۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

تدبير وزارت بهداشت برای کمبود اعتقاد دينی اطباء!

بعضی ها فکر می کنند با راه اندازی يک دفتر و دبيرخانه می توانند مشکلات شان را حل کنند.آن هم نه مشکل آسفالت و آب و گاز و مثلا اموری از اين دست که مشکل تفکر را.جالبه واقعا.
حالا اگر اين دبيرخانه را وزارت ارشاد يا علوم راه می انداخت،يه حرفی بود باز.وزارت بهداشت،رفته دبيرخانه دايمی ارتقاء تفکر دينی راه انداخته در قم! باور نمی کنيد اين جا را کليک کنيد.
بعد هم اعلام کردند که دبيرخانه دايمی ارتقاء تفکر دينی وزارت بهداشت در قم قرار است نيازهای هيات های علمی دانشگاه ها در زمينه های اعتقادی را بر طرف کند!

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

آقای داد! "بی داد"نکن!

"روزگار غريبی ‌ست ، نازنين
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است."
احمد شاملو/بخشی از شعر «در اين بن بست»


ظاهرا اين روزها بازار "انکار" رونق فراوان دارد ، و کم نيست شمار آن ها که می خواهند به انکار ديگران ، اثبات کار نکرده خويش کنند.يادداشت "کانون کم اثر حقوق بشر پلمپ شد!" از آقای بابک داد يک نمونه است از اين دست انکارها.
او روزی پس از يورش ماموران لباس شخصی و غير شخصی به دفتر کانون مدافعان حقوق بشر در تهران و پلمپ آن ، بدون پرداختن به ماجرای فعلی سه نکته را يادآوری کرده به ما:اول «بی اثر» بودن فعاليت های کانون مدافعان حقوق بشر در ايران، دوم نداشتن «مدافعان حقيقی حقوق بشر» ، و سوم نپرداختن کانون مدافعان حقوق بشر به نقض گسترده بديهی ترين حقوق عمومی بشر را.
بابک داد در اين يادداشت يک انتقاد نيز دارد ، و دستکم دو اتهام هم به کانون مدافعان حقوق بشر و اعضای آن وارد کرده است.
انتقادش اين است که"بی توجهی به مردم، نتيجه ای جز بی توجهی مردم به اين فعالان نداشته و همين است که می بينيم با بسته شدن دفتر اين کانون، آب از آب تکان نخورده و حتی خيلی از ساکنين خيابان يوسف آباد هم متوجه نشده اند که چنان دفتری در همسايگی شان بوده و حالا بسته شده است!
اما دو اتهامی که بابک داد به کانون مدافعان حقوق بشر در ايران وارد کرده؛اتهام اول استفاده از عنوان حقوق بشر برای اهداف سياسی است،يا آن طور که وی ادعا کرده "دفاع از حقوق بشر در ايران، اسم مستعار و بديلی برای «فعاليت نرم سياسی» شده و سمت و سوی فعاليتهای مشهور به حقوق بشری در ايران،سياسی (آن هم از نوع خاص)است تا اجتماعی.اين دوستان بدنبال «اثربخشی سياسی خاصی» هستند."
اتهام دوم آن جايی است که نوشته اعضای کانون مدافعان حقوق بشر"نياز دارند اخبارشان در رسانه های خارجی انعکاس داشته باشد."
تعداد قابل توجهی پرسش انتقادی نيز از شيرين عبادی و ديگر اعضای کانون مدافعان حقوق بشر مطرح کرده که جنبه "انکار" اين پرسش ها بر هر چيز ديگری غلبه دارد ، و البته کانون مدافعان حقوق بشر سخنگويی دارد که می تواند به اين پرسش ها و آن اتهامات پاسخ دهد.
من اما می خواهم به عنوان "يک همکار" به او يادآوری کنم تا جای آنکه مشتری بازار"انکار" باشد،يک گوشه از آوار واقعيت های دردناک را بگيرد و از پيکر جامعه ايرانی بردارد.جای آن که همه دادش را از کانون مدافعان حقوق بشر،آن هم در اين "روزگار غريب" بستاند،واقعيت ها را هم ببيند.
يکم؛درباره اثرگذاری "کانون مدافعان حقوق بشر"به عنوان يک نهادحقوق بشری بايد به آقای داد يادآوری کنم که هرنهاد مدنی اساسنامه ای دارد ، و ميزان اثر گذاری آن با عملی شدن اساسنامه اش و وفاداری به آن سنجيده می شود.
"کانون مدافعان حقوق بشر در ايران" چنانکه روابط عمومی آن نيز اعلام کرده در اساسنامه اش سه وظيفه اصلی خود را "دفاع رايگان از متهمان عقيدتی ‏و سياسی"، "حمايت از خانواده های زندانيان سياسی و عقيدتی" و "گزارش دهی منظم و مستمر در موارد ‏نقض حقوق بشر در ايران" در کنار ترويج و تشويق رعايت حقوق بشر تعيين کرده است.
اگر او به خود زحمت می داد و درگوگل به زبان شيرين فارسی جستجويی می کرد ، می توانست فهرستی از ده ها روزنامه نگار،دانشجو،کارگر،معلم،فعال اجتماعی،فعال سياسی،و فعال فرهنگی را که به اتهامات عقيدتی،صنفی،يا سياسی بازداشت يا محاکمه شده اند را ببيند که کانون مدافعان حقوق بشر و وکلای آن ، در هنگامه بازداشت به حمايت و راهنمايی خانواده های ايشان پرداخته اند و هنگام محاکمه ، همين وکلا "دفاع رايگان" از آن ها را با "هزينه بسيار بالا" برعهده گرفته اند.
اگر هم ترديدی در اين مورد دارد ، می تواند از دوستان خبرنگار و روزنامه نگاری که در چنين موقعيتی گرفتار آمده اند،سئوالی بپرسد.
گزارش های ماهانه و فصلی و سالانه کانون مدافعان حقوق بشر نيز که به رغم فضای سنگين و فشارهای وارده به آن در اين سال ها ، اغلب در دو بخش «حقوق مدنی و سياسی» و «حقوق اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی» انتشار يافته غير از موضوع بازداشت ها و محاکمه ها،آزادی بيان،مطبوعات و روزنامه نگاران،وضعيت دانشجويان، کارگران، معلمان،افليت ها،فعالان اجتماعی، صنفی، سياسی،و فرهنگی به صراحت از اوضاع اقتصادی و معيشتی و اجتماعی عموم مردم سخن گفته و هربار به مقامات حکومتی يادآوری کرده که بنابر تعهدات قانونی داخلی و بين المللی در اين خصوص مسئول هستند.
دوم؛بابک داد در يادداشت خود ادعا می کند که در "ايران مدافع واقعی حقوق بشر نداريم يا کم داريم." او می گويد چرا کانون مدافعان حقوق بشر در مورد تصادفات رانندگی و کشته شدن ۳۰ هزار نفر در جادها بيانيه نمی دهد،چرا در مورد احتمال انفجار ۱۷ هزار تاکسی گازسوز بيانيه نمی دهد.پرسش مهمی است که آقای داد می توانست يک سال پيش يا يک ماه ديگر هم از کانون مدافعان حقوق بشر و اعضای آن بپرسد.اما او که خود را "تحليلگر"می داند بايد بگويد که چنين پرسشی به کجای "رويداد" پلمپ کانون مدافعان حقوق بشر مربوط است؟
از اين گذشته عملکرد هر نهادی با "امکانات" آن رابطه مستقيم دارد.وقتی اصلاح طلبان آن هنگام که قوه مجريه را در اختيار داشتند ارائه مجوز نهائی به کانون مدافعان حقوق بشر را به رغم ارائه اساسنامه و انجام امور اداريش به تاخير انداختند،طبيعی است که در چنين شرايطی کانون امکان عضو گيری نداشته،به ويژه آنکه دوسال پيش وزارت کشور در اطلاعيه ای وعده پيگرد قضايی اعضای کانون مدافعان حقوق بشر را نيز داد.
اين موقعيت ، يعنی اينکه "هزينه فعاليت در کانون مدافعان حقوق بشر بالاست" ، و همين کافی است تا به خودی خود دايره امکانات و اعضايش نيز محدود شود.اين نکته ای است که محمدعلی دادخواه يکی از اعضای موسس کانون دو سال پيش به رسانه ها نيز اعلام کرد.
بر"هزينه بالای دفاع از قربانيان نقض حقوق بشر" در ايران تاکيد می کنم،چرا که پذيرش چنين مسئوليتی در موارد بسياری به توهين،تهمت، واردآوردن اتهام ، و حتی بازداشت و محاکمه وکلا و فعالان حقوق بشر در ايران از سوی مراکز قدرت،منجر شده است.
عبدالفتاح سلطانی به خاطر پذيرش چنين پرونده هايی و از جمله پذيرش وکالت اوليای دم زهرا کاظمی ، در ۸ مرداد سال ۸۵ بازداشت شد و دستکم ۲۲۶ روز در بازداشت ماند اما به رغم اتهامات گسترده و عجيبی که به او وارد کردند در نهايت از اتهامات تبرئه شد.
محمد سيف زاده وکيل مدافع حقوق بشر و از اعضای موسس کانون سال هاست به خاطر پذيرش دفاع از قربانيان نقض حقوق بشر ممنوع الخروج است،نسرين ستوده همين چندروز قبل در فرودگاه ممنوع الخروج شد،شيرين عبادی،محمد شريف و محمدعلی دادخواه نيز هزينه های کمی نپرداخته اند به خاطر پذيرش چنين پرونده هايی.گاه حتی خانواده چنين وکلايی نيز مورد اتهام و تهديد قرار گرفته اند.
همان طور که برخی از وکلا يا مدافعان مستقل چون ناصر زرافشان وکيل مقتولان پرونده قتل های زنجيره ای نيز،تاوانش را با ۵ سال زندان پرداخت،و اينک محمد صديق کبودوند از اعضای موسس يک نهاد مدافع حقوق بشر در استان کردستان تاوان فعاليتش را با دو سال بازداشت و محکوميت ۱۱ ساله می پردازد.
کانون مدافعان حقوق بشر در همان جغرافيايی فعاليت می کند که استاد دانشگاهش را به خاطر علم آموزی،فعال مبارزه با ايدزش را به اتهام دريافت پول از سازمان ملل،روزنامه نگارش را به اتهام اقدام عليه امنيت از طريق نوشتن مقاله،فعال حقوق زنانش را به اتهام جمع آوری امضاء در پارک يا خانه خودش،کارگرش را به خاطر اعتراض به عدم دريافت چندين ماه حقوق معوقه،معلمش را به دليل درخواست افزايش حقوق و درافت معوقه حقوق،و دانشجويش را به خاطر برگزاری مراسم روز دانشجو ،به براندازی نرم،و سبز و زرد و مخملی متهم و بازداشت می کنند،و اگر پاش بيافتد حکم اعدام هم برايش صادر می کنند!
همان جايی که وزير کشور اسبقش را زندانی کردند و وزير فرهنگش را بازداشت،و البته روزنامه "سلام" دادستان کل انقلابش را بعلاوه ده ها روزنامه و مجله ديگر دو روزه توقيف کردند.
همان جايی که هر سال ۳۰ هزار انسان از جاده يک راست به گورستان منتقل می شوند،و وزير راه سابقش می گويد"درجادها چاله پيدا کنيد و جايزه بگيريد."وزير راه و ترابری فعليش می گويد"اگر قرار است نتيجه حمل و نقل جاده‌ای در ايران به وجود آمدن اين همه کشت و کشتار جاده‌ای باشد همان بهتر که از «شتر» استفاده کنيم."
وزير کشور ۹۰ روزه اش نمی داند مدرک دکترايش را از کجا گرفته،و وزير کشور فعلی اش "صادقانه" می گويد که چند ده ميلياردتومانی پس انداز دارد.و رئيس دولت هم می گويد که در دوره مديريتش تورم از ۱۲ درصد به ۲۷ درصد "تنزل يافته است."
و عجيب نيست لابد که يک تحليلگر فعلی و خبرنگار سابق وقتی دفتر يکی از انگشت شمار نهادهای مستقل و موثر در وطن مان پلمپ می شود،تازه به ياد می آورد که کلی سئوال و اتهام و ايراد به فعاليت هايش دارد.
واقعا بخوانيد که او چه می گويد"شک نکنيد اگر کانون مدافعان حقوق بشر،حوزه فعاليتش را در عرصه های اجتماعی و دفاع از حقوق آحاد جامعه گسترش ميداد،هيچ قدرتی نمی توانست به اين راحتی دفتر آن را مثل يک مغازه «پلمپ» کند"..."چرا حقوق بشر را از قالب کليشه ای يک «ادای روشنفکرانه» بيرون نياوردند و چرا از پتانسيل مذهبی و ايمانی جامعه بهره نبردند و مراجع دينی را برای دفاع از کرامت و حقوق انسانها توجيه نکردند تا دفاع از حقوق بشر، به يک حرکت و نهضت اجتماعی و فراگير تبديل شود؟ خانم عبادی در آن مقطع، امکان تاريخی چنين کار بزرگی را داشتند اما به همان حلقه دوستان خود و همين کانون کم تعداد بسنده کردند و متاسفانه در اندازه های يک برنده جايزه صلح نوبل،منشاء اثر و تغيير نبودند!"
آقای داد ، مثل اينکه يادش رفته در سفرنامه آقای خاتمی بنويسد که همان روز اعلام برگزيده شدن شيرين عبادی برای دريافت نوبل صلح ، رييس جمهور محترم اصلاحات در مجلس و در پاسخ به خبرنگارن گفت: نوبل جايزه ادبی اش مهم است ،نه حقوق بشرش.(نقل به مضمون)
تحليلگر محترمی مثل او ، حتما می داند آنچه شرحش می گويد در جغرافيايی که شرحش رفت"انقلاب" شمرده می شود نه دفاع از حقوق بشر!
آقای داد ، حتما می داند که وکلای شريف و شجاع کانون مدافعان حقوق بشر هم در همان کشوری زندگی می کنند که خودش را در جريان انتخابات رياست جمهوری سال ۷۶ به اتهام فعاليت در ستاد انتخاباتی محمد خاتمی بازداشت کردند.همان جايی که وزيرش را در نماز جمعه کتک می زنند و شهردارانش را در زير زمين شلاق.همان است که "فعال سياسی بی خطر" و همسر محترمش را در خانه خودشان سلاخی می کنند،شاعرش را می کشند،و جنازه مترجم اعلاميه جهانی حقوق بشرش ۲ روز مانده به روزجهانی حقوق بشر،پيدا می شود.شبانه کوی دانشگاه را برسر دانشجويانش خراب می کنند،و در زمستان دخترانش را به اتهام پوشيدن "چکمه بلند" و پالتوی کوتاه بازداشت می کنند.اعدام ها و محاکمه ها و بازداشت ها و بازداشتگاه ها شرحش بلند است.
سوم؛آقای بابک داد در وبلاگش نوشته:"من يک تحليلگرم.به آنچه روی داده يا در حال روی دادن است،نگاه ميکنم.تفاوت تحليلگر با فعال سياسی در همينجاست. تحليلگر، «وضع موجود» را آناليز ميکند وفعال سياسی،«وضع مطلوب» را می سازد يا برای آن فعاليت می کند. و هر دو بايد کارشان را بدرستی انجام دهند تا اينجا، دنيای بهتری بشود."
اما آنچه روی داده يورش ماموران لباس شخصی و غيرشخصی به دفتر کانون مدافعان حقوق بشر است و پلمپ دفتر آن ، و ادعای غيرمجاز بودن همين فعاليت هايی است که آقای داد آن ها را بی اثر می داند.
هرکسی می تواند يادداشت" کانون کم اثر حقوق بشر پلمپ شد!" بابک داد را بخواند ،و بداند که اين يادداشت تحليل آنچه روی داده نيست!حداکثر و در خوشبينانه ترين حالت يادداشت او می تواند"توصيف آرمانی فعاليت های يک کانون يا نهاد مدافع حقوق بشر" است،از همان ها که دولت اصلاحات می توانست به صدتايش مجوز فعاليت بدهد ولی به رغم حضور آقای داد در همان حوالی به يکی اش هم نداد!
او می گويد چرا کانون مدافعان حقوق بشر در مورد تصادفات رانندگی و کشته شدن ۳۰ هزار نفر در جادها بيانيه نمی دهد،چرا در مورد احتمال انفجار ۱۷ هزار تاکسی گازسوز بيانيه نمی دهد.پرسش مهمی است که آقای داد می توانست يک سال پيش يا يک ماه ديگر هم از اعضای کانون مدافعان حقوق بشر بپرسد.چنين پرسشی به کجای "رويداد" پلمپ کانون مدافعان حقوق بشر مربوط است؟
او خود را"خبرنگار"و " طراح و اولين نويسنده ستون"حاشيه های پارلمانی"،اولين مسئول ستونهای "الو؛ سلام!"، "نامه های سردبيری" و نويسنده يادداشتهای سياسی،اجتماعی و پارلمانی در روزنامه سلام" معرفی می کند،و راست هم می گويد.
اولين خاصيت و اثر مسئوليت داشتن در ستونی مثل"الو سلام"ارتباط با مردم و آشنايی با مشکلات مردم است.پس می توانم از او بپرسم که چرا وقتی دوستانش ۸ سال قوه مجريه را در دست داشتند،بابک داد به جای نوشتن از دردها و مشکلات مردم ، و از جمله به جای نوشتن از قربانيان جاده ها ، يا انفجار قطار نيشابور ،و چندين و چند مورد سقوط هواپيما و از اين دست گزارش ها، آن گونه که خود می گويد" نگارش و انتشار سفرنامه های رئيس جمهوری(خاتمی):در روزنامه های ايران" را بر عهده گرفت.
مگر آن موقع تصادفی رخ نمی داد و کسی کشته نمی شد؟ وظيفه يک خبرنگار، نوشتن سفرنامه رئيس جمهور نيست ، همان طور که وظيفه يک تحليلگر تحليل رويداد هاست نه وارد کردن اتهام يا تحقير نهادهای مدنی.
...

