله، بیایید پیدایش کردیم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچه فلان، دوستانش می دانستند که آن کوچه، کوچه یی است که خانه زاون آنجاست. جسدش را طوری پیدا کرده بودند که انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و یک مقداری هم می برده با خودش.»
سیگار به سیگار روشن می کند گلشیری، روبه رویم نشسته. چشم راستش به نظرم یک جورهایی انحراف پیدا کرده به بالا، نمیدانم واقعا این طور بود یا نه. ولی بعدها، به روزهای سیاه دیگر هم گاهی این حالت را توی چشم هاش می دیدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده میرعلایی. بلند می شود دو تا چایی دیگر می ریزد و برمی گردد، «کشتندش» خودش را روی صندلی جابجا می کند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد پیشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتابفروشی. خانه زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثه یی برایش پیش آمده چرا جنازه اش نصفه شب پیدا شده؟ این مدت کجا می توانسته باشد؟»
یکی، دوبار میرعلایی را دیده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پلیسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانه دکتر غلامحسین میرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود دیده بودمش، البته خیلی کوتاه. هر وقت می آمد تهران، همان جا اطراق می کرد، فکر کنم یکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه دکتر. دکتر میرزاصالح هیچ وقت در خانه اش را به هر زنگی وا نمی کرد آن وقت ها. به نظرم هنوز هم همین طور باشد. هر وقت کاری داشتیم، اول باید تلفن می زدیم و بعد درست سر ساعتی که دکتر می گفت، زنگ در را. وقتی گلشیری تناقض ها را یکی یکی می شمرد، تازه فهمیدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزیده بود پیشتر.
گلشیری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بیشتر بررسی کنند و برای همین قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پیغام فرستاده اند این طوری.» می گفت: «از بس سیگار می کشم، حالم خوش نیست. شب نمی توانم بخوابم. یک هو می پرم از خواب و باز سیگار می کشم، حالم به هم می خورد و تهوع دست می دهد به من. دست از سر ما بر نمی دارند، می دانم.» این کلمات آخری را طوری ادا می کند که سردم می شود.
انگار اینجا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نیست. به نظرم وسط یک کابوسم، که چشم هایی از پشت عینک سیاهشان ما را می پایند. بلند می شوم و توی سیاهی شبی از شب های آبان ماه سال 1374 می زنم بیرون.
گلشیری، ماجرای مرگ میرعلایی را «گنجنامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد.
هیچ روزنامه یی ماجرای مرگ میرعلایی را چاپ نمی کند. عوضش تنها یک آگهی تسلیت توی روزنامه اطلاعات چاپ می شود که اسامی برخی از نویسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پرونده مرگ احمد میرعلایی بایگانی می شود.
۲
نخستین روزهای دی ماه 74 دوستی زنگ می زند که قرار است بزرگداشت نیما یوشیج توی ساری برگزار شود. می گوید که بعضی شاعران و نویسندگان دعوت شده اند، تو هم بیا. بعد هم تاریخ و محل برگزاری را می گوید. پشت تلفن به او می گویم که روز اول را نمی توانم بیایم، روز دوم و سوم خواهم آمد. 15 دی ماه، وقتی وارد هتل بادله در ده کیلومتری جاده ساری- نکا شدم، دانستم که خیلی ها آمده اند، محمدعلی سپانلو، نصرت رحمانی با پسرش آرش، علی اشرف درویشیان، شمس لنگرودی، هوشنگ گلشیری، فرزانه طاهری، غزاله علیزاده، مدیا کاشیگر، فرج سرکوهی، منصور کوشان، محمد محمدعلی، حافظ موسوی ، مجید دانش آراسته، فریدون نوزاد، بیژن نجدی، مسعود توفان، محمدتقی صالح پور، عنایت سمیعی، جاهد جهانشاهی، حسین صمدی و از جوان ترها مهرداد فلاح، سعید صدیق، جمشید برزگر، مهدی ریحانی، سایر محمدی و...
علی صدیقی با عنایت سمیعی گوشه یی مشغول چیدن برنامه سخنرانی و شعرخوانی بودند. تقریبا همه حاضران در بزرگداشت نیما، در آن سه روز توانستند به سخنرانی و شعرخوانی بپردازند از جمله به یاد دارم که سپانلو و شمس لنگرودی در باره شعر نیما سخن گفتند، علی اشرف درویشیان سخنرانی اش درباره سانسور در ادبیات داستانی بود. سرکوهی هم درباره نیما و شعرش حرف زد. گلشیری یک داستان خواند.
نکته جالب را اما وقتی متوجه شدم که رفته بودم تا شعر بخوانم: توی سالن به غیر از همان جمع خودمان کمتر مخاطب دیگری به چشم می خورد، البته دیگران هم گویا به این قضیه پی برده بودند و البته همه ما آن را به تبلیغات کم در حد همان پرده نوشته یی که بر سر در هتل چسبانده بودند و البته دوری هتل از شهر (هتل بادله در ده کیلومتری جاده ساری به نکا واقع شده) نسبت می دادیم. ماجرای بزرگداشت نیمایوشیج البته به آن سه روز ختم نشد. چند هفته بعد یکی از دوستان حاضر در آن جمع را جایی دیدم. او گفت که سرمان کلاه رفته است. گفت که از قرار معلوم در آن بزرگداشت غیر از ما، چشم هایی از پشت عینک سیاهشان ما را پاییده و احتمالا توی دلشان قند هم آب کرده اند و بعد هم فیلم مراسم را گذاشته اند روی میز و به گزارشگر حقوق بشر در امور ایران گفته اند که «این هم آن روشنفکرانی که شما نگرانشان هستید، نه تنها مشکلی ندارند بلکه توی هتلی در شمال، گرد هم آمده و هر چه دل تنگشان خواسته، گفته اند.» ماجرای هتل بادله البته هنوز هم در ابهام باقی مانده و از آن جز دو خبر خیلی کوتاه در یک روزنامه و گزارش کوتاهی در مجله آدینه چیز دیگری چاپ نشده و البته اعتراض شاعر بزرگوار سیمین بهبهانی نسبت به ترکیب افراد شرکت کننده در بزرگداشت نیما یوشیج که همان روزها در مجله دنیای سخن به چاپ رسید.

۳
بهمن ماه 74 که سیاوش کسرایی در وین درگذشت، قرار شد مراسم یادبودش در مسجد امام حسن عسکری در خیابان سهروردی شمالی تهران برگزار شود. با دوستی قرار گذاشتیم که با هم برویم آنجا.
وقتی کمی پایین تر از مسجد، با آن دوست از تاکسی پیاده شدیم یک تویوتا خاکی که بلندگویی هم بر سقفش بود، جلب نظر می کرد. چند جوان با لباس ها و چهره خاص انصار و البته چند خانم چادری را دیدم که به حرف های «حاجی بخشی» معروف گوش می دادند. به دوستم گفتم که مراسم امروز حتما به هم می خورد.
تعدادی از شاعران، نویسندگان و روشنفکران و دوستداران کسرایی هم همان جا جلوی مسجد توی پیاده رو ایستاده بودند. وقتی وارد سالن مسجد شدیم کسی قرآن تلاوت می کرد و البته کسانی با دوربین های دستی مشغول فیلمبرداری بودند. به تدریج چند نفر که بعدها از چهره های شاخص گروه های فشار شدند، وارد شده و خود را به حوالی جایگاه رساندند. وقتی مجری شروع کرد به اعلام برنامه، آن ها به تریبون حمله بردند، میکروفون را گرفتند و یکی از آن ها به دوستانش اعلام کرد که در را ببندند تا هیچ کس از مسجد خارج نشود. او پس از پاره کردن متن مجری، با عصبیتی که هر لحظه شعله ورتر می شد، گفت که شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفید که آمده اید از سیاوش کسرایی خائن ستایش کنید. این سوتر البته دوستان و همفکران همان آقا با کابل، زنجیر، چماق و هرچه که به درد زدن و کوبیدن می خورد جماعت را که به سوی در خروجی آمده بودند مورد حمله قرار دادند. خوب به یاد دارم که تقریبا همه و از جمله محمد قاضی مترجم نامدار آن روز سهمی از زنجیر و کابل و چماق بردند و البته آن سرکرده انصار هم از هوشنگ گلشیری، عمران صلاحی، محمد مختاری و چند نفر دیگر به عنوان جاسوس و خائن پشت میکروفون نام می برد. بیرون از مسجد هم وضع بهتر نبود، برادران می زدند و مردم و روشنفکران آن چه دریافت می کردند از جنس همان کابل و زنجیر بود. چند نفری هم البته در کمال آرامش فیلمبرداری می کردند تا زودتر فیلم شاهکارشان را برسانند به آن چشم هایی که از پشت عینک سیاه در اتومبیلی پارک شده می پاییند ماجرا را.
ادامه دارد...

نظرهای پیشین

۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

کلمه چراغ ما ست

پنج سال پیش اول آذر دروازه ورود به کابوسی بود که پس از قتل داریوش و پروانه فروهر همزمان شد با مرگ حمید مصدق و بعد قتل وحشیانه محمد مختاری و محمد جعفر پوینده که البته پیش از همه این ها قتل مجید شریف بود.
روزهای سیاهی که احمد شاملو در نخستین شماره کتاب جمعه هشدارش را ۲۲ سال پیش تر داده بود در آذر ماه ۷۷ به اوج رسید.آن کابوس که هنوز هم یک جور هایی تداوم یافته البته یک روی سکه بود و هست. و روی دیگرش البته همان بلاهت تاریخی است که دستاورد اریکه قدرت برای همه حاکمان است.چراغ ما کلمه بود و هست.و کلمه به دشنه نمی میرد به ریسمانی نمی میرد کلمه.پنج سال خیلی زیاد نیست: آن کابوس حالا خواب کسانی را پر کرده که قرار را از کلمه گرفتند به خیال خود. غافل که از خود می گیرند قرار را...
.....

لحظه‌ی احتضار

کسی اکنون در جایی از جهان می گرید
بی دلیل در جهان می گرید
برای من می گرید

کسی اکنون در جایی از شب می خندد
بی دلیل در شب می خندد
به من پوزخند می زند...ادامه

...

۱۳۸۲ آبان ۳۰, جمعه

عجایب المخلوقات

روزگار غریبی است این هم تمثال بی مثال زن ببر نما که جماعت توی قم رفته بودند تا اعدامش را تماشا کنند.آخه کسی وجود داره صاحب این چهره رو بازداشت کنه تا چه برسه به اعدام.(قابل توجه قاضی مرتضوی)

در عوض اگر کسی خواست چشمش به جمال دختر شایسته کانادا روشن بشه می تونه به وبلاگ نازنین افشین جم یعنی خود خودش مراجعه کنه.

وسلی کلارک رییس سابق ستاد ارتش آمریکا و نامزد حزب دموکرات برای انتخابات ریاست جمهوری امریکا هم وبلاگ نویس شد.
...

۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

عاشق ترین زندگان

او حالا توی اتاق ۲۰۶بیمارستان توس با چیرزی در جدال است که بی گمان زندگی نام ندارد.چند ماه پیش به دیدارش رفته بودم خانه اش در کوچه یی به نام خودش بود توی شهرک غرب.جایی شبیه زیر زمین.آن جا من دو تا چشم دیدم و مقدار پوست و استخوان که تنها پیوندش با زندگی عشق بود.وقتی از عشق دیرینش پرسیدم برق چشم هاش را دیدم و بعد همه آن پوست و استخوان خلاصه شد در نگاهی که خیره به نقطه یی نا معلوم انگار جان می دهد به گذشته یی دور.و در یافتم که او با همین جان عاشق بوده که زندگی را تاب آورده و عشق را تاب آورده و خودش را از روز های دور رسانده به این جا و خودش را می رساند به آینده.باور کردنی نبود برایم ولی حقیقت داشت هم عماد و هم عشق.
حالا هم میدانم که توی بیمارستان باز خیره می شود عماد.خیره به جایی دور و نا معلوم و جان می دهد به او.و همین است که عماد عاشق ترین زندگان است تا امروز و تا بعدها بعد و تا همیشه.
این هم نوشته یی که پس از آن دیدار نوشتم:

یه بار از نزدیک

دیروز رفته بودم خانه عماد خراسانی.یه اتاق کوچک و یه تخت و یه عصا.چند تا عکس اخوان ودو تا انگشتر عقیق که یکیش آبی بود اون یکی دخترکی که داشت انگور می چید.دوتا چشم و یه نگاه بعلاوه کلی عشق.هشتاد و دو سالش میشه عماد.رفیق فابریک اخوان در رندی و قلندری.ازش پرسیدم حالا که به این جا رسیدی حالا که رسیدی ته خط هنوز اون عشق توی سرت هست؟هنوز رنج می کشی؟ گفت و البته آرام وشمرده که هنوز...عشق عماد یک وقتی سر زبان ها بود.گفتم ماجرا چی بود.گفتم می خوام همش رو بشنوم.گفت دست رو بد دردی گذاشتی گفت زدی توی خال.ازش چیزی نمانده.یه تیکه پوست و استخوان و بازم از عشق می گفت و این که اگه یه بار دیگه هم دنیا بیاد باز شعر و عشق.گفتم تو این دوتا رو انتخاب میکنی بازم.گفت من اونارو انتخاب نمی کنم اون خودشون رو تو وجودم جا میکنن.شعر هاش جای خود می خواستم یه بار از نزدیک ببینمش.ببینم چطور میشه یه آدم تو هشتاد و دو سالگی وقتی جایی میان مرگ و زندگی قرار گرفته می تونه از عشق و با عشق نفس بکشه.و دیدمش..(دوشنبه 12 خرداد )

...

۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

یاد بين نجدی

وقتی آدم دلش بگیرد توی یک شب که انگار دیر شده و پیر.چه کار می شود کرد جز این که به شعر بگریزد و با شعر.بیژن نجدی حالا شش سال بیشتر است که توی گورش پای آن تپه های سرسبز خوابیده و البته توی شعر هاش بیدار است هنوز.این سطر ها بیداریش را شهادت می دهند:

تو را هم چنان دوست خواهم داشت

بسیار پیش‌تر از امروز
دوستت داشتم در گذشته‌های دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد می‌آورم
پارچ‌بلور کنار سفره‌ی من
ابریق می‌شود
کلاه کپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنار
اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما
غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما
و قرن‌های بعد تو را هم‌چنان دوست خواهم داشت
آن‌قدر که در خیال‌بافی آن همه عشق
تو در سفینه‌ای نزدیک من
من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو
دست می‌کشیم به گونه‌های هم
بر صفحه‌ی تلویزیون.


زوزه‌های یوزپلنگان

گودالی در من
در استخوان و ذهن
هم در نهان من
گودالی در من است
لب‌ریز خاک و خاک‌آلوده‌ی یک خالی
که پر می‌شود گاهی از بوی برنج
از سوگواری خرما
گاه دریا
در ژرفای خسته‌اش
فریاد سرداران
گاهی مرگ زوزه‌های یوزپلنگان است
آه گودال سیاه من در من
از گیسوان آتش گرفته می‌آید؟
یا برگ‌برگ کهنه‌ی تقویم؟
این دود؟
که می‌گذرد از دهلیز‌های تو.
.........

آیا باید از پوپولیسم ترسید؟

تعجب انگیز است که عموماً با پدیده یِ پوپولیسم با شکلی کلیشه ای، چون پدیده ای بی معنا یا نوعی «پیش آمد بدیع» برخورد میشود. یک جا برای تحلیلی آشفته از پیروزی لویز ایناسیو «لولا» دو سیلوا در برزیل بکار گرفته میشود؛ جای دیگر برای تحلیل سیاست هوگو چاوز در ونزوئلا؛ چندی پیش در صدر آرا قرار گرفتنِ آقای کریستف بلوشر از اتحادیه دمکراتیک میانه رو در سوئیس را با آن توضیح میدادند و در گذشته ترقی برنارد تاپی را در فرانسه و مدتها پیش برای تحلیل پوژادیسم یا بولانژیسم به آن توسل می جستند...ادامه
...

۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

تنهایی نیما و تنهایی ما

۲۱ آبان هم که می آید آدم یاد نیما میافتد که یک تنه با سنت بزرگ شعری در افتاد و همین است که حالا ارزش کار او را چند چندان می کند.او تنها بود مثل همه ما که تنهاییم و غیر از این کاری هم از دست مان بر نمی آیدغیر از این که توی تنهایی خودمان بنشینیم و به کلماتی دل ببندیم که یک روز آخر بازی را اعلان خواهند کرد.

این هم نوشتاری برای نیما:
از انقلابی گری تا انقلاب ادبی 

این هم یک سال پیش در چنین روزی:

به خانه نمی آیم
تو میز را نچیده یی
برایم حتا نریخته یی 
یک فنجان چای و
اتفاقا
وقتی رفتی اتاق خواب 
بیدارم هنوز
پتو را بکش
می کشی تا چانه ات
بخواب
می خوابی
خوابیده یی هنوز
گنجشک ها جیک جیک می کنند
...

۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

روشنک داریوش دست در دست مرگ


روشنک داریوش، مترجم ایرانی که به‌دلیل ابتلا به سرطان، از چند سال پیش در آلمان اقامت داشت، درگذشت.از ترجمه های داریوش، ”قرن من” اثر گونتر گراس است.
کانون نویسندگان ایران در بیانه یی آورده است:
روشنک داریوش مترجم و عضو دیرین و کوشنده کانون نویسندگان ایران پس از تحمل نگرانی ها و فشار های بسیار دور از وطن در گذشت.او در بدترین سال هایی که بر کانون نویسندگان ایران و اعضای آن گذشت از فعالان پیگیر جمع مشورتی بود.مرگ تاسف آور او را به جامعه فرهنگی ایران بستگان و یارانش تسلیت می گوییم و در مجلس گرامیداشت او در کنار خانواده و دوستانش خواهیم بود.

...

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

با یداله رویایی

یداله رویایی همیشه برایم جذاب بوده از نخستین روزهای شعر تا همین حالا و تا همیشه.و همین است که وقتی دوست خوبم پرهام شهرجردی خبر داد که سایت رویایی راه افتاده به سراغش رفتم در یک شنبه ی سوراخ که سکوت دسته گلی بود.این هم رهاوردش:

طرحی که او بود

وقتی که مادلن می مرد، طرحی را می دیدم که می میرد. برای من او طرح بود.
و طرح او برای من او بود. از او برای من طرحی ماند.
برای من از او طرحی ماند.
تمام طرح من او بود، طرح تمام من او بود. تمام من او بود، من او بود. او بود،
بود. بود. بود.
هنوز نمی دانم آن طرح، چی بود. دست به تابوتش زدم. دست به
تابوتش که می زدم
به چیزی دست نمی زدم
در کلینیک «پوتی کل مولن» آسیاب یقه کوچک ؟ ناگهان فکر چرا آسیاب ؟
آیا همه در آسیاب می میرند ؟ چرا آسیاب کوچک ؟ آیا مرگ بود که آب به
آسیاب می ریخت ؟ آیا دکتر رونسورل دکتر مرگ بود ؟ و آن پرستارها پرستار
مرگ بودند ؟ بی حوصله شده بودند ؟ از حوصله رفته بودند. چه طور می توانستم
بفهمم که خودش مرده، یا میرانده شده ؟ میرانده اندش ؟ چه فکرهایی!
فکر می کردم که بدانم.
امروز هم فکر می کنم بدانم. نمی دانم.
از آخر او جز طرح آخر او نمی دانم.
و هر وقت این را می دانم نمی دانم از من برای کی طرحی می ماند. طرح است که
می ماند.

رونویس از دفتر یادداشت ها

...

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes