۱۳۸۲ آذر ۱۵, شنبه

تاریخ فراموشکاری؟

گاهی بعضی چیزها را باید تکرار کرد.گاهی بعضی نام ها را باید تکرار کرد می خواهم تکرار کنم تا به یاد بیاورم که یک سال پیش جسور بودم دو سال پیش جسورتر.نشانه های پیری دارند ظهور میکنند مخصوصا وقتی که دیگر دل جوانی از یاد ببرد یا برده باشد:

تاریخ‌ فراموشکاری‌؟!

۱امروز چهار سال‌ گذشته‌ از روزی‌ که‌ محمد مختاری‌ تا نزدیک‌های‌ غروب‌ مشغول‌ خواندن‌ و نوشتن‌ بود و بعد به‌ قصد خرید یکی‌ دو تا لامپ‌ و چند شیشه‌ شیر از خانه‌ می‌زند بیرون‌.یک‌ روز قبل‌ وقتی‌ رفته‌ بود یادبود حمید مصدق‌ یکی‌ ازش‌ پرسیده‌ بود که‌ قتل‌ فروهرها و مرگ‌مصدق ربطی‌ به‌ هم‌ دارد یا نه‌? و مختاری‌ گفته‌ بود نه‌.
او نمی‌دانست‌ فردا صبح‌ دو تا ماشین‌ و سرنشینانش‌ کنار خیابان‌ انتظار می‌کشند که‌ از خانه‌ بزند بیرون‌ و آن‌ قدر صبر دارند که‌ تا ساعت‌ پنج‌ عصر هم‌ همان جا می‌مانند. مختاری‌ حتی‌ به‌ مغازه‌ هم‌ می‌رسد، خرید می‌کند که‌ برگردد به‌ «هفتاد سال‌ عاشقانه‌» و شعرهاش‌ فکر می‌کند و به‌ «تمرین‌ مدارا». توی‌ آن‌ دو تا ماشین‌ اما چند نفر فقط‌ به‌ یک‌ چیز فکر می‌کنند، «انجام‌ وظیفه‌» یا چیزی‌ در همین‌ حدود. آنها وقتی‌ مختاری‌ را سوار ماشین‌شان‌ می‌کنند هم‌ به‌ همین‌ فکر می‌کنند. ساعت‌ها چرخیدن‌ توی‌ شهر طبعا نباید به‌ ریسمانی‌ ختم‌ شود که‌ معمولا فاصله‌ بین‌ زندگی‌ و مرگ‌ را در چند دقیقه‌ طی‌ می‌کند اما سیاست‌ همیشه‌ قربانیان‌ خودش‌ را می‌گیرد و کاری‌ هم‌ به‌ دل‌ طرف‌ ندارد.
چند روز هول‌ و هراس‌ و بعد یافتن‌ جسد بی‌جان‌ شاعر و قصه‌یی‌ که‌ برای‌ محمد جعفرپوینده‌ تکرار می‌شود. آنچه‌ به‌ قتل‌های‌ زنجیره‌یی‌ شهرت‌ یافته‌ حالا چهار ساله‌ می‌شود.
۲ توی‌ این‌ چهار سال‌ اتفاق‌ها افتاده‌ و توی‌ همه‌ سال‌هایی‌ که‌ رفته‌ و می‌آیند اتفاق‌ها. مرگ‌ سعید امامی‌ که‌ «هویت‌» سازی‌ او شهره‌ است‌ حالا خیلی‌ چیزها را آشکار و نهان‌ کرد. حالا معلوم‌ شده‌ که‌ آن‌ «نابغه‌» امنیتی‌ تنها در از پا در آوردن‌ کسانی‌ مهارت‌ داشته‌ که‌ خطری‌ برای‌ نظام‌ نبودند. او بی‌خطرها را از پا در می‌آورد که‌ فتنه‌ به‌ پا کند و خطر. یک‌ نکته‌ دیگر هم‌ حالا در چهارسالگی‌ قتل‌های‌ زنجیره‌یی‌ عیان‌ شده‌ و آن‌ این‌ که‌ آثار اطلاعیه‌ تاریخی‌ وزارت‌ اطلاعات‌ در نیمه‌ دی‌ ماه‌ 1377 با مرگ‌ امامی‌ آسیب‌شناسی‌ ماجرای‌ قتل‌ها و حقیقت‌یابی‌ را حالا با حاصل‌ جمع‌ صفر برابر کرده‌ است‌.
۳ماجرای‌ قتل‌های‌ زنجیره‌یی‌ از دل‌ چهار سال‌ پیش‌ به‌ عمق‌ تاریخ‌ پرتاب‌ شده‌ و می‌شود. اما اندیشه‌یی‌ که‌ ماجرای‌ قتل‌های‌ زنجیره‌یی‌ از دل‌ آن‌ برآمده‌ از دل‌ تاریخ‌ راهش‌ را تا هنوز ادامه‌ داده‌ است‌. وقتی‌ دو سال‌ پیش‌ و در هنگامه‌ رسیدگی‌ حقوقی‌ به‌ این‌ ماجرا، خانواده‌ مقتولان‌ نسبت‌ به‌ عاملان‌ قتل‌ها اعلام‌ گذشت‌ کردند بر یک‌ نکته‌ تاکید داشتند و آن‌ اینکه‌ خواستار انتقام‌ نیستند آنها بر یک‌ خواسته‌ تاریخی‌ تاکید داشتند و آن‌ طرد و رد تفکری‌ است‌ که‌ می‌تواند بی‌گناه‌ را گناهکار و گناهکار را بی‌گناه‌ معرفی‌ کند، چشم‌های‌ تیزبین‌ نظارت‌ همگانی‌ را کور و برشمار قربانیان‌ بیفزاید.
تاریخ‌ دل‌ پر رمز و رازی‌ دارد. او روزی‌ درباره‌ همه‌ ما قضاوت‌ کرده‌ و خواهد کرد. امروز خیلی‌ها می‌توانند نگران‌ چنین‌ قضاوتی‌ باشند.

محاکمه
 چهار سال از ربودن و به قتل رساندن محمد مختاری گذشته . سال ها خواهد گذشت از آن روز پاییزی و آخرین اتاق آن مجموعه به ظاهر حافظ امنیت و خواباندن محمد مختاری روی زمین.آن روز ها عشق هزاران و یک ساله و تو دو سه ماهه و من بیست و هفت ساله بودم و طناب و مرگ هم سن و سال تاریخ بودند.آن طناب ده دقیقه کشیده شد و ناخن های شاعر ده دقیقه بعد کبود این را فقط قاتل ها می دانند و مختاری و شاید چند نفر دیگر.اما بوی گند آن قضایا تا دنیا دنیاست توی دل تاریخ به یقه آن هایی که دستورش را دادند سنجاق شده .
آن ها با صد من عطر و بزک نمی توانند از دادگاه تاریخ بگریزند گیرم که با یک دستور از محاکمه در دادگاهی گریخته باشند که یک "بی"بزرگ اولش کم دارد...
۱۲آذر ۸۱

...

۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

محمد علی ابطحی وبلاگ می نویسد

عجب روزگاری شده همه به وبلاگ نویسی رو آورده اند:چند ماه پیش امیر محبیان را جایی دیدم( منظور جشنواره مطبوعات ) می گفت فلانی وبلاگت رو می بینم.حالا هم که محمد علی ابطحی وبلاگ نویس شد فکر می کنم تا چند وقت دیگر آقایان محترم سه قوه و مجمع تشخیص و باقی عالیجنابان وبلاگ نویس می شوند.حالا که این طوری پیش میره آقایان لطفا یه فکری برای این فیلترینگ هم بکنن.این هم یک وبنوشت ابطحی:

آزادی دو مستند ساز و جریان شیرین عبادی
بعد از جلسه استیضاح آقای معتمدی، وزیر پست و تلگراف و تلفن از مجلس بیرون می آمدم که از میان خبرنگارانی که آنجا حاضرند، یکی پرسید: آقای ابطحی شما در مراسم استقبال از دو مستند ساز ایرانی در فرودگاه شرکت داشتید؟ گفتم نه. پرسید پس چرا در مراسم استقبال از خانم عبادی شرکت داشتید؟ چون ربط بین این دو را نمی دانستم، سکوت کردم و پاسخ ندادم. به دفترم آمدم دیدم روزنامه جمهوری اسلامی نوشته در مراسم استقبال از دو مستند ساز ایرانی که از بند زندان آمریکایی ها در عراق رهایی یافته اند، رمضانزاده و ابطحی نبودند. این شیوه نو و تازه ای بود که نبودن در استقبال خبر باشد.
من به سهم خودم از اینکه دو هموطن از زندان آمریکایی ها رهایی یافته اند خیلی خوشحال هستم و آرزو دارم هیچ هموطنی در زندانها نباشد و لی ربط بین این دو را نفهمیدم. خواستم از شما کمک بگیرم. مختصر ومفید!
...

۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه

تاوان دگر انديشی؛بازخوانی قتل های زنجیره ای

یک: اشباح همه جا هستند

...گلشیری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بیشتر بررسی کنند و برای همین قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پیغام فرستاده اند این طوری.»
۱
«هشت و ربع کم» گلشیری می گفت. غروب یک روز پاییزی توی کتابخانه و محل کار هوشنگ گلشیری روی کاناپه پشت به آشپزخانه یی که همیشه بساط چای آماده بود، نشستم. گلشیری دو تا لیوان چای ریخت و از آشپزخانه برگشت. یکی را گذاشت روی عسلی نزدیک من. صندلیش را برداشت آورد رو به رویم گذاشت. همانطور وقتی می نشست روی صندلی گفت: »هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتابفروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. یکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. یک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از اینجاها نرفته، خانواده اش متوجه غیبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسیده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نیروی انتظامی و بیمارستان هم مثلا سرزده اند، و خبری نبوده. همین جور مضطرب و نگران مانده اند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری یا همچین جایی اطلاع داده اند که بله، بیایید پیدایش کردیم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچه فلان، دوستانش می دانستند که آن کوچه، کوچه یی است که خانه زاون آنجاست. جسدش را طوری پیدا کرده بودند که انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و یک مقداری هم می برده با خودش.»
سیگار به سیگار روشن می کند گلشیری، روبه رویم نشسته. چشم راستش به نظرم یک جورهایی انحراف پیدا کرده به بالا، نمیدانم واقعا این طور بود یا نه. ولی بعدها، به روزهای سیاه دیگر هم گاهی این حالت را توی چشم هاش می دیدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده میرعلایی. بلند می شود دو تا چایی دیگر می ریزد و برمی گردد، «کشتندش» خودش را روی صندلی جابجا می کند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد پیشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتابفروشی. خانه زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثه یی برایش پیش آمده چرا جنازه اش نصفه شب پیدا شده؟ این مدت کجا می توانسته باشد؟»
یکی، دوبار میرعلایی را دیده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پلیسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانه دکتر غلامحسین میرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود دیده بودمش، البته خیلی کوتاه. هر وقت می آمد تهران، همان جا اطراق می کرد، فکر کنم یکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه دکتر. دکتر میرزاصالح هیچ وقت در خانه اش را به هر زنگی وا نمی کرد آن وقت ها. به نظرم هنوز هم همین طور باشد. هر وقت کاری داشتیم، اول باید تلفن می زدیم و بعد درست سر ساعتی که دکتر می گفت، زنگ در را. وقتی گلشیری تناقض ها را یکی یکی می شمرد، تازه فهمیدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزیده بود پیشتر.
گلشیری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بیشتر بررسی کنند و برای همین قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پیغام فرستاده اند این طوری.» می گفت: «از بس سیگار می کشم، حالم خوش نیست. شب نمی توانم بخوابم. یک هو می پرم از خواب و باز سیگار می کشم، حالم به هم می خورد و تهوع دست می دهد به من. دست از سر ما بر نمی دارند، می دانم.» این کلمات آخری را طوری ادا می کند که سردم می شود.
انگار اینجا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نیست. به نظرم وسط یک کابوسم، که چشم هایی از پشت عینک سیاهشان ما را می پایند. بلند می شوم و توی سیاهی شبی از شب های آبان ماه سال 1374 می زنم بیرون.
گلشیری، ماجرای مرگ میرعلایی را «گنجنامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد.
هیچ روزنامه یی ماجرای مرگ میرعلایی را چاپ نمی کند. عوضش تنها یک آگهی تسلیت توی روزنامه اطلاعات چاپ می شود که اسامی برخی از نویسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پرونده مرگ احمد میرعلایی بایگانی می شود.
۲
نخستین روزهای دی ماه 74 دوستی زنگ می زند که قرار است بزرگداشت نیما یوشیج توی ساری برگزار شود. می گوید که بعضی شاعران و نویسندگان دعوت شده اند، تو هم بیا. بعد هم تاریخ و محل برگزاری را می گوید. پشت تلفن به او می گویم که روز اول را نمی توانم بیایم، روز دوم و سوم خواهم آمد. 15 دی ماه، وقتی وارد هتل بادله در ده کیلومتری جاده ساری- نکا شدم، دانستم که خیلی ها آمده اند، محمدعلی سپانلو، نصرت رحمانی با پسرش آرش، علی اشرف درویشیان، شمس لنگرودی، هوشنگ گلشیری، فرزانه طاهری، غزاله علیزاده، مدیا کاشیگر، فرج سرکوهی، منصور کوشان، محمد محمدعلی، حافظ موسوی ، مجید دانش آراسته، فریدون نوزاد، بیژن نجدی، مسعود توفان، محمدتقی صالح پور، عنایت سمیعی، جاهد جهانشاهی، حسین صمدی و از جوان ترها مهرداد فلاح، سعید صدیق، جمشید برزگر، مهدی ریحانی، سایر محمدی و...
علی صدیقی با عنایت سمیعی گوشه یی مشغول چیدن برنامه سخنرانی و شعرخوانی بودند. تقریبا همه حاضران در بزرگداشت نیما، در آن سه روز توانستند به سخنرانی و شعرخوانی بپردازند از جمله به یاد دارم که سپانلو و شمس لنگرودی در باره شعر نیما سخن گفتند، علی اشرف درویشیان سخنرانی اش درباره سانسور در ادبیات داستانی بود. سرکوهی هم درباره نیما و شعرش حرف زد. گلشیری یک داستان خواند.
نکته جالب را اما وقتی متوجه شدم که رفته بودم تا شعر بخوانم: توی سالن به غیر از همان جمع خودمان کمتر مخاطب دیگری به چشم می خورد، البته دیگران هم گویا به این قضیه پی برده بودند و البته همه ما آن را به تبلیغات کم در حد همان پرده نوشته یی که بر سر در هتل چسبانده بودند و البته دوری هتل از شهر (هتل بادله در ده کیلومتری جاده ساری به نکا واقع شده) نسبت می دادیم. ماجرای بزرگداشت نیمایوشیج البته به آن سه روز ختم نشد. چند هفته بعد یکی از دوستان حاضر در آن جمع را جایی دیدم. او گفت که سرمان کلاه رفته است. گفت که از قرار معلوم در آن بزرگداشت غیر از ما، چشم هایی از پشت عینک سیاهشان ما را پاییده و احتمالا توی دلشان قند هم آب کرده اند و بعد هم فیلم مراسم را گذاشته اند روی میز و به گزارشگر حقوق بشر در امور ایران گفته اند که «این هم آن روشنفکرانی که شما نگرانشان هستید، نه تنها مشکلی ندارند بلکه توی هتلی در شمال، گرد هم آمده و هر چه دل تنگشان خواسته، گفته اند.» ماجرای هتل بادله البته هنوز هم در ابهام باقی مانده و از آن جز دو خبر خیلی کوتاه در یک روزنامه و گزارش کوتاهی در مجله آدینه چیز دیگری چاپ نشده و البته اعتراض شاعر بزرگوار سیمین بهبهانی نسبت به ترکیب افراد شرکت کننده در بزرگداشت نیما یوشیج که همان روزها در مجله دنیای سخن به چاپ رسید.

۳
بهمن ماه 74 که سیاوش کسرایی در وین درگذشت، قرار شد مراسم یادبودش در مسجد امام حسن عسکری در خیابان سهروردی شمالی تهران برگزار شود. با دوستی قرار گذاشتیم که با هم برویم آنجا.
وقتی کمی پایین تر از مسجد، با آن دوست از تاکسی پیاده شدیم یک تویوتا خاکی که بلندگویی هم بر سقفش بود، جلب نظر می کرد. چند جوان با لباس ها و چهره خاص انصار و البته چند خانم چادری را دیدم که به حرف های «حاجی بخشی» معروف گوش می دادند. به دوستم گفتم که مراسم امروز حتما به هم می خورد.
تعدادی از شاعران، نویسندگان و روشنفکران و دوستداران کسرایی هم همان جا جلوی مسجد توی پیاده رو ایستاده بودند. وقتی وارد سالن مسجد شدیم کسی قرآن تلاوت می کرد و البته کسانی با دوربین های دستی مشغول فیلمبرداری بودند. به تدریج چند نفر که بعدها از چهره های شاخص گروه های فشار شدند، وارد شده و خود را به حوالی جایگاه رساندند. وقتی مجری شروع کرد به اعلام برنامه، آن ها به تریبون حمله بردند، میکروفون را گرفتند و یکی از آن ها به دوستانش اعلام کرد که در را ببندند تا هیچ کس از مسجد خارج نشود. او پس از پاره کردن متن مجری، با عصبیتی که هر لحظه شعله ورتر می شد، گفت که شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفید که آمده اید از سیاوش کسرایی خائن ستایش کنید. این سوتر البته دوستان و همفکران همان آقا با کابل، زنجیر، چماق و هرچه که به درد زدن و کوبیدن می خورد جماعت را که به سوی در خروجی آمده بودند مورد حمله قرار دادند. خوب به یاد دارم که تقریبا همه و از جمله محمد قاضی مترجم نامدار آن روز سهمی از زنجیر و کابل و چماق بردند و البته آن سرکرده انصار هم از هوشنگ گلشیری، عمران صلاحی، محمد مختاری و چند نفر دیگر به عنوان جاسوس و خائن پشت میکروفون نام می برد. بیرون از مسجد هم وضع بهتر نبود، برادران می زدند و مردم و روشنفکران آن چه دریافت می کردند از جنس همان کابل و زنجیر بود. چند نفری هم البته در کمال آرامش فیلمبرداری می کردند تا زودتر فیلم شاهکارشان را برسانند به آن چشم هایی که از پشت عینک سیاه در اتومبیلی پارک شده می پاییند ماجرا را.
ادامه دارد...

نظرهای پیشین

۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

کلمه چراغ ما ست

پنج سال پیش اول آذر دروازه ورود به کابوسی بود که پس از قتل داریوش و پروانه فروهر همزمان شد با مرگ حمید مصدق و بعد قتل وحشیانه محمد مختاری و محمد جعفر پوینده که البته پیش از همه این ها قتل مجید شریف بود.
روزهای سیاهی که احمد شاملو در نخستین شماره کتاب جمعه هشدارش را ۲۲ سال پیش تر داده بود در آذر ماه ۷۷ به اوج رسید.آن کابوس که هنوز هم یک جور هایی تداوم یافته البته یک روی سکه بود و هست. و روی دیگرش البته همان بلاهت تاریخی است که دستاورد اریکه قدرت برای همه حاکمان است.چراغ ما کلمه بود و هست.و کلمه به دشنه نمی میرد به ریسمانی نمی میرد کلمه.پنج سال خیلی زیاد نیست: آن کابوس حالا خواب کسانی را پر کرده که قرار را از کلمه گرفتند به خیال خود. غافل که از خود می گیرند قرار را...
.....

لحظه‌ی احتضار

کسی اکنون در جایی از جهان می گرید
بی دلیل در جهان می گرید
برای من می گرید

کسی اکنون در جایی از شب می خندد
بی دلیل در شب می خندد
به من پوزخند می زند...ادامه

...

۱۳۸۲ آبان ۳۰, جمعه

عجایب المخلوقات

روزگار غریبی است این هم تمثال بی مثال زن ببر نما که جماعت توی قم رفته بودند تا اعدامش را تماشا کنند.آخه کسی وجود داره صاحب این چهره رو بازداشت کنه تا چه برسه به اعدام.(قابل توجه قاضی مرتضوی)

در عوض اگر کسی خواست چشمش به جمال دختر شایسته کانادا روشن بشه می تونه به وبلاگ نازنین افشین جم یعنی خود خودش مراجعه کنه.

وسلی کلارک رییس سابق ستاد ارتش آمریکا و نامزد حزب دموکرات برای انتخابات ریاست جمهوری امریکا هم وبلاگ نویس شد.
...

۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

عاشق ترین زندگان

او حالا توی اتاق ۲۰۶بیمارستان توس با چیرزی در جدال است که بی گمان زندگی نام ندارد.چند ماه پیش به دیدارش رفته بودم خانه اش در کوچه یی به نام خودش بود توی شهرک غرب.جایی شبیه زیر زمین.آن جا من دو تا چشم دیدم و مقدار پوست و استخوان که تنها پیوندش با زندگی عشق بود.وقتی از عشق دیرینش پرسیدم برق چشم هاش را دیدم و بعد همه آن پوست و استخوان خلاصه شد در نگاهی که خیره به نقطه یی نا معلوم انگار جان می دهد به گذشته یی دور.و در یافتم که او با همین جان عاشق بوده که زندگی را تاب آورده و عشق را تاب آورده و خودش را از روز های دور رسانده به این جا و خودش را می رساند به آینده.باور کردنی نبود برایم ولی حقیقت داشت هم عماد و هم عشق.
حالا هم میدانم که توی بیمارستان باز خیره می شود عماد.خیره به جایی دور و نا معلوم و جان می دهد به او.و همین است که عماد عاشق ترین زندگان است تا امروز و تا بعدها بعد و تا همیشه.
این هم نوشته یی که پس از آن دیدار نوشتم:

یه بار از نزدیک

دیروز رفته بودم خانه عماد خراسانی.یه اتاق کوچک و یه تخت و یه عصا.چند تا عکس اخوان ودو تا انگشتر عقیق که یکیش آبی بود اون یکی دخترکی که داشت انگور می چید.دوتا چشم و یه نگاه بعلاوه کلی عشق.هشتاد و دو سالش میشه عماد.رفیق فابریک اخوان در رندی و قلندری.ازش پرسیدم حالا که به این جا رسیدی حالا که رسیدی ته خط هنوز اون عشق توی سرت هست؟هنوز رنج می کشی؟ گفت و البته آرام وشمرده که هنوز...عشق عماد یک وقتی سر زبان ها بود.گفتم ماجرا چی بود.گفتم می خوام همش رو بشنوم.گفت دست رو بد دردی گذاشتی گفت زدی توی خال.ازش چیزی نمانده.یه تیکه پوست و استخوان و بازم از عشق می گفت و این که اگه یه بار دیگه هم دنیا بیاد باز شعر و عشق.گفتم تو این دوتا رو انتخاب میکنی بازم.گفت من اونارو انتخاب نمی کنم اون خودشون رو تو وجودم جا میکنن.شعر هاش جای خود می خواستم یه بار از نزدیک ببینمش.ببینم چطور میشه یه آدم تو هشتاد و دو سالگی وقتی جایی میان مرگ و زندگی قرار گرفته می تونه از عشق و با عشق نفس بکشه.و دیدمش..(دوشنبه 12 خرداد )

...

۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

یاد بين نجدی

وقتی آدم دلش بگیرد توی یک شب که انگار دیر شده و پیر.چه کار می شود کرد جز این که به شعر بگریزد و با شعر.بیژن نجدی حالا شش سال بیشتر است که توی گورش پای آن تپه های سرسبز خوابیده و البته توی شعر هاش بیدار است هنوز.این سطر ها بیداریش را شهادت می دهند:

تو را هم چنان دوست خواهم داشت

بسیار پیش‌تر از امروز
دوستت داشتم در گذشته‌های دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد می‌آورم
پارچ‌بلور کنار سفره‌ی من
ابریق می‌شود
کلاه کپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنار
اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما
غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما
و قرن‌های بعد تو را هم‌چنان دوست خواهم داشت
آن‌قدر که در خیال‌بافی آن همه عشق
تو در سفینه‌ای نزدیک من
من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو
دست می‌کشیم به گونه‌های هم
بر صفحه‌ی تلویزیون.


زوزه‌های یوزپلنگان

گودالی در من
در استخوان و ذهن
هم در نهان من
گودالی در من است
لب‌ریز خاک و خاک‌آلوده‌ی یک خالی
که پر می‌شود گاهی از بوی برنج
از سوگواری خرما
گاه دریا
در ژرفای خسته‌اش
فریاد سرداران
گاهی مرگ زوزه‌های یوزپلنگان است
آه گودال سیاه من در من
از گیسوان آتش گرفته می‌آید؟
یا برگ‌برگ کهنه‌ی تقویم؟
این دود؟
که می‌گذرد از دهلیز‌های تو.
.........

آیا باید از پوپولیسم ترسید؟

تعجب انگیز است که عموماً با پدیده یِ پوپولیسم با شکلی کلیشه ای، چون پدیده ای بی معنا یا نوعی «پیش آمد بدیع» برخورد میشود. یک جا برای تحلیلی آشفته از پیروزی لویز ایناسیو «لولا» دو سیلوا در برزیل بکار گرفته میشود؛ جای دیگر برای تحلیل سیاست هوگو چاوز در ونزوئلا؛ چندی پیش در صدر آرا قرار گرفتنِ آقای کریستف بلوشر از اتحادیه دمکراتیک میانه رو در سوئیس را با آن توضیح میدادند و در گذشته ترقی برنارد تاپی را در فرانسه و مدتها پیش برای تحلیل پوژادیسم یا بولانژیسم به آن توسل می جستند...ادامه
...

۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

تنهایی نیما و تنهایی ما

۲۱ آبان هم که می آید آدم یاد نیما میافتد که یک تنه با سنت بزرگ شعری در افتاد و همین است که حالا ارزش کار او را چند چندان می کند.او تنها بود مثل همه ما که تنهاییم و غیر از این کاری هم از دست مان بر نمی آیدغیر از این که توی تنهایی خودمان بنشینیم و به کلماتی دل ببندیم که یک روز آخر بازی را اعلان خواهند کرد.

این هم نوشتاری برای نیما:
از انقلابی گری تا انقلاب ادبی 

این هم یک سال پیش در چنین روزی:

به خانه نمی آیم
تو میز را نچیده یی
برایم حتا نریخته یی 
یک فنجان چای و
اتفاقا
وقتی رفتی اتاق خواب 
بیدارم هنوز
پتو را بکش
می کشی تا چانه ات
بخواب
می خوابی
خوابیده یی هنوز
گنجشک ها جیک جیک می کنند
...

۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

روشنک داریوش دست در دست مرگ


روشنک داریوش، مترجم ایرانی که به‌دلیل ابتلا به سرطان، از چند سال پیش در آلمان اقامت داشت، درگذشت.از ترجمه های داریوش، ”قرن من” اثر گونتر گراس است.
کانون نویسندگان ایران در بیانه یی آورده است:
روشنک داریوش مترجم و عضو دیرین و کوشنده کانون نویسندگان ایران پس از تحمل نگرانی ها و فشار های بسیار دور از وطن در گذشت.او در بدترین سال هایی که بر کانون نویسندگان ایران و اعضای آن گذشت از فعالان پیگیر جمع مشورتی بود.مرگ تاسف آور او را به جامعه فرهنگی ایران بستگان و یارانش تسلیت می گوییم و در مجلس گرامیداشت او در کنار خانواده و دوستانش خواهیم بود.

...

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

با یداله رویایی

یداله رویایی همیشه برایم جذاب بوده از نخستین روزهای شعر تا همین حالا و تا همیشه.و همین است که وقتی دوست خوبم پرهام شهرجردی خبر داد که سایت رویایی راه افتاده به سراغش رفتم در یک شنبه ی سوراخ که سکوت دسته گلی بود.این هم رهاوردش:

طرحی که او بود

وقتی که مادلن می مرد، طرحی را می دیدم که می میرد. برای من او طرح بود.
و طرح او برای من او بود. از او برای من طرحی ماند.
برای من از او طرحی ماند.
تمام طرح من او بود، طرح تمام من او بود. تمام من او بود، من او بود. او بود،
بود. بود. بود.
هنوز نمی دانم آن طرح، چی بود. دست به تابوتش زدم. دست به
تابوتش که می زدم
به چیزی دست نمی زدم
در کلینیک «پوتی کل مولن» آسیاب یقه کوچک ؟ ناگهان فکر چرا آسیاب ؟
آیا همه در آسیاب می میرند ؟ چرا آسیاب کوچک ؟ آیا مرگ بود که آب به
آسیاب می ریخت ؟ آیا دکتر رونسورل دکتر مرگ بود ؟ و آن پرستارها پرستار
مرگ بودند ؟ بی حوصله شده بودند ؟ از حوصله رفته بودند. چه طور می توانستم
بفهمم که خودش مرده، یا میرانده شده ؟ میرانده اندش ؟ چه فکرهایی!
فکر می کردم که بدانم.
امروز هم فکر می کنم بدانم. نمی دانم.
از آخر او جز طرح آخر او نمی دانم.
و هر وقت این را می دانم نمی دانم از من برای کی طرحی می ماند. طرح است که
می ماند.

رونویس از دفتر یادداشت ها

...

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

باران


یکی از دوستان چند تا مجله و کتاب آورده که ببینم اولیش فصلنامه باران است که غیر از همه مقالات و داستان ها و شعر های خوبش یک مقاله چشم گیر دارد در باره هدایت با عنوان نوشته ها و ننوشته های هدایت در روزنامه مردم.

البته گفت و گوی آجودانی با چنگیز پهلوان هم دندان گیر است و دو تا مقاله هم از مهستی شاهرخی در باره سنگی بر گوری آل احمد که نشر باران نشر کرده.به نظرم فصلنامه باران یک کار حرفه یی است که هم پر و پیمان هست و هم توی نشریات اون ور آبرومند.
...
نظرهای پیشین

۱۳۸۲ مهر ۲۸, دوشنبه

عدالت تاریک(2):بازخوانی پرونده افسانه نوروزی

افسانه نوروزی (در حال حاضر34 ساله) خانه دار، متهم است که عصر یکشنبه 15 تیر 1376 در ویلای شماره 14 ارم جزیره کیش، بهزاد مظفرمقدم سروان حفاظت اطلاعات را با وارد آوردن ضربات کارد آشپزخانه به قتل رسانده است.
او روز سه شنبه10476به اتفاق شوهرش مصطفی جهانگیری و دو فرزند خردسالش و به اصرار بهزاد مقدم وارد کیش شده بود: "مقدم همیشه می گفت من فرمانده کیش هستم، سرهنگ اینجا هستم و سیمان وارد می کنم. به ما گفت بیایید که من جنس به شما بدهم تا کمی وضع مالی شما هم خوب مثل خودم شود." مقدم که از دوستان شوهر افسانه بوده فردای ورود افسانه و مصطفی به کیش با تهیه یک تلویزیون و چند قلم جنس خارجی دیگر مصطفی را برای تحویل اجناس به تهران می فرستد و افسانه و دو فرزندش در کیش می مانند. یک شب بعد مصطفی به جزیره برمی گردد و مقدم مجددا با فراهم کردن اجناس خارجی ظهر جمعه او را به تهران می فرستد:"بدون اینکه به من(افسانه) بگویند برایشان بلیت گرفته و فقط مصطفی را آورده بود که خداحافظی با ما بکند."


یک روز پیشتر از آمدن مصطفی و بازگشت مجدد او به تهران، افسانه در حینی که مشغول تمیز کردن آشپزخانه منزل مقدم بوده به کیف کوچکی بر می خورد که حاوی لباس زیر زنانه و یک سکه ربع بهار آزادی و پلاک کوچک طلا بوده. او آنها را بر می دارد. مقدم خیلی زود متوجه این ماجرا می شود و پس از فرستادن مجدد شوهر افسانه به تهران، عصر جمعه 13 تیر 76 نخستین درگیری افسانه و مقدم چنین رخ می دهد: "وقتی بچه ها رفتند سراغ تلویزیون، مقدم به من گفت بیا بالا کارت دارم. من اولش نفهمیدم برای چه به من می گوید بیا بالا. گفتم شاید می خواهد چیزی را نشان من بدهد... مقدم زودتر از من رفته بود بالا و لخت شده و در... اتاق خوابش بود که بعد از آنکه من رفتم بالا یک دفعه مقدم را که دیدم، حمله کرد به من. بدون اینکه حرفی بزند. بعد مرا کشید در اتاق و افتاد روی من... از روی شورت خودش را روی... من می مالید و من هم فحش و دعوا با ایشان می کردم که از روی من بلند شود. ولی او افتاده بود روی من و آلت خود را به صورت من می مالید. چون که من خیلی دست و پا زده بودم دخترم صدای پای من را که می شنود به بالا می آید... مقدم تا صدای دخترم را شنید... از روی من بلند شد... من زود بیرون از اتاق آمدم... مقدم به من گفت تو فکر میک نی کی هستی."
بعد از این افسانه به خانه همسایه خواهرشوهرش زنگ می زند اما شوهرش در آنجا نبوده و چند ساعت بعد مصطفی به موبایل مقدم زنگ می زند. افسانه از شوهرش می خواهد که چند قطعه طلا را با خودش برگرداند. مقدم به افسانه پیشنهاد کرده بود که :" اگر با من باشی من اصلا این طلاها را از تو نمی خواهم." افسانه می گوید: "فهمیده بود که من طلاها را برداشتم، موقعیت خوبی برای خودش دانست که به من این پیشنهاد را بکند. من به او دعوا کردم، حتی کتک کاری هم کردیم و او هم مرا زد." و افسانه ظاهرا برای رفع بهانه در تماس تلفنی شوهرش به او می گوید:"طلاها برای مقدم است، بیاور بگذارم سرجایش تا مقدم نفهمیده. حتی نگذاشتم که مصطفی بفهمد که مقدم چه کار کرده است."
افسانه آن شب را در کنار بچه هایش تا صبح بیدار می ماند. روز شنبه مقدم زن دیگری "خانم دکتر" را در حضور افسانه و بچه هایش به ویلا می آورد:"مقدم گفت دیدی چقدر این خانم زیبا و خوش اندام و پول دار است. با داشتن ثروت زیاد و شوهر ... زیر دست من هست، تو به چی خود مینازی، فکر می کنی چی داری..."
تا روز حادثه (یکشنبه) مقدم ضمن تحقیر افسانه همچنان منتظر فرصتی برای عملی کردن نیت خود می ماند. مصطفی (شوهر افسانه) در تماس تلفنی احتمال داده بود که عصر یکشنبه به کیش برگردد. بعد از ظهر یکشنبه در حالی که مقدم در طبقه پایین خواب بوده افسانه برای استحمام به طبقه بالا میرود و از بچه هایش می خواهد که ساکت باشند. او از ترس حمله احتمالی مقدم دو چاقوی آشپزخانه را توی لباس هایش پنهان کرده و با خود به طبقه بالا می برد:"چاقو را بردم بالا و گذاشتم زیر تخت دومی، زیر پتو. بلوز و دامن و روسری خودم را گذاشتم روی تخت و لباسهای زیر و حوله را پشت در بیرون حمام گذاشتم به دلیل نداشتن جای لباس مجبور بودم."
افسانه پس از استحمام وقتی مشغول لباس پوشیدن بوده با مقدم مواجه می شود: "یک دفعه دیدم مقدم لخت پرید و در را بست. تا مقدم را دیدم... گفتم چکار می کنی، رحم کن. حمله کرد و مرا نزدیک تخت وسط که بودم انداخت و خودش افتاد روی من و دست مرا سفت گرفته بود. دیدم از روی من بلند نمی شود گفتم کمی دستم را شکل کن تا دست مرا شل کرد از زیر، آلت مقدم را فشار دادم و او دردش گرفت و هولش دادم... افتاد بین تخت وسط و اول من چاقوها را از زیر تخت یعنی پتوها ورداشتم... او دوباره افتاد روی من... با چاقوها به پهلوهایش زدم... تا آمدم فرار کنم... موهای مرا از پشت گرفت... یکی از چاقوها پرت شده بود از دستم. با چاقوی بزرگتر به شکمش زدم... دسته چاقو را کشید و دسته چاقو در دست مقدم شکست و تیزی چاقو در دست من... چهار انگشت مرا برید و کج شد... آن لحظه من باید از خود دفاع می کردم... او همه اش حمله می کرد... پشت در اتاق افتاد. آن لحظه بچه هایم پشت در اتاق گریه می کردند و می گفتند مامان چی شده. من یک لحظه به دخترم گفتم مهدیه برو پایین و فقط مواظب محمد(پسرم) باش. به مقدم گفتم بلند شو از پشت در، او رفت سمت کمد دیواری. تا من آمدم فرار کنم او حمله می کرد و می پرید بالا. چون نمی دانستم چه کار بکنم دو ضرب چاقو به ران های مقدم زدم تا از پا بیفتد تا بتوانم فرار کنم. تا ضرب چاقوها به ران مقدم خورد خون به تمام صورت و بدن و موهای من پاشید... دیگر آنجا چیزی نفهمیدم... بعد آلتش را بریدم... جنون به من دست داده بود، دیگر نفهمیدم چکار دارم می کنم..."
ساعتی بعد مصطفی جهانگیری در حالی زنگ ویلای شماره 14 ارم را میزند که افسانه در حالی که یکی از دست هایش خونریزی دارد. بچه ها و خودش را آماده کرده تا از این خانه فرار کند. افسانه مانع دیدن صحنه از سوی مصطفی می شود و پس از شکستن در کیف سامسونت مقدم و برداشتن پول به فرودگاه می روند. چاقوها و حوله و... را در خرابه یی نزدیک فرودگاه رها می کنند و به تهران می گریزند و چند روز بعد توسط ماموران حفاظت اطلاعات در تهران دستگیر می شوند.
از محتوای پرونده و آنچه در جریان دادرسی رخ داده می توان به نکات زیر رسید:
1. افسانه نوروزی و شوهرش دچار فقر مالی بوده اند. مصطفی شوهر افسانه پیش از این ماجرا و به همین خاطر کلیه اش را اهدا کرده بود. مقدم به این نکته واقف بود و به همین خاطر آنها با اصرار مقدم به کیش رفته بودند.
2. مقدم افسانه و شوهرش را زمانی به کیش دعوت کرد که خانواده خودش در آنجا حضور نداشتند.
3. در فاصله سه شنبه (10476) تا یکشنبه (15476) دوبار مصطفی پس از تهیه جنس بوسیله مقدم به تهران فرستاده شده است. با این حساب شوهر افسانه فقط در این فاصله شش روزه کمتر از دو روزش را در آنجا حضور داشته است.
4. مقدم به خاطر شغلش از نفوذ خاصی در جزیره برخوردار بوده است: "همیشه میگ فت من فرمانده کیش هستم، سرهنگ اینجا هستم و سیمان وارد می کنم." او همچنین به افسانه و شوهرش گفته بود: "بیایید که من جنس به شما بدهم تا کمی وضع مالی شما هم خوب مثل خودم بشود."
5. افسانه در غیاب همسرش و مقدم، هنگام نظافت در آشپزخانه به یک ساک کوچک برمی خورد:"من در خانه مقدم کار می کردم و همه جا را تمیز می کردم تا اینکه در کمد آشپزخانه مقدم ساک کوچکی بود و من چون کنجکاو شدم به آن ساک کوچک دست زدم و در آن کیف کوچک... لباسهای زیر زنان، که بهش می گویند بادی و جوراب و وقتی که نگاه کردم چند تکه کوچک تا حدود 50هزار تومان هم نمی شود... وسوسه شدم و آنها را ورداشتم... نمی خواستم همچین کاری بکنم ولی وسوسه شدم. یک ربع بهار آزادی و دو عدد پلاک ریز بدون زنجیر و یک سکه قدیمی نقره...".
محتویات ساک یعنی لباس های زیر زنانه و چند قطعه طلا آن را مرموز میکند معلوم نیست. این ساک کوچک توی کمد آشپزخانه چه کار میکرده؟ آیا کسی آن را سر راه افسانه قرار نداده است؟ این گمان وقتی تقویت میشود که مقدم در کمترین زمان ممکن به دست خوردن محتویات آن آگاه میشود و به افسانه پیشنهاد میکند: "اگر با من باشی من اصلا این طلاها را از تو نمیخواهم." ... "فهمیده بود که طلاها را برداشتم موقعیت خوبی برای خودش دانست که به من هم این پیشنهاد را بکند..."
6. نخستین حمله مقدم به افسانه پس از ماجرای ساک کوچک اتفاق میافتد:" وقتی برگشتم، مقدم خانه بود. رفته و گشته بود و دیده بود که طلاها آنجا نیست. کمی ناراحت به نظر میرسید. وقتی که ما(افسانه به اتفاق دو فرزندش) آمدیم، در را باز کرد و وقتی که بچهها رفتند سراغ تلویزیون، مقدم به من گفت بیا بالا کارت دارم... زودتر رفته بود بالا... رفتم بالا یک دفعه مقدم را که دیدم حمله کرد به من بدون اینکه حرفی بزند بعد مرا کشید در اتاق و افتاد روی من... فحش و دعوا با ایشان میکردم که از روی من بلند شود ولی او افتاده بود روی من و... خود را به صورت من میمالید..."
7. افسانه نمیتوانست امیال و حرکات مقدم را به فرزندش، شوهرش یا کس دیگری بگوید. دخترش کوچکتر و ناتوانتر از آن بود که بتواند کمکی به او بکند. شوهر افسانه که در تنگنای مالی گرفتار بود، کلیهاش را فروخته و حال به گمان اینکه مقدم دوست قدیمی و خانوادگی اوست به دعوت مقدم به کیش رفته و فکر میکرد که مقدم برای بهتر شدن وضعش دارد به او کمک میکند. افسانه تنها توانسته در این فاصله با استفاده از تلفن همراه مقدم به بهانه بازگرداندن طلاها با شوهرش صحبت کند و از او بخواهد که هر چه زودتر به کیش برگردد.
در حکم دادگاه آمده است:"از بدو ورود افسانه نوروزی به منزل مرحوم مقدم اذعان به اذیت و آزاد و قصد تجاوز از طرف مقتول میکند ایشان میتوانست این مطلب را به شوهرش بگوید و یا با او به تهران برگردد و به حضور خود در منزل ادامه ندهد و از منزل خارج شود و یا از مردم و مسوولین در جزیره کمک بخواهد."
جالب است که بدانیم افسانه برای نخستین بار به کیش رفته بود، در آنجا به اصرار مقدم، شوهرش به تهران برمیگردد و به طبع افسانه در آنجا تنها میماند و آشنای دیگری غیر از مقدم در جزیره نداشته است. به علاوه شوهر افسانه در فاصله جمعه (نخستین حمله مقدم به قصد تجاوز) تا یکشنبه (درگیری منجر به مرگ مقدم) در جزیره حضور نداشته است. اما در مورد عدم مراجعه افسانه به مردم یا مسوولین جزیره و بازگویی چنین ماجرایی باید پرسید اگر زن تنهایی با شرایط و موقعیت افسانه به کسی یا جایی مراجعه و ماجرا را بازگو میکرد آیا کسی به صرف اینکه مقدم نیت تجاوز به او را دارد به ادعای افسانه توجه میکرد؟ فراموش نکنیم که شوهر افسانه به خیال خود او را در منزل دوست قدیمی و خانوادگیاش گذاشته و راهی تهران شده بود و البته نباید فراموش کرد که مقدم بخاطر شغلش یکی از مقامات صاحبنفوذ کیش بوده است.
افسانه حتی نمیتوانست منزل مقدم را ترک و به تهران برگردد چرا که پولی برای این کار نداشت:"مصطفی پول درآورد که به ما بدهد، مقدم نگذاشت، گفت من به اینها پول میدهم، تو برو جنسها را فلانجا بده." دلیل دیگر اینکه افسانه در جزیره بیپول بوده اینکه:"منتظر آمدن مصطفی بودم تا ما را با خودش ببرد تهران... چای شیرین بدون نان به بچههایم میدادم."
8. از روز جمعه (13476) که افسانه در برابر مقدم تمکین نکرده تا هنگام قتل، مقدم به روشهای مختلف توهین، تحقیر و تطمیع تلاش کرده تا مقاومت افسانه را درهم بکشند:"مقدم به من گفت که تو فکر میکنی کی هستی" بعد شروع کرد بابت طلا که" اگر با من باشی من اصلا این طلاها را از تو نمیخواهم"، "او مرا زد و من مشت در سینه او زدم و او هم فحش به من داد و مرا زد."، "مقدم اصلا دیگر توجهیی به ما نداشت و چیزی هم برای خوردن بچهها تهیه نمیکرد و به من میگفت اگر تو با من باشی من همه کار برای شما میکنم. پول به شما میدهم چون من قبول نکردم با ما دعوا میکرد با بچههایم هم دعوا میکرد."
او حتی در حضور افسانه، زن دیگری را به خانه آورده بود:"خانمی را دیدم قدبلند، خوشقیافه و شیکپوش. مقدم آمد و اون خانم را آورد و راهنمایی کرد به سمت مبلها و ایشان را به من معرفی کرد."..."گفت دیدی چقدر این خانم زیبا و خوشاندام و پولدار است و این با داشتن ثروت زیاد و شوهر مهندس و سه بچه، زیردست من هست. تو به چی خودت مینازی، فکر میکنی چی داری. ببین با این همه ثروت هر کاری که بخواهم میکنم با او و بعد تو چی داری."
9. در حکم دادگاه با اشاره به تهیه دوچاقو از آشپزخانه که در طبقه پایین بوده و اینکه قتل در طبقه دوم رخ داده به "طرح و برنامه از پیشتهیه شده و قصد انتقام" استناد شده است.
افسانه نوروزی از عصر جمعه که به نیت مقدم پی برده و از سوی او مورد هجوم قرار گرفته در آن خانه امنیت نداشته است:"...آن شب من خیلی گریه کرده بودم تا شب بالا خوابیدم و چراغهای اتاقها را همه روشن کرده بودم که دیدم مقدم بالاسر ما آمد وقتی که دید بچههای من هنوز بیدار هستند رفت پایین. دیگر میترسیدم توی اون خونه باشم... تا صبح بیدار بودم که مبادا مقدم بیاید سراغ من و دخترم."،"دلش میخواست به خاطر طلاها هم که شده به ناموس من تجاوز کند ولی چون من نگذاشتم ناراحت بود و همش منتظر فرصت بود. تا رسید به روز یکشنبه روز دفاع از ناموسم..."،"به خاطر اینکه مقدم شاید باز به من حمله بکند با خود دو عدد چاقو بردم بالا و گذاشتم زیر تخت دومی، زیر پتو."
افسانه در دادگاه گفته دو روز پیشتر هم که مقدم به او حمله کرده، شب را بیدار بوده و:"حتی یک چاقو هم بردم گفتم که اگر حمله کند من میزنمش."
10. در ماجرای درگیری منجر به مرگ مقدم، وقتی افسانه از حمام بیرون میآید مقدم را لخت میبیند:"یک دفعه دیدم مقدم لخت پریده و در را بست... گفتم چکار میکنی رحم کن، حمله کرد و مرا نزدیک تخت وسط که بودم انداخت و خودش افتاد روی من و دست مرا سفت گرفته بود."
از آنجایی که لباسهای زیر مقتول در جریان درگیری آسیبندیده و خونی نشده با این حساب باید پذیرفت که ادعای افسانه درباره لخت بودن مقدم اینکه خود مقتول پیش از درگیری لباسهایش را درآورده منطقی به نظر میرسد اما دو فرض را هم میشود مورد بررسی قرار داد:
فرض اول اینکه مقتول با رضایت طرف مقابل (افسانه) اقدام به لخت شدن کرده که در این صورت دلیلی برای درگیری و در نتیجه قتل وجود ندارد.
فرض دوم اینکه زمانی که افسانه در طبقه بالا و در حمام بوده مقتول با استفاده از موقعیت به آنجا رفته و با درآوردن لباسهایش، آماده اجرای نقشهاش شده است. با توجه به اینکه افسانه در دادگاه گفته:"به عروس (همسر مقدم) گفتم برو شورت شوهرت را نگاه کن... مادرش گفت این شورت پسرم نیست... زنش قبول کرد.
11. اظهارات افسانه نوروزی و بازسازی صحنه قتل از نظر کارشناسان، منطبق بر هم و منطقی بوده است. کارشناسان در این باره چنین نوشته اند:"تمام اظهارات قاتل خانم افسانه نوروزی در اجرای صحنه... کاملا با واقعیت تطبیق می کند"، "با عنایت به کلیه اظهارات و سه مرحله تشریح صحنه توسط متهمه... اظهارات وی با نحوه عملکرد مشارالیه که منجر به مرگ مقدم شده است تقریبا به منطق و عقل نزدیک است."
12. یکی از کارشناسان پرونده هم در این باره چنین نوشته است:"با عنایت به محتویات پرونده و اینکه بانو افسانه نوروزی در نخستین روز تشریح صحنه مطالبی را بیان نمود که هر شنونده و بینندهیی متقاعد میشد که نامبرده به تنهایی مرتکب قتل شده و انگیزه آن هم مسائل ناموسی بوده لیکن در مراحل بعدی نامساعد بودن وضعیت روحی بعضا تناقصهای جزیی در گفتارش مشاهده میگردد که رافع شرکت وی در قتل نمیباشد. من حیث المجموع اظهارات نامبرده ) افسانه ( منطقی به نظر میرسد."
قاضی در جلسه دادگاه خطاب به افسانه گفته است:"اظهارات و دفاعیات شما که برای ما صحت ندارد."
با این حساب میشود حدس زد که نظرات کارشناسی که اظهارات افسانه را تایید کرده در دادگاه تا چه حد مورد استناد و استفاده قرار گرفته است. دیالوگ زیر میتواند ملاک خوبی برای قضاوت عمومی در این باره باشد:
قاضی: ... خودت میگویی من قصاب بودم.
افسانه: قصاب بودم یا نبودم از خودم دفاع کردم و به خودم افتخار میکنم و لب چوبه دار هم که بروم، چوبه دار شما را میبوسم.
قاضی: کاش همین جور باشد.
نوروزی: خوب باشد اگر من چوبه دار نبوسیدم به خاطر اینکه از خودم دفاع کردم... چهار سال من بدترین شرایط را داشتم. تو گوشه زندان، زیر شکنجه گردن کلفتهای مشروبخوار... بودم.
13. اظهارات افسانه چه در بازجویی ها و چه در دادگاه تقریبا یکسان بوده است. علیرغم این که او امروز بیش از شش سال است که در زندان بندرعباس به سر می برد، همواره در بازجویی ها و دادگاه گفته است که تنها برای دفاع از خود و عدم تمکین در برابر پیشنهاد خیانت از سوی مقدم مجبور شده است تا او را با چاقو بزند.

...
مین مقاله در گویانیوز

۱۳۸۲ مهر ۲۵, جمعه

می‌خواهم‌ کنار مردم‌ باشم‌


ســاعــت‌ از هـفــت‌ گـذشتـه‌ اسـت‌. خیابان‌های‌ منتهی‌ به‌ میدان‌ آزادی‌ زیر بــار سـنـگیـن‌ تـرافیـک‌ بـه‌ زور نفـس‌ می‌کشند. گویی‌ هیجان‌ استقبال‌ از »بانوی‌ صلح‌« حتی‌ خیابان‌ها را هم‌ فراگرفته‌ است‌. برای‌ رسیدن‌ به‌ فرودگاه‌ می‌زنیم‌ به‌ کوچه‌ پس‌کوچه‌ها. حوالی‌ فرودگاه‌ ترافیک‌ سنگین‌تر می‌شود. خیلی‌ ها ترجیح‌ داده‌اند اتومبیل‌ها را در دو سوی‌ خیابان‌های‌ منتهی‌ به‌ مهرآباد پـارک‌ کرده‌ و پیاده‌ به‌ سوی‌ ترمینال‌ شماره‌ 2 فـرودگـاه‌ حـرکـت‌ کننـد. روسری‌ سفیدها تعدادشان‌ بیشتر است‌. زن‌ و مرد با شادی‌ خاصی‌ به‌ سوی‌ فرودگاه‌ می‌روند. بعضی‌ها شاخه‌های‌ سپید گـل‌ را گـرفتـه‌انـد تـوی‌ دست‌شان‌. بعضی‌ها به‌ هم‌ تبریک‌ می‌گویند. هر چه‌ به‌ سالن‌ نزدیک‌ می‌شویم‌ تعدادشان‌ زیـادتـر مـی‌شـود. روبـروی‌ ترمینال‌ شماره‌ دو، انبوه‌ جمعیت‌ گرد آمده‌اند تـا از شیـریـن‌ عبـادی‌ استقبـال‌ کنند. گروهی‌ از جوانان‌ در حالی‌ که‌ سرود ای‌ ایران‌ را می‌خوانند به‌ جمعیت‌ می‌پیوندند.
درهای‌ سالن‌ بسته‌ است‌. ماموران‌ انتظامی‌ در مقابل‌ درها ایستاده‌اند. توی‌ جمعیت‌ خیلی‌ها عکس‌ عبادی‌ را به‌ دست‌ گرفته‌اند. پرده‌ نوشته‌هایی‌ با مضامین‌ تبریک‌ اهدای‌ جایزه‌ صلح‌ نوبل‌ به‌ در و دیوار نصب‌ شده‌ که‌ پای‌ هر کدام‌ نام‌ تشکلی‌ نوشته‌ شده‌.کسی‌ با بلندگوی‌ دستی‌ خطاب‌ به‌ جمعیت‌ می‌گوید که‌ شیرین‌ عبادی‌ به‌ ترمینال‌ شماره‌ سه‌ منتقل‌ خواهد شد و از آنها مـی‌خـواهد که‌ بروند جلوی‌ ترمینال‌ سه‌. جمعیت‌ فریاد می‌زندأ »دروغه‌، دروغـه‌«. عـده‌یـی‌ شعار می‌دهند: »زنـدانـی‌ سیـاسی‌ آزاد باید گردد« و جمعیت‌ تکرار می‌کند. عده‌یی‌ سرود ای‌ ایران‌ را می‌خوانند.
از در سوم‌ وارد سالن‌ می‌شویم‌، در حـالـی‌ کـه‌ ورود بـه‌ سالن‌ حتی‌ برای‌ خبرنگاران‌ هم‌ ممنوع‌ شده‌. دوستی‌ همـراه‌ مـن‌ است‌ که‌ پیشتر با یکی‌ از مقامات‌ انتظامی‌ هماهنگ‌ کرده‌ تا وارد شویم‌، با این‌ همه‌ پس‌ از مراجعه‌ به‌ دو در دیگر برای‌ ورود به‌ سالن‌ با جواب‌ رد مـواجه‌ می‌شویم‌. تنها جلوی‌ در سوم‌ اسـت‌ کـه‌ حـرف‌ دوسـت‌ مـا خریدار مـی‌یـابـد. هیجان‌ استقبال‌ از بانوی‌ صلح‌ توی‌ جمعیت‌ موج‌ می‌زند.

روی‌ باند

وقتی‌ به‌ باند فرودگاه‌ وارد می‌شویم‌ هواپیمای‌ایران‌ ایر به‌ زمین‌ نشسته‌ است‌. محوطه‌ باند پر از اتومبیل‌های‌ آرم‌دار و ویــــژه‌یـــی‌ اســـت‌ کـــه‌ در جهت‌های‌ مختلف‌ در حرکتند.
بـرای‌ رسیـدن‌ به‌ پلکان‌ هواپیما سوار یک‌ رنو می‌شویم‌. هواپیمای‌ غول‌پیکر را از دور می‌بینم‌. راننده‌ مـی‌گـوید همین‌ است‌. توی‌ شلوغی‌ می‌پرسم‌ :پس‌ شیرین‌ عبادی‌ کو؟ و بـعد جواب‌ می‌شنوم‌ که‌ همین‌ حــالا مـنـتـقــل‌ شــده‌ بــه‌ تـرمینـال‌ حجاج‌. از خودم‌ می‌پرسم‌ پس‌ مردم‌ چی‌؟ آنها توی‌ این‌ همه‌ هیاهو کـار و زندگی‌ را گذاشته‌اند تا به‌ استقبال‌ کسی‌ بیایند که‌ نام‌ ایران‌ را حالا به‌ صلح‌ گره‌ زده‌ است‌.
داخــل‌ ســالــن‌ حـجـاج‌، شیـریـن‌ عبادی‌،دخترش‌ و چند خانم‌ و آقا که‌ معلوم‌ است‌ از نزدیکان‌ اویند در حلقه‌ بـزرگتری‌ از نیروهای‌ امنیتی‌ و انتظامی‌ قرار دارند. درهای‌ سالن‌ بسته‌ است‌ و عــده‌یـی‌ از مسـافـران‌ منتظـر بـار خودشان‌ هستند. حلقه‌ گرد عبادی‌ به‌ سمت‌ محوطه‌ کوچکی‌ در بیرون‌ سـالن‌ حرکت‌ می‌کند. او در برابر تعدادی‌ خبرنگار که‌ فقط‌ اجازه‌ پیدا کـرده‌انـد تـا همـان