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

پلمپ دفتر کانون مدافعان حقوق بشر؛آغاز حذف نهادهای مدنی

پلمپ دفتر کانون مدافعان حقوق بشر که با یورش ماموران لباس شخصی و غیر شخصی و استفاده از زور نیز همراه بوده یک رویداد بزرگ است.

اول به این خاطر که کانون مدافعان حقوق بشر نهادی تاثیر گذار در مقابله با نقض حقوق بشر در ایران است.دستکم سه کارکرد این کانون برای قدرت مطلقه نظارت گریز آزاد دهنده بوده و هست؛ «گزارش های مداوم کانون از نقض حقوق بشر»،«دفاع رايگان از قربانيان نقض حقوق بشر» و «آموزش حقوق بشر و آشنايي شهروندان با حقوق اساسی و انسانی خودشان».براین ها مي شود حضور وکلايي مسلط، شریف و شجاع در کانون مدافعان را نیز افزود.
اهميت ديگر پلمپ دفتر کانون مدافعان حقوق بشر اما در تغيير رويکرد مقامات حکومتي در تهران از «موازی سازی در ازای نهادهای مستقل و غیر حکومتی ، و راه اندازی نهادهاي مشابه اما وابسته و گوش به فرمان» به «حذف نهادهاي مستقل» است.
سند این ادعا نیز این دو خبر است؛

سابقه موازی سازی در جمهوری اسلامی به سال های اول پس از انقلاب باز می گردد و تشکیل دوره اول سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی یا خانه کارگر نمونه های از موازی سازی های سیاسی و صنفی آن سال ها ست.
اما در دوره 8 سال ریاست جمهوری خاتمی که راستگرایان تقریبا برای هر نهاد و سازمانی یک تشکیلات موازی نیز راه اندازی کردند.مشهورترین تشکیلات موازی همان است که به اطلاعات موازی شهرت یافت و کارش اين بود که بگیرد و ببندد و سناریوهای مورد نظر حضرات را اجرا کند.
موازی سازی نهادهای مدنی و صنفی از سوی بخش غیر قابل نظارت قدرت حاکم نیز در این دوره رونق فراوان یافت.آن ها به ازای انجمن صنفی روزنامه نگاران ، انجمن روزنامه نگاران مسلمان راه انداختند،به ازای کانون نویسندگان که نهادی مستقل و مدافع آزادی بیان است ، «انجمن قلم» را به راه کردند که درست از سانسور دفاع می کرد و می کند.
از این نمونه ها بسیار است چنانکه حتی در قبال انجمن های اسلامی و نهادهای مستقل دانشجویی ، راه اندازی جامعه اسلامی دانشجویان را که گرایش به راستگرایان سنتی داشت کافی ندانستند و بسیج دانشجویی را در دانشگاه ها تاسیس کردند.
در همه این سال ها مانع تراشی و برخورد با اعضای نهادهای مدنی یا صنفی مستقل و حتی در حوزه های گسترده ای چون کارگران و دانشجویان سرکوب فعالان و نهادها نیز به اشکال مختلف از سوی جمهوری اسلامی دنبال شده است.
پلمپ دفتر کانون مدافعان حقوق بشر اما حکایت از آن دارد که دوران موازی سازی و مقابله از نظر مقامات حکومتی به پایان رسیده ، و دوران حذف و سرکوب  معدود نهادهای مدنی باقی مانده ، آغاز شده است.
در همین مورد؛

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

قانونی که 70 محله را «غیرقانونی» اعلام کند،قانون است؟

این «غیرقانونی» هم دارد کاربردش را از دست می دهد.بعضی کاربردهایش را پیشتر شنیده بودم و شما هم شنیده اید حتما؛ «کار غیر قانونی»،«رفتار غیرقانونی»،«حکومت غیرقانونی»،«مجلس غیرقانونی»،«ازودج غیر قانونی» و خیلی جاهای دیگر.حتی این اواخر وقتی می خواهند کسی را بگیرند و از زندگی ساقط کنند یک اتهاماتی درست کرده اند مثل «اعتراض غیرقانونی» و «ارتباط غیرقانونی»!
اما این جا یک کاربرد جدید دیدم برای پسوند «غیرقانونی».می فرمایند؛«70 محله به صورت غیرقانونی در مشهد شکل گرفته است»
اگر این آقای میرفندرسکی(اسمش واقعی است) می گفت یک خانه یا کوچه یا خیابان یا حتی یک محله شاید با عقل جور در می آمد ولی من یکی که باور نمی کنم 70 محله غیرقانونی ساخته شده باشد.70 محله با همه خانه ها و خیابان ها و کوچه ها و بچه هایی که دارند مگر می شود غیرقانونی باشند.این ها که یک شبه سبز نشده اند.اصلا قرار بود قانون زندگی ها را بسازد یا خراب کند؟ 
بعد که دقیق تر سخنان گهربار جناب میرفندرسکی را می خوانی،می بینی یک پسوند«غیرقانونی» را گذاشته اند پشت 70 محله تا همه شان را یک جا محروم کنند از همه چیز.
اصلا قانونی که 70 محله را با همه زندگی ها و آدم ها و عشق هایش«غیرقانونی»اعلام کند،قانون است؟

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

ارحام صدر خنده را به ما داد،و رفت

رضا ارحام صدر پیشکسوت تئاتر و کمدین سینما در دهه های چهل و پنجاه عصر یک شنبه در اصفهان درگذشت.
او سال ها در تئاتر و سینما خنده را نشاند بر لب مردم، مزدش را هم از مردم و احترام شان گرفت،نه از وزیر و رئیس و مدیر فلان اداره ضد شادی.
با اینکه مثل بسیاری از دیگر هنرمندان ایرانی در سال های پس از انقلاب خانه نشین شد و ظاهرا اتهام او هم این بود که خنده را داده به مردم.برای همین باقی عمرش را دور از صحنه تئاتر و سینما گذراند،اما احترام و عزتش پیش مردم همیشه سرجای خودش ماند.
این جمله ارحام صدر که گفته « من 50 سال كار كردم اما كسي حتي سراغي از من نگرفت» جمله دردناک اما آشنایی است برای ما.همین را از زبان هنرمندان دیگر هم شنیده ام و شنیده ای.بخشی از این «فراموشی» به برنامه «حذف فرهنگی» برمی گردد که در سه دهه گذشته به اشکال مختلف به اجرا در آمده از جانب حاکمیت،اما راستش را بگویم وقتی سرانگشتی حساب می کنم به این نتیجه می رسم که پای من و ما هم گیر است توی این نامردی.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

99 هزار گوسفند بی زبان ، قربانی اضافه شدن 100 هزار حاجی به وطن ما

یک روز  بعد از روز جهانی حقوق بشر

نمی دانم واقعا اين چه افتخاری است که ۹۹ هزار گوسفند بی زبان را روز عيد قربان ذبح کرده اند. يعنی در يک روز نود و نه هزار گوسفند بی زبان کشته شدند تا ۱۰۰ و چند هزار نفر به حاجيان مملکت ما اضافه شود.
اين آقای خاکسار قهرودی رئيس سازمان حج و زيارت می گويد که خيلی زحمت کشيده با همکارانش تا اين همه گوسفند را ذبح کنند. می گويد ؛« امسال توانستيم با برنامه ريزی و دقت نظر در بخشهای مختلف حدود ۹۹ هزار ذبح گوسفند دست يابيم که در طول تاريخ حج بی سابقه بوده است و اين موضوع به دليل شرايط و هماهنگی مناسبی حاکم بوده و مشکلی در رسانيدن گوسفند به قربانگاه وجود نداشته است.»
تازه ظاهرا گوشت اين گوسفندان زبان بسته هم به جايی نمی رسد تا چه رسد به سایر اجزا محترم و نامحترم شان که می گویند همه اش مفید است. صحنه آن قدر فجيع شده که همين آقا خاکسار می گويد؛ «زمان کوتاه و عجله و ازدحام افراد در جلوی مراکز بهداشتی و عدم رعايت به موقع نکات اعلام شده در مجموع صحنه های غير قابل قبولی بوجود آورد و تاکنون نتوانسته ايم اين مشکل را حل کنيم.»
می گويند پروردگار چنين دستوری داده،خب اول که بعيد است ايشان در مورد اين همه گوسفند و شتر و اين حرف ها چنين دستوری داده باشد.بعد اگر هم داده منظورش در دوران باديه نشينی و روستانشينی بوده نه قتل عام سيستماتيک گوسفندها.اين ۹۹ هزار گوسنفد فقط سهم حجاج ايرانی است.آمار کل گوسفندها وشترها را دولت عربستان بايد اعلام کند.
کاش اين دوستانی که تلاش می کنند در مورد دين در دنیای جديد کار و سخنرانی  می کنند يک تلاشی می کردند از اين مراجع فتوايی می گرفتند برای اين ماجرای گوسنفندهای بی زبان.نگویند که این مورد با فتوا عوض بشو نیست،شدنی است.تازه الان کدام دستور ایشان اجرا می کنند که این یکی را اجرا کنند با این شدت!
نوروز  همین یکی دو سال اخیر بود که شمار قابل توجهی از دوستان در وبلاگ های خودشان نوشته بودند « ما ماهی قروز نمی خريم » تا برسر اين ماهی قرمز های بدبخت آن بلايی نياید که همه می دانيم و می آيد.
حتی ديدم بی بی سی و کجا و کجا برداشته اند چند گزارش در مورد ريشه تاريخی ماهی قرمز و رابطه اش با هفت سین نوشته اند.خب البته معلوم است که نزديک شدن به باورهايی که يک جوری به فرهنگ ملی برسد آسان است و همان قدر نزديک شدن به يک باور مذهبی در یک حکومت دينی دشوار و هزینه بردار است. ولی به نظرم خود خدا هم راضی نيست تاوان حاجی شدن آدم ها را گوسفند های محترم و البته بی زبان بدهند؛آن هم نه یکی و دو تا ، بلکه 99 هزار تا.
خب می دانم و می دانيم که حقوق بشر با منافع فعلی و مبانی قبلی و بعدی جمهوری اسلامی سازگار نيست! این را هم می دانم و می دانیم که فعلا زور ما برای اجرای حقوق بشر که هیچ برای اجرای همین قانون اساسی سال 67 هم به این حضراتی که بر حباب قدرت نشسته اند،نمی رسد.ولی فکر کنم رعایت حقوق حیوانات نه از قدرت شان می کاهد نه براندازی نرم و سرد است ، نه انقلاب نارنجی،  فکر نکنم رعايت حقوق حيوانات مايه نگرانی يا آسيبی باشد برای حضرات.
لااقل این را رعایت کنید.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

تاوان دگر اندیشی؛روایت قتل احمد میرعلائی

تاوان دگرانديشی را ۵ سال پيش نوشته ام، و فکر می کنم انتشار دوباره اش خوب است.به خصوص در ماجراهايی که گذشت اين چند سال،قتل احمد ميرعلايی گم شد در انبوه رويدادها،خودش اما هنوز هست در آثارش،در شعرهايی که ترجمه کرد و داستان ها.در آن همه آدم بزرگ ادبيات جهان که ما و ادبيات معاصر ایران آشنايی با آن ها را وام دار احمد ميرعلايی هستيم هنوز و تا هميشه.

تاوان دگر انديشی
«هشت و ربع کم» گلشيری می گفت. غروب يک روز پاييزی توی کتابخانه و محل کار هوشنگ گلشيری روی کاناپه پشت به آشپزخانه ای که هميشه بساط چای آماده بود، نشستم.
گلشيری دو تا ليوان چای ريخت و از آشپزخانه برگشت. يکی را گذاشت روی عسلی نزديک من. صندليش را برداشت آورد رو به رويم گذاشت. همانطور وقتی می نشست روی صندلی گفت: «هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با يکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتابفروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. يکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. يک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بيايد. احمد آن روز به هيچ کدام از اينجاها نرفته، خانواده اش متوجه غيبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسيده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نيروی انتظامی و بيمارستان هم مثلا سرزده اند، و خبری نبوده. همين جور مضطرب و نگران مانده اند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری يا همچين جايی اطلاع داده اند که بله، بياييد پيدايش کرديم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچه فلان، دوستانش می دانستند که آن کوچه، کوچه ای است که خانه زاون آن جاست. جسدش را طوری پيدا کرده بودند که انگار نشسته کنار ديوار، پاهايش را دراز کرده و پشتش را تکيه داده به ديوار. يک آستينش بالا بوده، يکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و يک مقداری هم می برده با خودش.»
سيگار به سيگار روشن می کند گلشيری، روبه رويم نشسته. چشم راستش به نظرم يک جورهايی انحراف پيدا کرده به بالا، نميدانم واقعا اين طور بود يا نه. ولی بعدها، به روزهای سياه ديگر هم گاهی اين حالت را توی چشم هاش می ديدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده ميرعلايی. بلند می شود دو تا چايی ديگر می ريزد و برمی گردد، «کشتندش» خودش را روی صندلی جابجا می کند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ايران نبوده که ميرعلايی رفته باشد پيشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ ميرعلايی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتابفروشی. خانه زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثه ای برايش پيش آمده چرا جنازه اش نصفه شب پيدا شده؟ اين مدت کجا می توانسته باشد؟»
يکی، دوبار ميرعلايی را ديده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پليسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانه دکتر غلامحسين ميرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود ديده بودمش، البته خيلی کوتاه. هر وقت می آمد تهران،همان جا اطراق می کرد، فکر کنم يکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه دکتر. دکتر ميرزاصالح هيچ وقت در خانه اش را به هر زنگی وا نمی کرد آن وقت ها.به نظرم هنوز هم همين طور باشد. هر وقت کاری داشتيم، اول بايد تلفن می زديم و بعد درست سر ساعتی که دکتر می گفت، زنگ در را. وقتی گلشيری تناقض ها را يکی يکی می شمرد، تازه فهميدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزيده بود پيشتر.
گلشيری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بيشتر بررسی کنند و برای همين قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پيغام فرستاده اند اين طوری.» می گفت: «از بس سيگار می کشم، حالم خوش نيست. شب نمی توانم بخوابم. يک هو می پرم از خواب و باز سيگار می کشم، حالم به هم می خورد و تهوع دست می دهد به من. دست از سر ما بر نمی دارند، می دانم.» اين کلمات آخری را طوری ادا می کند که سردم می شود. 
انگار اينجا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نيست. به نظرم وسط يک کابوسم، که چشم هايی از پشت عينک سياهشان ما را می پايند. بلند می شوم و توی سياهی شبی از شب های آبان ماه سال ۱۳۷۴ می زنم بيرون.
گلشيری، ماجرای مرگ ميرعلايی را «گنجنامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد. 
هيچ روزنامه ای ماجرای مرگ ميرعلايی را چاپ نمی کند. عوضش تنها يک آگهی تسليت توی روزنامه اطلاعات چاپ می شود که اسامی برخی از نويسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پرونده مرگ احمد ميرعلايی بايگانی می شود.

تهران؛6 آذر 82

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

یک استعفای کم صدا و کم یاب

شش سال پیش درست 19 آذر 81 یک اتفاق کم یاب در ایران افتاد؛حسین میرمحمد صادقی سخنگوی قوه قضائيه  در اعتراض به صدور حکم اعدام برای هاشم آقاجری از سخنگویی استعفا کرد.

او به صراحت اعلام کرد که در اعتراض به برخی رفتارها در بخشی از قوه قضائیه استعفا داده و گفت؛"این حکم را اصلا نمی پسندم و از اثار سوء آن بر کل کشور و نظام آگاه،و از این بابت متاسفم." او حتا نقض قوانین در خود قوه قضائیه را مورد انتقاد قرار داد،و گفت"چنین فضایی،سخنگویی با خصوصیات متفاوت را می طلبد."
میرمحمد صادقی رئیس کمیسیون حقوق بشر اسلامی هم بوده و هست.کمیسیونی  که جنبه تشریفاتی دارد.با این حال به نظرم باید استعفای حسین میر محمد صادقی در آذر 81 را به یاد داشته باشیم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

12 آذر؛یک دهه از ربودن و قتل وحشیانه محمد مختاري گذشت

ده سال پیش درست در چنین روزی محمد مختاری ،شاعر،شاهنامه پژوه،محقق و منتقد ادبیات ، و عضو کانون نویسندگان ایران از سوی گروهی از ماموران وزارت اطلاعات ربوده شد.
آن ها مختاری را همان روز پس از چند ساعت چرخاندن در شهر به ساختمان اطلاعات مردمی وزارت اطلاعات در بهشت زهرا بردند.در آن جا چند نفری ، و با طنابی نفرین شده  او را خفه کردند برکف اتاق منحوس قدرت،تا دل "مرادشان" را شاد کنند که "شاعر را کشتیم".
آن طناب و آن مزدوران کمتر از هفته ای بعد با محمد جعفر پوینده ، مترجم اعلامیه جهانی حقوق بشر و دیگر عضو کانون نویسندگان نیز  تنها چند روز مانده تا روز جهانی حقوق بشر،همان کردند که با مختاری در آن اتاق منحوس.جنازه محمد مختاری را پس از آنکه جیب هایش را خالی کردند،شبانه با ماشین مبدل به پشت کارخانه سیمان ری بردند و سر به نیست کردند. 
پنج روز طول کشید تا پسرش سیاووش در ردیف جنازه های ناشناس سردخانه ای پدر شجاع و بزرگ اش را که به دست آدم کشان اطلاعات از پا در آمده بود،شناسایی کند.مختاری آدم بزرگ و شجاعی بود.روشنفکر آزاده ای که جرمش نوشتن بود.
این چند روز بشتر از آن ماجراها خواهم نوشت.اما در این لحظه بیشتر از هر چیز خودش باید حرف بزند.صدای او با ماست، همان طور که شعرهاش.مختاری دوست کلمه، آزادی و انسان بود.
صدای محمد مختاری که یک ماه و نیمی قبل از آن کشتار وحشيانه پاییزی در مصاحبه ای با بخش فارسی رادیو فرانسه از شعر و انسان می گوید را بشنوید.این صدا به ما می گوید که چه چیزی در وجود محمد مختاری بندگان قدرت را بر مي آشفت ، و اکنون خواب شان را به کابوس بدل می کند.


۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

حکم چهار سال زندان برای مجتبی لطفی؛اتهامات نچسب،حبس سنگین

دادگاه ويژه روحانيت قم ، مجتبی لطفی را به 4 سال زندان تعزیری و 5 سال تبعید محکوم کرد.

مجتبی لطفي در روزنامه های توقیف "خرداد" و"فتح" و هفته نامه "آوا" می نوشت و البته بعدها در سایت "نقشینه" که در سال 82 و 83 عده ای از روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان قم راه انداخته بودند، نوشته هایش را منتشر می کرد.
مجتبی لطفی را سال 83 هم که در قم بازداشت کرده بودند که دستکم 2 ماه و نیمش را در انفرادی مانده بود.این بار هم از 17 مهرماه دادگاه ویژه روحانيت قم، مجتبی لطفی را در حالی بازداشت کرد که او از مسئولان اطلاع رسانی دفتر آیت الله منتظری است.
اتهام مضحک و نچسبی مثل "عضویت در شرکت های هرمی"را هم دادستان ویژه روحانيت قم به او وارد کرده و همچنین اتهام سنواتی"نشر اکاذیب" را.که اين اتهام را اگر بخواهند بگیرند اولین کسانی که باید به این اتهام مقامات ارشد جمهوري اسلامی هستند از جمله همین احمدی دانشمند که در روز تا چهل تا دروغ نگوید خوابش نمی برد.
اما این اتهام "تهیه و توزیع جزوات و مقالات بدون داشتن مجوز قانونی" اتهام جدیدی است که به نظرم به مناسبت "سال نوآوری" حضرات دادگاه ویژه روحانيت قم آن را به ابتکار بازجویان شان ساخته اند."تهیه مقاله" یعنی "نوشتن مقاله" در هیچ کجا "جرم" نیست.توزیع هم که الان همین وبلاگ نوسی خودش توزیع و نشر به حساب می آید از نظر این حضرات. بنابر این از این به بعد می توانند هرکسی را بگیرند و زندانی کنند که تو چرا مقاله بدون کسب مجوز تهیه و توزیع کرده ای!
تازه تا همین جا هم دفتر منتظری اظهارات دادستان ويژه قم را تکذیب کرده، و اعلام کرده "مجتبی لطفی از طلاب فاضل حوزه علمیه قم وجانباز جنگ"عضو رسمی این دفتر و مسئول اطلاع رسانی آن بوده ، و کارش این است که سخنرانی ها و نوشتارهای منتظری را به رسانه ها منعکس کند،و تاکید هم کرده اند که "مسئولیت آن سخنان و نوشته با شخص آیت الله منتظري و دفتر اوست" نه با مجتبی لطفی.
خانواده لطفی هم گفته اند که اتهام نگهداری سی دی و ماهواره "کذب محض"است.
...
حکم 4 سال زندان تعزیری و 5 سال تبعید مجتبی لطفی ، و تائید حکم 11سال زندان برای محمد صدیق کبودوند روزنامه نگار و ازموسسان سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان، اما این گمان را تقویت می کند که بازداشت های موقت و چند ماهه از نظر حضرات دیگر  "اثرش را از دست داده"، و "زندان های بلند مدت"  و "حبس های تعزیری سنگین" قرار است  جواب هر جان آزاد و صدای معترضی باشد.

درباره محمد صدیق کبودوند؛


۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

سپیده که سر بزند؛آتشی بعد از خاموشی هم می سوزاند

منوچهر آتشی رفته است.سپیده که سر بزند چهارمین سال رفتن اش آغاز می شود.دیگر شعر نمی گوید.اما از همان ها که گفت و نوشت بعضی هاش هنوز و همیشه می توانند آتش را پرتاب کنند به جان آدمی.

فراقی

سپیده که سر بزند 
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود 
آفتاب سرگشته وپرسان 
تا مرا کنار کدام سنگ 
تنها بیابد به تماشای سوسنی نوزاد 
به نخستین دره سرگشتی هام 
در اندیشه تو ام 
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان 
که انگشت اشاره ات 
به تهدید بازیگوشانه 
منقار می زند به هوا 
و فضا را 
سیراب می کند از شبنم و گیاه 
سپیده که سر بزند خواهی دید 
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد 
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم 
آخرین ستارگان کهکشان شیری را 
تا خوابگاه آفتابیشان 
بدرقه می کردند

سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا 
آغاز خواهی کرد 
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید 
به پروانه ها خواهی اندیشید 
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

منوچهر آتشی ؛از مجموعه شعر گندم و گیلاس

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

دو بیانیه از کانون نویسندگان ، و روز مبارزه با سانسور

کانون نويسندگان ايران در دو روز اخير دو بيانيه صادر کرد.در  یک بيانيه کميته مبارزه با سانسور کانون نويسندگان روز ۱۳ آذر را به يادبود جانباختگان آذر ۷۷ ، روز مبارزه با ساسور اعلام کرد.کار خوبی که بايد حتی زودتر از اين ها انجام می شد.
بيانيه دیگر اما به نظرم کار خوب ديگری بود از کانون.در اين بيانيه کانون نويسندگان به رغم ماجرايی که پس از انتشار سرمقاله محمد قوچانی (شهروند امروز،شماره ۲۵،۱۸ آذر ۸۶) با عنوان "زوال رهبری ادبی" و پاسخ تند کانون به او با عنوان "
پاسخ به پرونده سازی های يک مفتش فرهنگی" سرگرفت ،توقيف شهروند امروز را محکوم کرده و خواستار انتشار مجدد آن شده است.
جمله مشهور ولتر؛"من با نظر تو مخالفم اما حاضرم جانم را فدا کنم،تا تو بتوانی حرفت را بزنی!" بر پيشانی اين بيانيه خوش نشسته تا نشانی از نهادينه شدن دفاع از آزادی بيان در کانون نويسندگان باشد و بماند.
اما متن بيانيه ها؛

۱۳ آذر،روز مبارزه با سانسور
آزادی انديشه و بيان حق طبيعی هر انسانی‌ست، زيرا به طور طبيعی هر انسانی می‌انديشد و هيچ دليل طبيعی نيز برای جلوگيری از بيان انديشه‌ی او وجود ندارد. آن چه موجب سلب اين حق از انسانی می‌شود، منافع نظام‌هايی است که برای تداوم خود در صدد حذف انديشه‌ی مخالف برمی‌آيند. به اين ترتيب اکنون اين حق طبيعی کم و بيش در سراسر جهان- گيريم به درجات مختلف- از سوی مراجع قدرت از افراد انسان سلب می‌شود. اما سلب آزادی بيان تنها با توقيف کتاب‌ها، نشريات و روزنامه‌ها يا جلوگيری از نشر و پخش آثار نويسندگان و انديشمندان صورت نمی‌گيرد. حذف فيزيکی صاحبان قلم و انديشه و تعقيب و آزار آنان نيز شکل ديگری از سرکوب آزادی بيان است.هرساله صدها انديشمند، نويسنده و روزنامه‌نگار تنها به دليل انتشار انديشه‌ها و عقايد خود يا کوشش برای بيان و افشای واقعيت‌های اجتماعی به قتل می‌رسند، به زندان می‌افتند، يا به شکل‌های ديگر تحت فشار و تعقيب قرار می‌گيرند.
بنا به آمار گزارشگران بدون مرز، فقط در سال ۲۰۰۶، ۹۵ روزنامه‌نگار کشته و ۱۳۵ نفر زندانی شده‌اند. در مورد نويسندگان و انديشمندانی که صرفا به دليل ابراز عقايد و بيان انديشه‌های خود کشته يا زندانی شده‌اند آماری در اختيار نداريم، اما پيوسته شاهد اخبار پراکنده از اين دست نيز هستيم.
اما وضع ايران از بيشتر کشورهايی که در آن‌ها آزادی انديشه و بيان سلب می‌شود، وخيم‌تر است. البته جامعه ايران و به‌ويژه نويسندگان و هنرمندانِ آن سال‌‌هاست که با پديده‌ی سانسور دست به گريبان‌اند؛ اما ظرف دو سه سال اخير اين پديده چنان دامنه‌ی گسترده‌ای يافته است که جز قلع و قمع فرهنگی نامی بر آن نمی‌توان نهاد. انبوه کتاب‌هايی که ماه‌ها و سال‌ها در انتظار اخذ مجوز در ساختمان ارشاد بر روی هم انباشته می‌شوند گواه اين مدعاست،‌ و اين در حالی‌ست که متوليان سانسور مطالب بسياری از کتاب‌هايی را هم که اجازه انتشار می‌يابند دستکاری و در آن‌ها اعمال نظر می‌کنند. علاوه بر اين، سينما،‌ تئاتر، موسيقی، وبلاگ‌نويسی، سايت‌های اينترنتی و ديگر عرصه‌های انديشه و بيان نيز از اين دست‌اندازی‌ها که هر روز شديدتر می‌شود در امان نيستند. مجموع اين شرايط معنايی جز سرکوب خلاقيت و ممانعت از ابراز وجود نويسندگان و هنرمندان ندارد. دستگاه سانسور در حقيقت نه کلمه و تصوير، بلکه خودانگيختگی و ابراز آن را که حق طبيعی هر انسانی‌ست سلاخی می‌کند و به اين ترتيب حق جامعه را برای برخورداری از ادبيات و هنرِ غيرحکومتی و پيشرو لگدمال می‌سازد.
کانون نويسندگان ايران که دو تن از چهره‌های برجسته آن، محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، در سال‌های اخير در راه آزادی انديشه و بيان جان باخته‌اند، به پيروی از اصول مندرج در منشور خود، در برابر اين موج رو به گسترش سانسور که بسياری از نويسندگان و هنرمندان را در عمل خانه‌نشين کرده و آثار آنان را در محاق فرو برده است، اعتراض و انزجار خود را اعلام می‌کند.
در همين راستا، کميته مبارزه با سانسورِ کانون روز ۱۳ آذر را به ياد جان‌باختگان آذرماه ۷۷ به عنوان روز مبارزه با سانسور اعلام و از نويسندگان و هنرمندان در داخل و خارج کشور می‌خواهد تا صدای اعتراض خود را با صدای ما درآميزند. باشد که روزی سايه سنگين سانسور از سر ادبيات و هنر برداشته شود.
نويسندگان و هنرمندان در ايران و جهان !
اتحاديه‌های نويسندگان !
انجمن‌های قلم در سراسر جهان‌ !
شما را فرا می‌خوانيم تا ضمن به رسميت شناختن اين روز، از حرکت ما در مبارزه با سانسور به هر طريق ممکن حمايت کنيد.
کميته‌ مبارزه با سانسور
کانون نويسندگان ايران
۲۲ آبان ۱۳۸۷
kanoon.nevisandegan.iran@gmail.com

بيانيه کانون نويسندگان درباره توقيف شهروند امروز

«من با نظر تو مخالفم اما حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بزنی!»
ولتر
هيئت نظارت بر مطبوعات نشريه‌ی «شهروند امروز» را توقيف کرد. پيش از هر چيز توقيف اين نشريه را محکوم می‌کنيم و خواهان انتشار مجدد آن هستيم.
اما آنان که اين نشريه را توقيف کرده‌اند همان تفکری را دنبال می‌کنند که «شهروند امروز» در برابر مخالفان خود، از جمله روشنفکران متعهد و مستقل دنبال می‌کرد. در واقع شهروند امروز قربانی همان سياستی شده است که خود مروج و پيرو آن بود. توقيف «شهروند امروز» با انعکاس گسترده‌ی رسانه‌ای روبرو شد، حال آن که تاکنون ده‌ها نشريه‌ی ديگر بی‌سروصدا و به بهانه‌های واهی مانند انتشار نامنظم و... از سوی هيئت نظارت به محاق رفته‌اند.
ما از آن رو خواهان انتشار «شهروند امروز» و همه‌ی نشريات توقيف و تعطيل ‌شده‌ی ديگر هستيم که به اصل آزادی انديشه و بيان بی‌هيچ حصر و استثنا برای همگان پای‌بنديم و معتقديم آزادی بيان تنها بستری است که آگاهی و حقيقت از دل آن بيرون می‌آيد.
کانون نويسندگان ايران
۲۱ آبان ۱۳۸۷

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

شهروند عزیز امروز ننویس،پایگاه دشمن همین نزدیکی است!


شهروند امروز هم توقیف شد.فارس مدعی است که شهروند امروز به خاطر انتشار مطالب غیر مرتبط با زمینه کاری توقیف شده،و  سایت تابناک مدعی است که به خاطر معرفی نکردن مدیر مسئول.
جالب اینکه با این همه دلیل ، هیات نظارت بر مطبوعات هفتاد شماره اجازه داده که شهروند امروز منتشر شود و بعد وقتی که رهبر به مطبوعات توپیده ساعت 11 شب جلسه گذاشته و این شهروند امروز را توقیف کرده.
رهبر هم که گفته منتقدان دولت نهم و مطبوعات «سیاه نمایی» می کنند و هشدار داده به هر دو ، و ضمن اظهار ناخرسندی شدید از فضای تبلیغاتی و مطبوعاتی کشور تاکید کرده که «فضای بی بند و باری در حرف زدن علیه دولت ، مسایلی نیست که خداوند به آسانی از آن بگذرد.»
این داستان توقیف مطبوعات اما آنقدر تکراری است که دیگر همه می دانند ماجرا چیست.اصل ماجرا معلوم است فرعش هم در هر مورد معلوم می شود.
مثلا در مورد شهروند امروز یک روایت می گوید مطرح شدن موضوع مرگ مبهم حسن لاهوتی اشکوری که دو پسرش شوهران دو دختر رفسنجانی اند پس از بازداشت در 5 آبان 60 از سوی ماموران اسداله لاجوردی و مرگ او در کمتر از 24 ساعت در شماره اخیر( شماره70)  بهانه توقیف این هفته نامه شده.
این ماجرا مرا یاد سخنرانی توفانی خامنه ای بر ضد مطبوعات در اول اردیبهشت 79 می اندازد.
او آن روز گفت؛
«بعضی از مطبوعات پايگاه دشمن شده اند. من نه با آزادی مطبوعات مخالفم و نه با تنوع مطبوعات. اگر به جای بيست روزنامه، دويست روزنامه هم دربيايد، بنده خوشحال تر هم خواهد شد و از زيادی روزنامه ها احساس بدی ندارم. اگر مطبوعات آن هر چه بيشتر باشند بهتر است، اما وقتی مطبوعاتی پيدا می شوند که همه همتشان تشويش افکار عمومی، ايجاد بدبينی مردم به نظام است، ۱۰ تا ۱۵ روزنامه گويا از يک مرکز هدايت می شوند، تيترهايی می زنند که هر کس نگاه کند، فکر می کند همه چيز در کشور از دست رفته است! اميد را در جوانان می ميرانند، روح اعتماد به مسئولين را در مردم ضعيف می کنند، نهادهای رسمی را تضعيف می کنند، مدل اين ها کيست؟ مطبوعات غربی هم اين گونه نيستند، اين يک شارلاتانيزم مطبوعاتی است.»
و:
«در هر حادثه ای جو تهمت فضا را پر می کند تروری اتفاق می افتد، هنوز هيچ اطلاعی در دست نيست، هنوز از اين که اين حادثه را چه کسی انجام داده، هيچ کس سر نخی نداشته، اما می بينيد که در روزنامه تيتر می زنند، سپاه را متهم می کنند، بسيج را متهم می کنند، روحانيت را متهم می کنند، هدف از اين کارها چيست؟ چرا با بسيج اين قدر بد هستند؟»
و:
«من مايل نبودم با اين حرارت و تفصيل درباره برخی مطبوعات، حرف بزنم اما ناگزير شدم. با مسئولين صحبت کردم، رئيس جمهور محترم هم مثل من ناراحت است. شنيدم ايشان برخی را جمع کردند و نصيحت کردند. نمی دانم کار با نصيحت پيش می رود.»

بست و چهار ساعت بعد معلوم شد که کار با نصیحت پیش نمی رود.پس در 48 ساعت توفانی دیگر 15 نشریه توقیف شدند.و بعد تا 10 اردیبهشت 79 تعداد توقیف شده رسید به 18 روزنامه و مجله.
کیهان شش سال بعد از آن ماجرا نوشت؛اين مطبوعات که به دستور رهبری معظم انقلاب و اقدام قوه قضائيه توقيف شدند عبارت بودند از: .۱ روزنامه گزارش روز .۲ روزنامه بامداد نو .۳ روزنامه آفتاب امروز .۴ روزنامه پيام آزادی .۵ روزنامه فتح .۶ روزنامه آريا .۷ روزنامه عصر آزادگان .۸ روزنامه آزاد .۹ روزنامه صبح امروز .۱۰ روزنامه مشارکت .۱۱ روزنامه بيان .۱۲ هفته نامه پيام هاجر .۱۳ هفته نامه آبان .۱۴ هفته نامه ارزش .۱۵ ماهنامه ايران فردا. »
براین فهرست روزنامه های فتح ، عصر آزادگان ، روزنامه اخبار اقتصاد را هم باید اضافه کرد که تا 10 اردیبهشت همان سال توقیف شدند.

از آن روز تا امروز ديگر حساب مطبوعات توقیف شده از دست همه در رفته و اینکه چند روزنامه نگار بازداشت شدند و چند مدیر مسئول محاکمه را باید چند حسابرس خبره باید آمار گرفت.
تکراری است این ماجرا،خیلی هم تکراری است برای ما.برای روزنامه نگارانی که کارشان را از دست دادند اما تازه است.آن ها برای چندمین بار بیکار شده اند.گویا کسی قصد دارد محترمانه به آن ها بگوید روزنامه نگاری را که ازتان گرفتیم،مجله نگاری را هم ببوسید و بگذارید کنار.خبر نمی نویسد،تاریخ هم ننویسید.تحلیل هم ننویسید.ننویسید.زبان مدنی اش می شود ؛ شهروند عزیز امروز ننویس،پایگاه دشمن همین نزدیکی است!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

بعض روزها

بعض وقت ها ، بعض روزها رازی با خود دارند.بعض روزها چیزی را به تو می دهند که سال ها و راه ها نمی توانند از تو بگیرند.بعض روزها عزیزند برای آدمی، بعض ساعت ها و نام ها.
و همین است که دلتنگی خودش مي آید، یکهو دلتنگ ده سال پیش می شوی؛ برای روزهایی که زبان دراز و سحر انگيز، و چشم های سیاهی داشتند تهران کوچک بود.برای دلتنگي کلمات کوچک اند. چهره شهرها بارها عوض شده در این ده سال، چهره آدم ها، چهره اتاق و خانه و خیابان بارها عوض شده، دل آدمی اما گاهی همان است که بود، و می لرزد هنوز به همان خاطر و خاطره ها. برای دلتنگی گاهی جهان کوچک است.

برای تو ای یار
ژاک پره ور/برگردان به فارسی؛احمد شاملو

رفتم‌ راسته‌ پرنده‌ فروش‌ها و
پرنده‌هايی‌ خريدم‌ برای‌ تو ای‌ يار
رفتم‌ راسته‌ گل‌ فروش‌ها و
گل‌هايی‌ خريدم‌ برايی تو ای يار
رفتم‌ راسته‌ آهنگرها و
زنجيرهايی‌ خريدم‌
زنجيرهای‌ سنگين‌ برای‌ تو ای‌ يار
بعد
رفتم‌ راسته‌ برده‌فروش‌ها و
دنبال‌ تو گشتم‌
اما نيافتمت‌ ای‌ يار.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

هیری مرد!

هیری مرد.این را محمد آقازاده نوشته.خیلی ها ممکن است هیری را نشناسند اما برای کسانی که زمانی گذرشان به روزنامه ایران خورده به احتمال زیاد شاید تصویر یک مرد چاق و قد بلند که تند تند حرف می زد و معمولا هم سرش شلوغ بود ، آشنا باشد.
اولین بار فکر کنم پاییز سال 75 بود؛ وقتی به دعوت دوستانی رفته بودم روزنامه ایران او را دیدم.چندماه نشد که پاگیر ایران شدم و سرجمع نزدیک 4 سال بعداز ظهرها تا شب آنجا بودم.هیری را بیشتر و بیشتر دیدم.فکر کنم رئیس یا مسئول خدمات بود یا سمتی مشابه این.تا خرداد و اوایل تابستان 79 که می رفتم او همان سمت را داشت.توی آسانسور کوچک روزنامه ایران هیری مدام بالا و پایین می رفت ، و با همه هم حرف می زد.در حال راه رفتن دستور می داد به بچه های خدمات و غذاخوری.فکر کنم اون اوایل مسئول خودرو ها و آژانس های ساعتی هم بود.زبان خبرنگاران و دبیران و مدیران را می دانست با هر کدام جور خاص خودش حرف می زد.احترام موسفیدهایی چون محمد بلوری،بهروز بهزادی و امین زاده و دیگران را هم بلد بود چه طور نگهدارد.
غذاهای چرب و چیلی  که هیری قرار مدارش را می گذاشت برای روزنامه ، بعلاوه رفقایی که اتفاقا چند نفرشان از پزشکان محترم ستایشگر سیگار بودند، بعلاوه چندتا طرفدار محیط زیست دودزا ، و رفاقت مان با پیمان و عصرهای ایران جوان کاری کردند که در 26 سالگی سیگاری شدم.آنهم چه جور!
بله هیری مرد.او واقعا بخشی از روح روزنامه ایران در آن سال ها است؛روزهای شعر و شور و خاطره.
بعد از تابستان 79  که دیگر ایران جوان هم نبودم ، فکر کنم جز 3 یا شاید 4 بار نرفتم ایران.ولی دفعه آخرش یادم هست هیری را دیدم فکر کنم اوایل 84 بود.الان می بینم نوشته اند که پسرش را هم در این سال ها از دست داده ، و محمد آقازاده نوشته که به هیری جایگاهی خلاف شان اش داده بودند این اواخر.متاسفم.متاسفم که کلی از بچه های روزنامه نگار را از ایران بیرون کردند،متاسفم که هیری مرد،سنی نداشت.
متاسفم که خانم علوی را هم از روزنامه ایران بیرون کردند؛او  نابینا و تلفنچي روزنامه ایران بود ، اما گویا پس از آن همه سال کار ، این تیم صفار و دولت مهرورز او را هم بیرون کرده اند.برای او باید یک پست بنویسم.
حالا انگار خاطرات ده پانزده سال پیشم یک مرد گنده که دارد به بچه های خدمات دستور می دهد،لبخند می زند،عصبانی است و جوش می زند،کم دارد.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

چل دروغ و نشانه های ظهور!

در نوجوانی ما یک دوستی داشتیم که اسمش حسن بود.پسر قد کوتاه و تپلی که یک پایش در کودکی نیمه فلج شده بود و لنگ می زد.حسن اوایل گاهی روزی یکی دو تا دروغ هم برای خوش می گفت.جماعت هم صرف نظر می کردند از این خطا.بعدتر دروغ های حسن هر روز بیشتر و بیشتر شد.بچه ها اسمش را گذاشتند حسن چل دروغ.می گفتند حسن روزی چل تا دروغ می گوید و اگر 39 تا گفته باشد شب خوابش نمی برد.حسن گاهی یک راست هم می گفت وسط دروغ هایش که به حساب دیگر دروغ هایش می گذاشتند همه.
حالا حکایت رئیس دولت نهم است.برخلاف دیگران که این روزها بر دروغ های او زوم می کنند،او دارد یک حرف راست را لا به لای این حرف ها تکرار می کند؛«نشانه های وعده الهی،درباره نابودی حکومت ظالمان،آشکار شده است
این یک جمله،و البته فقط همین جمله اش را همان یک راست در مقابل چل دروغ باید حساب کرد.
یکی از این نشانه ها این جا ست؛ خودکشی یک زن در بیمارستان فاطمه زهرا بوشهر به دلیل فرار از هزینه درمانی. البته به دلیل نداشتن 22 هزار تومان برای پرداخت هزینه بیمارستان.رئیس بیمارستان گفته خودکشی نبوده و بیمار به دلیل نداشتن پول قصد فرار داشته.اگر متن تکذیبه رئیس بیمارستان را بخوانید ، خودش 5 تا دروغ دارد.
یکی این جا؛ گزارشی از فرزندکش هایی که از بیکاری و گرفتاری در همین چند ماه رخ داده
دور برمان پراز این نشانه هاست.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

عجب حکایتی است عمران،حکایت تو!

لعنت به سال ها و ساعت ها.چه قدر زود گذشت،زود می گذرد.این پست بوی کاغذ و یادش از عمران صلاحی را که دیدم همین لعنت ها را فرستادم بر پدر و مادر زمان.و عجیب اینکه از دست زمان باید به خودش پناه برد، وتکه های شکسته و خرد شده زندگی را در خرابه های زمان جمع کرد و ردی از گذشته ساخت.
عجب حکایتی است عمران،حکایت تو! را درست 12 مهر 85 یعنی دو سال پیش نوشتم؛بهرام گفت خبر را دیدی،و خبر پتک بود.بی اختیار نوشتم و در گویانیوز منتشر کردم.اما حالا دو سال بعد از رفتن عمران این جا هم پستش می کنم،عمران داغ و لبخندش برایم هنوز تازه است:


عجب حکايتی است عمران، حکايت تو!
خبر نيست اين، پتک سنگين اندوه است که بر جان می نشيند؛ عمران صلاحی. چطور می شود باور کرد، چرا بايد باور کنم که عمران ديگر نيست. او کلمات را به خنده وامی داشت. طنزهاش خنده را می نشاند بر لب و شادی را در دل، خودش که ديگر حکايتی بود. حکايتی بود عمران.
بهمن ماه است، سال۷۴، مراسم ختم سياوش کسرايی، مسجدامام حسن، سهروردی شمالی؛
مجری شروع می کند به اعلام برنامه. چند جوان و پير و گردن کلفت ريشو می روند به سوی تربيون مسجد.ميکروفن را جوانی از دست مجری می گيرد. مسعود ده نمکی است، همان که حالا می گويند فيلم ساز شده. از همان جا به دوستانش می گويد درها را ببنديد. و درها را می بندند. کاغذی را که تو دست های مجری هست می گيرد و پاره پاری می کند. جماعت بلند می شوند که بروند بيرون. می گويد بنشينيد سر جای تان. از بلندگو می گويد که شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفيد که آمده ايد از سياوش کسرايی خائن ستايش کنيد. شما اصلا می دانيد سياوش کسرايی کيست، يک خائن است، خائن است. اين سو تر دوستانش با کابل، زنجير، چماق و هر چه که به درد زدن و کوبيدن می خورد جماعت را که به سوی در خروجی آمده اند زير ضرب گرفته اند. تقريبا همه و از جمله محمد قاضی مترجم نامدار آن روز سهمی از زنجير و کابل و چماق دريافت کردند. ده نمکی از پشت بلندگو داد می زند "آهای هوشنگ گلشيری خائن، آهای محمد مختاری جاسوس، منصور کوشان غرب زده، اين عمران صلاحی جاسوس و خائن کجا است. اين عمران صلاحی جاسوس است، خائن است، خائن است".
راست می گفت، عمران صلاحی خائن بود؛ اما خائن به قدرت. او هر روز به دروغ، خيانت می کرد، هر روز به دشمنان آزادی خيانت می کرد. عمران صلاحی راه اش را بلد بود که چطور به دشمنان آزادی خيانت کند. در همه آن سال ها و اين سال ها و تا عمر داشت عمران، در توطئه ای مشترک با کلمات ؛ قدرت، جهل و ارتجاع را به سخره گرفت با طنزهاش. چنان کلمات را با هم می سرشت که توفان خنده، شده بود کابوس آن هايی که ارمغان شان جز زنجير و کابل و زندان و مرگ، جز جهل و فريب چيزی نبوده، چيزی نيست.
داد می زد ده نمکی که عمران صلاحی کجا است. کجا است عمران صلاحی؟ توی سينه ما. سلاحش خنده بود.
خرداد ماه است، سال ۷۹، مراسم ختم هوشنگ گلشيری، جلوی مسجد ميدان نيلوفر.
دوستم می گويد بمان با عمران می رويم.می مانم، سوار يک پيکان قراضه می شويم، که عمران آن را با پول سی چهل سال کار و نوشتن و خيانت به قدرت خريده.عمران می راند.می گويد کجا می شينی.می فهميم که همسايه ايم با هم، همسايه توی بيست و يک متری جی و آن طرف ها."خائن ها همه پايين می شينن". و آنها که خائن نيستند در بالای شهر. تهران است ديگر. چند بار هم توی محل به هم می خوريم. دفعه آخر جلوی يک فروشگاه لوازم بهداشتی ساختمان. می گويم اين جاييد؟ می گويد آمده ام کاسه توالت بگيرم.می خنديم. بالاخره عمران عاقل شده و به فکر خانه سازی افتاده. خب کجا آدرسی که می دهد شهرک انديشه و شهريار و آن طرف ها است.
مرداد ماه است، سال ۸۲، اصفهان، جشنواره نمايش طنز، هتل عالی قاپو.
بالاخره يک جايی غير از مسجد به هم رسيديم. عمران را که می بينم دلم باز می شود، و می خندم. چشم های مهربانی دارد عمران. متين است، فروتن است، آداب دان است، با تجربه و صندوق خنده است. گنجی که از ما دريغ شده در اين سال ها توی صندوق عمران است.می گويد برويم چرخ بزنيم می رويم.
موافقی بريم قهوه خونه؟
و رفتيم.
يک قهوه خانه ی قديمی بود که عمران توی همان يک روز اول سفر به اصفهان کشفش کرده بود. زير زمينی است پر از عکس پهلوانان و اسباب درويشی. هوا بس ناجوانمردانه گرم است عمران.می گويد چای زير زمينی می خوريم در عوض.عرق می ريزيم و عمران درباره عرق ريختن هم چيزی می گويد،می خنديم.هی می چرخيم و می خنديم خوش مشرب است عمران.
می گويم چندبار زنگ زده ام به احمد آقا، ولی خانه نبوده. می گويد خوب است ببينيمش.
توی اتاقم هستم. تلفن زنگ می زند، گوشی را بر می دارم، احمد آقا است، می گويد اين جا چه کار می کنی اسباب، اثاثيه را جمع کن بريم. می گويم کجاييد شما؟ می گويد همين جا در لابی هتل. تند لباس می پوشم و می روم پايين. توضيح می دهم. می گويد پاشو بريم بيرون.عمران هم اين جاست، می گويد برو بيارش.عمران می آيد.بلند می شويم و از هتل می زنيم بيرون. چرخی می زنيم توی شهر.
احمد آقا ما را بر می دارد و می برد صفی عليشاه. احمد آقا اول ما را می برد طرف کافی شاپ هتل می گويد اين جا پاتوق ما بوده با احمد ميرعلايی و بر و بچه های اصفهان اين جا می آمدیم،تعطيل است ظاهرا. بعد ما را می برد به سمت دری که به محوطه ای در پشت هتل باز می شود، فضای آزاد و کلی ميز است و از ما بهتران نشسته اند به خوردن. عمران نگاهم می کند، يواشکی می گويد مگه احمدآقا اصفهانی نيست،آدم به اصالتش شک می کند.می خنديم يواشکی.يک ميز است که سرويس مفصلی روش چيده شده. می نشينيم عمران می گويد الآن است که بيرون مان کنند. چه قدر می خنديم مگر می شود با عمران و خرابی هاش باشی و نخندی.احمدآقا جوجه کباب سفارش می دهد. می گويد تو و عمران مهمان من هستيد وسايل تان را جمع می کنيد و می آييد همين هتل. دو نفری سعی می کنيم قانعش کنيم که همان هتل عالی قاپو هم خوب است.
عمران می گويد ساعت نه پرواز دارم.الان ساعت هشت است که عمران جان.بر می گرديم عالی قاپو.عمران می رود تند تند ساکش را بر می دارد و می آيد، می رود. رفته است عمران.
مهرماه است، سال ۸۵؛ موقعيت اضطراب
عمران رفته است.مبهوتم.
دردی است اين، جان کاه و آزار دهند که شاعری چون عمران که دنيا را با چشم های خندانش می ديد، قلبش يک باره بايستد، اما اين سرگذشتی است که برای مان رقم زده اند؛ "ماييم‌ و اين‌ سرگذشت‌ افسوس‌ بار. يعنی‌ طرد و انزوای‌ افراد و حذف‌ و نفی‌ آثار. پايدار در نوشتن‌، خودخوری‌ در بی‌امکانی‌، چشم‌ به‌ راهی‌ در بی‌ارتباطی‌. تا کی‌ خبر در رسد. اين‌ گلی‌ است‌ که‌ به‌ سر ما زده‌اند، و بعضی‌ها را هم‌ شاد می‌کند!" اين همان موقعيتی است که محمد مختاری نه سال پيش(الان یازده سال پیش)،در سالمرگ غزاله عليزاده به درستی "موقعيت اضطراب" نام داد.
موقعيتی دردناک و آزار دهند که هدايت را از پا در آورد، شاملو را خانه نشين کرد، گلشيری را به خودخوری انداخت، کسرايی را آواره کرد، نيما را افسرده. همان موقعيتی که نسلی از شاعران و نويسندگان جوان تر را جوان مرگ کرد و می کند. همان موقعيتی که غلامحسين ساعدی را ويران، و اسماعيل شاهرودی را روانه تيمارستان کرد. اين همان گلی است که عزاله عليزاده را به درختی در جنگل های جواهرده آويخت تا تاب بخورد بر پيشانی تاريخ ادبيات معاصر، کمر ميم آزاد را شکست،و فرخ تميمی را بی خانه کرد.
آن چه عمران صلاحی را از ادبيات ما گرفت، تقدير نبود، نيست. بلاهت تاريخی قدرت است که بر پيشانی روزگار ما تقرير می کنند. عمران صلاحی شصت سال در برابر چنين موقعيت تلخی تاب آورد. و اين ده سال اخير را به شدت کار کرد؛ نوشت و نوشت و نوشت تا دنيا زيباتر از آنی باشد که هست. شعر نوشت، تحقیق کرد، کتاب نوشت، مقاله نوشت،و طنز نوشت. بمب خنده را در لا به لای کلمات کار گذاشت تا شادی را بترکاند در جمع افسرده ما. سلاح او همين بود و خيانتش نيز همين که به روزگاری که سياهی را ترويج می کنند، شادی را رواج داد و لبخند را.
چيزی نداشت، و چيزی ندارد که از دست بدهد عمران. حالا روی دوش عزرائيل هم دارد نقشه می کشد که چه طور می تواند ما را، و نازادگان را بخنداند.
از مرگ کسی شاد نمی شد عمران، مرگش اما شايد بعضی ها را هم شاد کند.همان ها که او را خائن می دانستنند و خيلی های ديگر را هم خائن می دانند. هر کسی را که دست به سينه نباشد خائن می دانند، اصلا. آنها هنرمند خوب را، هنرمند مرده می دانند، و غير از اين هنرمند را مرده می خواهند.
زود بود برای عمران رفتن. رفتنش زود بود اما برای قلب پر طبل و تپش او ننوشتن کافی بود تا شورش کند با سکونش. در اين سال ها با آن که می دانست آن لبخند که می نشاند بر لب های اين و آن، آن لبخند که پنهان می کند در لابلای کلمات، بعضی ها را خشمگين هم می کند، نوشت. آن قدر نوشت که سکون دوباره برايش سخت بود، ننوشتن، زندانی شد برايش.
بلند شو عمران، برويم قهوه خانه. بلند شو با هم برويم. دستت را بده، دست بده که اين سال ها از دست دادن شروع شده است.
...
مربوط؛
...
نکته؛اسم عکاس را نمی دانم اما حقوق معنوی اش محفوظ است و به محض اطلاع می نویسم.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

غم نان،صف نان

بعضی وقت ها نباید نوشت باید نشان داد.فکر می کنم این دو تا لینک که در یک روز، در مورد افغان های پناهجو دو تا خبر را با خود دارند ، نشان می دهند که می خواستم چی بنویسم.با این یادآوری که رسانه های رسمی در ایران زمانی افغان ها را به درخواست مقامات کشوری «مجاهدان افغان»، و امروزه به درخواست همان مقامات با عنوان «اتباع بیگانه غر مجاز» نام می برند.
رييس شوراي آرد ونان جيرفت : استفاده نان توسط اتباع بيگانه و افاغنه از عوامل شلوغي نانوايي‌ها است
مرگ 5 افغاني به دليل تشنگي و گرسنگي در ارتفاعات زاهدان
...
مربوط ؛
آن ها ديگر مجاهد نيستند؛غارتگرند!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

تولد باشکوه آقای رادی!

نمی دانم چرا کمتر پیش می آید که تولد ها را به یاد بیاورم.دوست دارم این طور باشد.اما این بار یادم آمد؛روز تولد اکبر رادی،بزرگ ادبیات نمایشی ایران..معمولا اما این طور نیست،معمولا اتفاق دیگری می افتد.بگذریم.

اکبر رادی نمایشنامه نویس بزرگی بود این را دیگران نیز می گویند.نثرش را ستایش می کنم.و فکر می کنم نثر اکبر رادی را باید در مدرسه و دانشگاه تدریس کنند.چه خیال محالی؛وقتی اجرای نمایشنامه های رادی هفت خوان در پیش داشت و دارد.
دیالوگ ها.آه دیالوگ ها.رادی جان،تی جانا قربان، تو ا دیالوگ ان چوتو نویشتی؟
چه قدر برای نوشتن زندگی کردی و رنج کشیدی و مردی.
آدم خاصی بود.یادم هست روزی که بیژن نجدی در بیمارستان مدائن بستری شده بود ، فکر می کنم روز دوم آمده بود ملاقات ، توی تابستان تهران با گونه های گل انداخته و سرخش از گرما،نجابت و البته فروتنی خاص خودش.به وقتش غرور خودش را هم داشت.یادش به خیر گفت و گویی که محمد تقی صالح پور قرارش را گذاشته بود و اکبر رادی هی از زیرش در می رفت.
حالا هیچ کدامشان نیستند.
نمایشنامه نویسی و هنرش یگانه بود،چهل و چندسال نوشتن و نوشتن،آن طور که هر نمایشنامه اش ستایش برانگیز باشد،تنها از یک آدم حرفه ای و درجه یک بر می آید.
برای ما گیلانی ها که می نوشتیم و می نویسیم، اکبر رادی می توانست چیز و کس دیگری باشد.یک جور پدرخوانده،نه از آن اخموها که هی دستور بدهد،نه! از آنها که از زیر پرو بالش ده تا نویسنده و شاعر درجه یک در می آید.نه اینکه از بچه ها حمایت نمی کرد،کمکی و کاری هم اگر بود پا بود.لااقل چند موردش را که به یاددارم این طور بود.اما رادی ترجیح می داد نمایشنامه هایش را بنویسد و البته رفاقتش را همیشه حفظ کرده بود با همشهری هایش.با کسانی چون صالح پور ، مجید دانش آراسته و فرامز طالبی و بعضی های دیگر که سن و سالش نزدیک بود،بیشتر و عمیق تر،با دیگران کمتر اما فروتن و مهربان.عوضش در همه جای ایران کلی نمایشنامه نویس را پرورش داد،مستقیم و غیر مستقیم.
حالا اگر بود 68 سالش تازه تمام می شد.این اولین 10 مهر ماه معاصر ماست که بدون اکبر رادی گذشت.درست که من این سر دنیایم ،ولی یک تولد مبارک را می شود از هرجایی گفت؛تولدت مبارک آقای رادی!
از خودش؛
از همرهان؛
دهم مهرماه، سربلند است كه زادروز اكبر رادى باشد؛ و من زندگى اين جهانى نويسنده اى چون او را، به نمايش امروز ايران شادباش مى گويم. قلم وامدار وى است؛ و زبان امروز بى آزمون هاى او چالشى سترگ را كم داشت. در قحط نمايش _ چه خواندنى، چه ديدنى، چه آموختنى _ آغاز كرد، و بيش از چهار دهه بى چشمداشت، با خويش باورى گسست ناپذير، و يقينش به فرهنگ و نمايش، بر پاى خود، در برابر آينده اى بى چشم انداز، استوار ايستاد. نرمى و سختى، بردبارى و بى تابى، باريك بينى و تيزنگرى، در او با هم يكى شدند تا با زبانى هر بار پيراسته تر و پرتوان تر، دريچه هاى بسته نمايش امروزى را يكى يكى به روى ما بگشايد. آرزو مى كردم به جاى هر شادباش، در اين زادروز فرخنده، نمايشى از او بر صحنه بود. مديران خوابند! (بیضایی این تبریک را 3 سال پیش نوشته برای تولد اکبر رادی)
اين سوسوي اميدوار كننده را از اكبر رادي دارم كه با هستي‌اش تشخص”زي نمايشنامه‌نويس” را بر دفتر زيست اهل قلم شاخص كرد. تاريخ ادب ايراني، در كنار زي فلاسفه و حكما و شعرا ....، امروز اگر ديواني به نام زي نمايشنامه‌نويسان دارد، از اكبر رادي دارد. بايد رادي به دنيا مي‌آمد، نمايشنامه‌ مي‌نوشت، نمايشنامه‌نويس مي‌شد، نمايشنامه‌نويسِ مطلق مي‌شد، به كمال هستي‌اش مي‌رسيد تا در آن كمال”زي نمايشنامه‌نويس” را به من بياموزد و روشنم كند.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

کرمان چه خبره؟

به نظرم کرمان دارد رکورد ضرب و شتم مطبوعاتی ها را به نام خودش ثبت می کند.
باز هم عده ای ناشناس! ریخته اند رو سر یک مطبوعاتی این بار یوسف علویان جانشین مدیر مسئول عصر ظهور.این آقا یوسف چون «جانباز» بوده جان سالم در برده ، و گرنه معلوم نیست چی کار می کردند باهاش.خانه مطبوعات کرمان هم در این باره بیانیه داده.
علی گلسرخی خبرنگار خبرگزاری ایسنا منطقه کویر را نیز بازداشت کرده اند.در باره دلیل بازداشت او سایت کرمان ما نوشته که؛ گلسرخی در حال پیگیری ترخیص همسرش از بیمارستان آیت الله کاشانی کرمان بود توسط ماموران نیروی انتظامی از بیمارستان اخراج و سپس با حکم بازپرس شعبه 7 دادسرای کرمان بازدداشت می شود. نامه پيشنهادي همین خبرنگار به مديركل يونسكو؛ كرمان را پايتخت تاريخي جهان معرفي كنيد.
پاییز و زمستان سال گذشته هم در کرمان همین بزن و بکوب ها بود.کرمان با اون سابقه بد قتل های محفلی ، حالا رکورد دار ضرب و شتم مطبوعاتی ها نیز هست.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

دستکاری در وبلاگ یعقوب مهرنهاد،چرا؟



نام یعقوب مهرنهاد فعال مدنی،روزنامه نگار و وبلاگ نویس ،اکنون به عنوان اولین وبلاگ نویس دنیا در تاریخ ثبت می شود،با اعدام او در سحرگاه 14 مرداد یکصد و دوسال بعد از مشروطه،نام جمهوری اسلامی نیز در تاریخ ثبت شد اما به عنوان اولین حکومتی که یک وبلاگ نویس را اعدام کرد.
بر وبلاگ نویسی او تاکید می کنم چرا که به نظر می رسد در وبلاگ او دستکاری مختصر اما عجیبی رخ داده تا او را از شمار وبلاگ نویسان خارج کنند.
یعقوب مهرنهاد در اولین پست وبلاگش نوشته بود؛
«در مدت چند سال فعالیت در سازمانهای غیرحکومتی وتشکلهای مردمی آموخته وتجربه نموده ام که هرشخصی نیاز به درد دل وسخن گفتن دارد و چه خوب است تا آدم حرفها وگفته هایش را با یک دنیا آدم وهمنوع خود بزند.یک دنیا آدمی که فارغ از هرگونه مرده باد وزنده باد و بدور از هرگونه تعصب زبان وقومیت ومذهب وسرزمین می توانی با آنها سخن بگوئی اما هرگز اصالت خود را از یاد نبری واما هرگز فکر نکنی که به تو می گویند شهروند درجه دو ویا شاید هم شهروند درجه سه. اما در مورد خودم اگر بخواهم یک سطر توضیح بدهم اینگونه باید بگویم که: از خطه کویری بلوچستانم وساکن شهر زاهدان و دبیر تشکل غیردولتی به نام انجمن جوانان صدای عدالت و ۲۵ بهار از عمرم را تاکنون سپری نموده ام . اما آمده ام تا به جمع شما وبلاگ نویسان بپیوندم شاید بگوئید که وبلاگ نویسی در کشور ما جرم محسوب می گردد و ممکن است خطراتی را تحمل نمایم اما من می گویم که آنهائی که وبلاگ نویسی را جرم می دانند خودم را هم شهروند درجه دو می پندارند واز لحاظ سیاسی نیز از بسیاری مناصب وموقعیت ها در کشور محروم هستم پس بهتر آن است که حداقل همانگونه آزاد به دنیا آمده ام آزاد نیز از دنیا بدون هرگونه تعلل وسکوت وقید وبند ومماشاتی هم بروم شاید اینگونه بهتر به رستگاری برسم ومهم مشکلات این چند روز زندگی نیست که چگونه می گذرد مهم آن است که خود را به بهاء اندک نفروشیم و بسان آزادمردان زندگی کنیم وخوشحال خواهم شد تا مرا به جمع خود پذیرا باشید.»
او طی شرحی در وبلاگ اصلی و اولیه اش (کلیک کنید و ستون چپ وبلاگ را بخوانید)باردیگر نوشته؛
«گاه نوشته ها وخاطرات روزانه یعقوب مهرنهادبه همراه اخبار وتحلیل های روز جامعه ؛ امامختصري ازخودم:یعقوب مهرنهاد هستم یک فعال مدنی ازخطه پاک بلوچستان وساکن شهرستان زاهدان ؛اماتمایل دارم به جای توضیحات بیشتر درباره خودم؛این مقدمه را به شما عزیزان تقدیم کنم:مافرزندان عصرجديد؛راه خود ميگيريم؛مقصدخود ميپوئيم ره بگذشته ره بگذشته است .مي ستيزيم اكنون ما ؛راه آزادي شد شعارما.مافرزندان عصرنوين ؛پرورش يافته از اين خاك وزمين ؛پرورش يافته با رنج وخشم وكين ؛رنج برده با تحقيروتخفيف وتوهين؛مهربرلب؛يوغ برگردن ديگرنتوانيم .مافرزندان عصرنوين ؛زاده رنج ومحنت ؛با آرمانها وهدفهاي مردمي-انساني؛والاتر از قوانين پدرانمان.در عرصه كشمكشهاي خونين اين جهان؛پيروزي است با محرومان ستمديدگان؛پيروزي دراوج شور وشوق وقدرت ؛وآزادي انديشه وبيان براي همگان.اقتضاي جواني است:بردگي؛تن در دادن به خفت وخواري ؛ديگر براي فرزندان اين آب وخاك؛اشك وآه وفغان نيست؛ما فرزندان عصرنوين؛آماده براي هرپيكاريم؛اندر ره آزادي ؛ازجان شيرين مايه گذاريم.»
وبلاگ یعقوب مهرنهاد اما پس از بازداشت تا مدتها از میان وبلاگ های بلاگفا حذف و دسترسی به ان غیر ممکن شد،اما چندی قبل از اعدامش باردیگر این وبلاگ در اینترنت ظاهر شد.از جمله تفاوت های وبلاگ جدید با وبلاگ اصلی یعقوب مهرنهاد که با همان آدرس قبلی قابل دسترسی است،یکی همین شرح اوست که این بار نوشته شده؛ (ستون سمت چپ وبلاگ را بخوانید)
«خداوند وضع وحال هیچ ملتی را تغییر نمیدهد مگر آنکه خود به تغییر وضع خویش اقدام نمایند.این کلام نورانی والهی موجب ایجاد انگیزه برای تمام فعالیتهائی است که انجام میدهم و معتقدم در صورت عمل به این کلام الهی همه مردم می توانند اوضاع خود وجامعه خویش را از ظلمت به سوی روشنائی تغییر دهند. از بی عدالتی و نابرابری ها وفقر و ستم به آنچه که آرمان بشری است وخواسته های مشروع انسانی. و اما من یعقوب مهرنهاد متولد سال 58 شمسی وساکن دیار مردان وزنان خونگرم وصبور ونوع دوست بلوچستان می باشم و به روز نمودن وبلاگ نیز به دلیل مشغله های فراوان در انجمن جوانان صدای عدالت که سازمانی مردمی وغیرحکومتی وبرای خدمت به همنوعان وجامعه بشری می باشد بر عهده مدیر فنی وبلاگ می باشد.»
به این جمله آخر دقت کنید؛«به روز نمودن وبلاگ نیز به دلیل مشغله های فراوان در انجمن جوانان صدای عدالت که سازمانی مردمی وغیرحکومتی وبرای خدمت به همنوعان وجامعه بشری می باشد بر عهده مدیر فنی وبلاگ می باشد.»
این جمله چندی قبل از اعدام یعقوب مهرنهاد توسط کس یا کسانی غیر از یعقوب مهرنهاد نوشته شده است.
اینکه چه کسی این کار را کرده پوشیده است اما به نظر می رسد که قصد آن بود تا یعقوب مهرنهاد را از شمار وبلاگ نویسان خارج کنند.کاری که این روزها دادگستری و قوه قضائیه و رسانه های حکومتی و تعدادی انصار استبداد در وبلاگ های شان قصد انجامش را داشته اند.
در پیامد همین دستکاری است که پای تمام پست ها برخلاف وبلاگ اصلی یعقوب مهرنهاد که نام خودش آمده بود،ارسال کننده «مدیر وبلاگ مهرنهاد» ذکر شده نه خود او.درحالی که یعقوب مهرنهاد در وبلاگ اصلیش خودش و تنها خودش وبلاگ نویس بود؛همان وبلاگ نویسی که 14 مرداد به عنوان اولین وبلاگ نویس تاریخ اعدام شد.
اینترنت و تاریخ و سینه های مردم با هوش ترند از حماقت دیکتاتورها.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

درباره شعر مشروطه

این مقاله را چهارسال پیش نوشته بودم برای ویژه نامه مشروطه شرق که 14 مرداد 83 چاپ شد.حالا شرق که توقیف شده،سایتش هم دیگر نیست.البته جنازه آن ویژه نامه اینجا هست.گفتم این جا دوباره منتشرش کنم.تیترش هم هست؛درباره شعر مشروطه؛ یک نوبهار بارور

شعر در ايران غير از شعريت هميشه نقش ها و وظايف ديگرى هم با خود داشته است. نگاهى به تاريخ شعر نشان مى دهد كه شعر ايرانى زمانى وظيفه زبان آموزى را برعهده داشته و اين البته با زبان سازى كه جزيى از ذات شعر است متفاوت بوده. زمان درازى شعر ايرانى وظيفه ثبت و شرح انديشه هاى متفكران را به عهده داشته و زمانى هم وظيفه ثبت و ضبط تاريخ را. آنچه در اين راه پرفراز و نشيب بار شعر ايرانى شده دو نكته را روشن مى كند؛ اول اينكه ايرانيان به جاى نثر بيشتر از شعر استفاده كرده اند، و اين احتمالاً به درونى شدن زبان آهنگين در ذهن شان برمى گشته براى مثال آنچه از گذشته به ما رسيده و عنوان شعر را به خود دارد در بسيارى موارد مى توانست رساله هايى فلسفى باشد.
بخش ديگرى از اين ميراث هم مى توانست تاريخى باشد كه تاريخ نگاران نوشته اند. دومين نكته كه مكمل اولى هم هست بيشتر برمى گردد به نگاه رسانه اى به شعر. شعر فارسى در تاريخ خود نقش رسانه هايى چون كتاب، تصوير و روزنامه را هم داشته است. ممكن است كسى بگويد كه اين اتفاق در غياب چنين رسانه هايى براى شعر افتاده اما مى شود تاريخ كهن كتاب را در پاسخ شاهد آورد يا گفت كه نقاشى هم تا پيش از خلق عكس و فيلم مى توانسته از عهده وقايع نگارى تصويرى برآيد اما در ايران تمايل به استفاده از كتاب و نقاشى البته بسيار كمتر از شعر بوده است.
شعرهای وطنی
وقتى چند سال پيش از جنبش مشروطه، در دوره اى كه حالا به «دوره بيدارى» شهرت يافته، انديشه نوگرايى در ايران جان مى گيرد كمر شعر فارسى زير بار بحران هاى متعدد شكسته و هنر ملى ايرانيان به گندابى بدل شده كه غياب شعريت ركن اساسى و عدم مقبوليت بزرگترين خصوصيت آن بود. «زين العابدين مراغه اى در تصوير مجلسى از مجالس رسمى شعر خوانى مى نويسد: يكى نفر از مهمانان را كه در مجلس جاى داشت يكى از حضار خطاب داشته، به آواز بلند گفت: جناب شمس الشعرا به تازگى چيزى انشا فرموده ايد؟ گفت: بلى، ديشب چيزى به نواب والا ميرزاده نوشتم. فردا، جمعه، برده به حضور خواهم خواند.
دست كرد به بغل، كاغذى درآورد. بنا كرد به خواندن، و در اتمام هر بيتى از مستمعين صداى بارك الله احسنت احسنت است كه بذل مى شود... آفرين به خيال مبارك شما باد ... پس روى به من كرد كه چطور است مشهدى؟ گفتم بنده از اين چيزها نمى فهمم. گفت چطور نمى فهمى! كلامى است كه سراپا روح است. گفتم هيچ روحى ندارد. اين شيوه كهنه شده ... به بهاى سخنان دروغ در هيچ جاى دنيا يك دينار نمى دهند، مگر در اين ملك كه سبب آن هم به جز بى كارى و بيمارى و بى عملى و غفلت و دنائت نفس نيست، كه ظالمى را دانسته و فهميده به عدالت و جاهلى را به فضليت و لئيمى را به سخاوت ستايش كنى... امروز موى ميان در ميان نيست. كمان ابرو شكسته؛ چشمان آهو از بيم آن رسته است.
به جاى خال لب از زغال معدنى بايد سخن گفت...»۱ اين البته يك روى سكه است، در روى ديگر نخستين چاپخانه ها در همين سال ها راه اندازى مى شوند، به تدريج روزنامه هاى فارسى زبان جان مى گيرند و مدارسى به سبك نو در ايران راه مى افتد تا با سواد ها روز به روز بيشتر شوند.
آشنايى با فرهنگ و ادبيات ديگر كشور ها انگيزه نوجويى را در ايرانيان تشديد مى كند، اين آشنايى كه ابتدا از طريق دانشجويان اعزامى به فرنگ در دوره ناصرى پيش مى آيد در سال هاى بعد به خاطر استبداد حاكم بر ايران و از طريق مهاجرت آزاديخواهان به استانبول و ديگر شهر هاى دنيا تداوم مى يابد. ارمغان مهاجران در حوزه شعر ترجمه هايى است از شعر فرانسه و تركيه كه در روزنامه ها به چاپ مى رسد. «اين شعر هاى «آذربايجان» در تبريز شناخته گرديد و به زبان ها افتاد كه بچه ها در كوچه ها مى خواندند و شعر هاى ديگرى از اين گونه باز ساخته گرديد.»۲
وقتى جنبش مشروطه خواهى در ايران مظفر الدين شاه را وا مى دارد تا اعلان مشروطه را در نيمه هاى مرداد سال ۱۲۸۵ (ه.ش) امضا كند انتظار و تلقى ايرانيان از بسيارى مفاهيم دگرگون شده، از جمله اين مفاهيم آزادى، پيشرفت، حكومت، عدالت، قانون، وطن و البته شعر است. «در ميان آن كه با انديشه هاى اروپايى و چگونگى زندگانى اروپاييان آشنا مى گردند به عنوان «ميهن» و «ميهن دوستى» نيز آشنا مى شدند.
كسانى چنين خواستند كه چكامه هايى در آن زمينه بسرايند و در روزنامه ها پراكنده كنند.»۳ و همين است كه مى توان از «شعر هاى وطنى» به عنوان نخستين شعر هاى مشروطه ياد كرد كه مثل اين بيت ها؛ «تا بارتان شراب شد و كارتان قمار/ بى درد و عار گشته صغار و كبارتان/ در ملكتان به سير بدند اهل شرق و غرب/ در ملك غير سيركنان شهريارتان»۴ اعتراضى به شرايط اجتماعى و سياسى بود، و البته لحنى انقلابى را هم با خود داشت.
انقلاب نخست به شكل لحن وارد شعر دوره مشروطه مى شود. اگرچه تلقى از شعر ديگر شده اما انتظارى كه از شعر مى رود، به استثناى چند مورد، در تمام دوره مشروطه همان انتظار رسانه اى است. براى مثال «احمد كسروى» در گزارشى كه از موج راه اندازى روزنامه طى نه ماه پس از مشروطه مى دهد، نوشته است؛ «شعر كه كالاى ايران است اينان بارى با شعرهاى ساده و آسانى در جوش و سهش با مردم همراهى نمى كردند. گاهى اگر شعرهايى سروده مى شد جز همان قصيده هاى تركستانى و غزل هاى هندوستانى نمى بود، و بيش از همه، به درستى قافيه يا به فزونى «جناس» و «ترصيع» كوشيده مى شد...
روزنامه صور اسرافيل در اين زمينه از آنها جدا مى بود و به سهش ها و آرزو هاى مردم تا اندازه اى نزديك مى آمد» و بعد به ماجراى فروش دختران قوچان اشاره كرده و با تجليل از صور اسرافيل مى نويسد؛ «باز گردانيدن دختران قوچانى يكى از آرزوهاى آزاديخواهان شده بود. صور اسرافيل درباره آن، گفتارى به رويه پيس نوشت و شعر هاى ساده نماينده اى از زبان دختر ها ساخت: هفده و هجده و نوزده و بيست‎/ اى خدا كسى فكر ما نيست.»
شعر مشروطه؛ویژگی ها
اگر بخواهيم براى شعر مشروطه نقطه آغازى تعيين كنيم به نظر مى رسد كه مرتكب يك اشتباه نه چندان كوچك تاريخى شده ايم چرا كه آنچه امروز با عنوان شعر مشروطه مى شناسيم يك پايش در شعر قدمايى است، و پاى ديگرش در آنچه حالا شعر نو خوانده مى شود. اشعار عاميانه و طنز هم پس زمينه شعر مشروطه را به خود اختصاص داده اند. وقتى استبداد ناصرى زير فشار مشروطه خواهى ايرانيان شكست، ويژگى هاى يك جامعه انقلابى در ايران پديدار شد.
از جمله به ناگهان ده ها روزنامه (كه اغلب شان هم روزانه منتشر نمى شدند) راه افتاده و هر يك به سخنگويى مردم و طرفدارى از مشروطه سازى كوك كردند. مشروطه خواهان طيف گسترده اى بودند كه بيشتر از آن كه بدانند چه مى خواهند، مى دانستند چه چيزى را نمى خواهند. همين اتفاق در شعر هم افتاد، شاعران مشروطه بيشتر از آن كه بدانند چه شعرى را مى خواهند بنا كنند، مى دانستند بايد سنت شعرى كه ميراث همان استبداد بود را ويران كنند و همين است كه رد پاى آثارش هم در شعر مشروطه به وضوح ديده مى شود.
شعر در آستانه مشروطه، شعر متكلف و مصنوع بود و همين است كه در شعر مشروطه فرار از تكلف و تصنع يك ارزش شمرده مى شود. مدح مستبدان و قدرت مداران ركن ركين شعر در آستانه مشروطه بود اما در شعر مشروطه سخن از آزادى و آزادگى است. زبان شعر در آستانه مشروطه زبان فاخرى بود كه با استفاده از كلمات قلمبه تلاش مى كرد خودش را سر پا نگه دارد اما زبان در شعر مشروطه ساده و بى تكلف است، و عاميانه شدن را در دستور كار خود دارد. با اين حساب مى توان ادعا كرد كه شعر هايى كه از نخستين سال هاى دهه ۱۲۸۰ (ه.ش) تا چند سال پس از كودتاى ۱۲۹۹ (ه.ش) سروده و نشر شده اند و نه خصوصيات شعر قدمايى پيش از مشروطه را دارند و نه مى توان خصوصيات شعر نو (به معناى آنچه پس از نيما يوشيج شعر نو خوانده مى شود) را در آنها سراغ گرفت، شعر مشروطه است.
على اكبر دهخدا، ابوالقاسم لاهوتى، تقى رفعت، ايرج ميرزا، نسيم شمال، ميرزا جعفر خامنه اى، شمس كسمايى، ملك الشعراى بهار، عارف قزوينى، فرخى يزدى و ميرزاده عشقى هم از جمله شاعران و نظريه پردازان شعر مشروطه اند كه اغلب شعر هاى به جا مانده از آنها تلاشى براى رخنه در سنت شعرى پيش از مشروطه است اما هيچ يك از ايشان فرصت آن را نيافت كه چه در نظريه و چه در عمل به آنچه امروز شعر نو ايران است، برسد. با اين همه آنها توانستند ميراثى از خود برجا بگذارند كه امروز شعر مشروطه خوانده مى شود.
طيفى از اشعارى كه مى توان در آنها خصوصيات مشتركى را يافت هر چند كه تفاوت هاى شان را هم نمى توان ناديده گرفت:
عامه فهم: برخلاف اشعار پيش از مشروطه، عامه فهم بودن و سادگى از ويژگى هاى شعر مشروطه است. شاعران مشروطه به خاطر سفارش اجتماعى و شور مشروطه خواهى گرايش عجيبى به ساده نويسى و عامه فهم بودن شعر داشته اند. اين ويژگى مى تواند دليل ديگرى هم داشته باشد چرا كه تا پيش از مشروطه شعر رابطه نزديكى با تجمل و تفاخر داشته و مخاطبانش افراد خاص بود و همين عاملى شد تا شاعران مشروطه كه مى خواستند همه چيز را دگرگون كنند مخاطب عام را برگزيدند، و ساده نويسى، عامه فهم بودن يكى از ويژگى هاى شعر مشروطه شد.اين ويژگى حتى در شعر شاعرى چون محمدتقى بهار كه از جمله محافظه كاران شعرى بوده هم به چشم مى خورد؛ «پادشه ها چشم خرد بازكن/ فكر سرانجام زآغاز كن» يا «با سه ايران زآزادى سخن گفتن خطاست كار ايران با خداست.»
گزنده: يكى از خصوصيات اصلى شعر مشروطه گزنده بودن آن است. موقعيت انقلابى و احساسات عمومى شعر مشروطه را به ابزار انقلابيون در تهييج توده ها بدل كرد. وقتى نسيم شمال مى نويسد: «اى مشير السلطنه اى صدر والا مرحبا/ مى كنى در كشتن ملت تقلا مرحبا/ نه به سيد رحم كردى نه به ملا مرحبا/ نه معمم از تو راضى نه مكلا مرحبا» و آن را در روزنامه چاپ مى كند، معلوم است كه انقلابيون مشروطه در مقابل گلوله توپ از كلمه استفاده خواهند كرد تا پاى مردم را به كارزار مبارزه عليه استبداد باز كنند. عامل ديگر گزنده بودن شعر مشروطه نزديكى آن به زبان طبقات فرودست است. چرا كه در طبقات فرودست به خاطر حضور خشونت در اجزاى زندگى معمولاً زبان صريح و گزنده جزيى از زندگى است.
رسانه: انتظار رسانه اى از شعر در شعر مشروطه همچنان پابرجا است با اين تفاوت كه تا پيش از مشروطه شعر رسانه اى براى ترويج اقتدار قدرتمندان و ثروتمندان بود اما در عصر مشروطيت كاركردى ديگر يافته و به رسانه اى تبديل شد براى بى اعتبار كردن و در هم شكستن اقتدار شاه و قدرتمندان و صاحبان ثروت و هر چيزى كه در برابر عدالت خواهى و آزاديخواهى مقاومت مى كرد. بهار در قصيده «يا مرگ يا تجدد» چنين نوشته؛ «يا مرگ، يا تجدد و اصلاح / راهى جز اين دو پيش وطن نيست» پيامى كه مى توانست در مقاله يا نوشتارى براى مخاطبان ارسال شود. استفاده رسانه اى از شعر البته در غياب رسانه هاى امروزى و تيراژ محدود روزنامه ها و البته بى سوادى فراگير توده ها راه ناگزير انقلابيون هم بود.
ميرزاده عشقى در مقدمه ترجيع بندى از خود با عنوان «اى كلاه نمدى ها» نوشته؛ «از اشخاصى كه براى آنها ممكن است يعنى فرصت دارند استدعا مى شود كه اين ابيات را در قهوه خانه ها و گذر هاى عمومى بخوانند تا مخاطبين ادبيات مستحضر شوند» و بعد در خود شعر به افشاگرى دست مى زند، «ارث پدر را قوام سلطنه بخشيد/ بر به برادرش كز اواسط ناس است/ دزد اگر نيست، خانه اش زچه پولى/ گشته به پا كاو در آن مدام پلاس است؟» آن مقدمه و اين افشاگرى جز انتظار رسانه اى از شعر چيز ديگرى نيست.
نوجو : شعر مشروطه، شعر نوجويى است. پس از قرن ها در دوره مشروطه بود كه شاعران مشروطه براى رسيدن به افق هاى نو در شعر كوشيدند. آنها به اين اصل كه شعر بايد دگرگون شود اعتقاد داشتند، و اين همان نكته اى است كه سنت گرايان شعرى را بر مى آشفت. ايرج ميرزا و بهار هر دو از شاعرانى بودند كه مى توانستند مدح بنويسند و زندگى كنند ولى آنها هم از قدرت و سنت بريده و برعليه آن شوريدند. البته هر كس به فراخور ذهنيتش به نوجويى دست زد و از همين رو است كه مى توان در شعر مشروطه از نمونه هاى آوانگارد شعر نوجو تا نمونه هاى محافظه كار آن را سراغ گرفت.
نطفه شعر نوى ايران كه بعدها فراگير شد در شعر مشروطه بسته شد. تقى رفعت، ابوالقاسم لاهوتى، على اكبر دهخدا، شمس كسمايى، جعفر خامنه اى، نسيم شمال، محمد تقى بهار و ميرزاده عشقى در نوجويى شعر مشروطه نقش داشته و نمونه هايى از شعر نو را تجربه كرده اند. شعر دوره مشروطه به دو جبهه كلى تقسيم مى شود؛ يكى شعر نوجو و ديگر شعر سنت گرا كه به نظرم شعر سنت گرا را نمى توان شعر مشروطه خواند و همين است كه در بخشى از اين نوشتار خود شعر مشروطه را به دو دسته نوگرا و محافظه كار تقسيم كرده و ماجراى مجادله قلمى رفعت و بهار را آورده ام.
نخستين شعر نوى ايران به اعتقاد برخى۵ «وفاى به عهد» ابوالقاسم لاهوتى است كه در سال ۱۲۸۸ (ه.ش) سروده شده و شعر «ياد آر زشمع مرده ياد آر» على اكبر دهخدا هم در همين سال سروده شده است. با اين حساب در سومين سال پس از اعلان مشروطيت نخستين شعر نوى ايران سروده شده و از اينجا به بعد است كه موجى از نوجويى شعر ايران را فرا گرفته است.
زبان ساز : شعر مشروطه زبان سازى را دوباره به شعر ايران بازگرداند. در آستانه مشروطه شعر بيشتر از زبان سازى به زبان بازى مشغول بود، اما شعر مشروطه به جاى زبان فاخر زبان ساده و صميمى را برگزيد و با ورود كلمات و اصطلاحاتى كه مدت ها پشت در مانده بودند تحولى در زبان شعر و البته زبان نثر به وجود آورد. آنچه از كلمات و اصطلاحات در شعر مشروطه وارد شدند بخشى مربوط مى شد به زبان زنده مردم، بخشى هم كلماتى بودند كه به فراخور زمانه كاربرد يافته بودند مثل قانون، تجدد، آزادى، عدالت و ... كه مفاهيم تازه اى را در افق زندگى انسان ايرانى وارد كردند.
در كنار اين برخى شاعران حتى به ساخت اصطلاحات تازه مشغول شدند براى مثال ميرزاده عشقى مثل «آتشكده تر» را ساخت و ده ها تركيب، كلمه و اصطلاح ديگر را وارد شعر كرد از جمله شب سفيد، افسانه گه، چراغانى بودن مغز، كبوترى كردن، بيل، كلنگ، لوس، هوچى، پتو، بى پير، ماست مالى كردن، بام زدن، پرچانگى، پكر بودن و ...»۶ شايد اين ادعا بيراه نباشد كه در هيچ زمان ديگرى زبان شعر به اندازه شعر مشروطه به زبان گفتار نزديك نبوده است، گيرم كه اين نزديكى حتى با پختگى صورت نگرفته باشد.
جدال سازنده
«شما آب را به طرف بالا جريان دهيد، يا به عبارتى برضد جريان آب شنا كنيد، زيرا ناچيز ترين شناوران نيز مى توانند در استقامت جريان قطع مراحل نمايند. شما براى فردا شعر بنويسيد، امروز مى بينيد كه شخصاً سعدى مانع از موجوديت شما است. تابوت سعدى گاهواره شما را خفه مى كند، عصر هفتم بر عصر چهار دهم مسلط است، ولى همان عصر كهن به شما خواهد گفت: «هر كه آمد عمارتى نو ساخت» شما در خيال مرمت كردن آثار ديگران هستيد؟!» اين سطرها كه به نظر مى رسد مانيفست نوجويى شعر مشروطه و حتى نخستين مبانى نظرى شعرنوى ايران هم هست نمى تواند از ذهن عليل يك شاعر صله بگير بر آمده باشد.
كسى مى تواند صد سال پيش اين حرف ها را گفته باشد كه براى خودش دستگاه فكرى داشته باشد، شعر فارسى را بشناسد و البته با شعر جهان آشنا باشد و در كنار همه اينها جسارت انقلابى هم داشته باشد. و او كسى نيست جز تقى رفعت. تا پيش از انتشار جلد اول «تاريخ تحليلى شعر نو» نوشته شمس لنگرودى اگر چه در كتاب «از صبا تا نيما» آرين پور هم درباره رفعت نوشته بود اما جايگاه تقى رفعت در تاريخ شعرى ايران ناديده گرفته شده بود و به نظرم هنوز هم آنگونه كه بايد حق رفعت در تئوريزه كردن شعر مشروطه و در انداختن طرح نويى كه بعدتر توسط نيما يوشيج پى گيرى و به ثمر رسيد، ادا نشده است. نگاهى به شعر مشروطه نشان مى دهد كه در شعر مشروطه دوگرايش وجود دارد، يكى گرايش محافظه كار كه معتقد بود بايد با حفظ قوالب شعر كلاسيك فارسى و بدون خدشه به آن، درونمايه شعر را با زمانه همخوان كرد.
بارز ترين چهره اين گرايش ملك الشعراى بهار بود. گرايش دوم گرايش انقلابى در شعر بود كه تلاش مى كرد «انقلاب ادبى» را به وجود آورده و شعر را سراسر دگرگون كند. تقى رفعت سرآمد شاعران اين گرايش بود و بعد از او هم ميرزاده عشقى رهبرى چنين جريانى را برعهده گرفت. در كنار اين دو گرايش البته شعر نسيم شمال، ايرج ميرزا و عارف قزوينى را مى توان پويش هاى ديگر خواند كه در عين گرايش به عاميانه نويسى طنز اجتماعى، طنز اخلاقى و احساسات ميهن پرستانه را به عنوان درونمايه شعر مشروطه بروز مى دهند. جدال قلمى بين دو گرايش اصلى شعر مشروطه نزديك به يك دهه پس از صدور فرمان مشروطيت در مى گيرد يعنى در سال ۱۲۹۴ (ه.ش)؛ دو سال پس از اين ماجرا على اصغر طالقانى مقاله اى با عنوان «مكتب سعدى» را در همان روزنامه زبان آزاد چاپ مى كند.
او در اين مقاله مى نويسد: «منشاء كل بدبختى هاى ملى و اجتماعى ما، فقط و فقط ناموزونى اصول تعليمات ملى و خرابى دستور تربيت اجتماعى است كه از هشتصد الى نهصد سال قبل، مثل موريانه بطون ملت ما را خورده است. اين مقاله كه نقد تعاليم اخلاقى سعدى نوشته شده بود جنجالى را موجب مى شود و سنت گرايان درصدد پاسخگويى به آن بر مى آيند، كار بالا گرفته و روزنامه زبان آزاد توقيف مى شود۷. تقى رفعت در مقام تحسين از مقاله «مكتب سعدى» برآمده و در نشريه اش تجدد مى نويسد: «آفرين، اين عصيان لازم بود، انقلاب سياسى ايران محتاج به اين تكمله و اين تتمه بود... جوانان به قلعه استبداد و ارتجاع ادبى، اكنون مى توانند تاخت ببرند... صداى توپ و تفنگ... در اعصاب ما هيجانى را بيدار مى كند كه زبان معتدل و موزون و جامد و قديم سعدى و همعصران او نمى تواند... آنها را تسكين دهد... ما گرفتار لطماتى هستيم كه سعدى از تصور آنها هم عاجز بود... گرسنگان علم و فن، شعر و ادب، حس و فكر، آذوقه دماغى را به تصرف خواهند آورد و انقلاب سياسى و اجتماعى را تكميل خواهند كرد».۸
تقدیر مشترک
شعر مشروطه شعرى است تجربه گرا. شعرى كه مى خواهد همه چيز را تغيير بدهد و دامنه اين تغييرات آن قدر گسترده است كه از خود شعر تا نظام حكومتى و عرف اجتماعى را دربر مى گيرد. شعرى عامه فهم كه نوجويى را هم در دستور كار خود قرار داده، شعرى گزنده كه طنز را در كنار خود قرار داده، شعر مشروطه از زبان سازى غافل نيست در عين حال مفهوم ساز هم هست و همه اينها را در خدمت به بيدارى عمومى گرفته است. شاعران مشروطه غير از شاعرى اغلب شان انقلابيونى هستند كه كار سياسى را هم پيش مى برند و البته بيشترشان روزنامه نگار هم هستند. آنها در سال هاى آغاز جنبش مشروطه در خدمت اين جنبش قرار مى گيرند و وقتى پس از نزديك به دو دهه شور و هيجان استبداد بار ديگر سر بر مى آورند شعر و شاعران مشروطه با كلمه به جنگ آنها مى روند.
و همين است كه تقى رفعت معاون شيخ محمد خيابانى پس از شكست دموكرات ها خودكشى مى كند، فرخى يزدى در زندان رضاشاه با آمپول هوا خاموش مى شود، و ميرزاده عشقى در خانه اش ترور. ابوالقاسم لاهوتى براى هميشه از ايران مى گريزد، بهار روزگار را در تبعيد براى هميشه از ايران مى گذراند، ايرج ميرزا و نسيم شمال «سيد اشرف الدين حسينى» دچار بيمارى روانى مى شوند و بقيه هم هيچ كدام سرانجام بهترى ندارند.

پانوشت ها:
1.تاريخ تحليلى شعر نو، شمس لنگرودى، جلد اول، صص ۳۵ و ۳۶.
2.تاريخ مشروطه ايران، احمد كسروى، ص ۲۷۲.
3.همان، ص ۴۶.
4.اين بيت از شاعرى است به نام حاجى اسمعيل منير مازندرانى.
5.براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تاريخ تحليلى شعر نو، شمس لنگرودى، جلد اول.
6.ميرزاده عشقى، محمد قائد، چاپ اول، ص ۱۹۰.
7.براى اطلاع بيشتر رجوع شود به «نقد ادبى در ايران از مشروطيت تا امروز» مقاله پژوهشى عباس مخبر، نگاه نو، شماره ۳۷.
8.تاريخ تحليلى شعر نو، شمس لنگرودى، جلد اول، ص ۴۶.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes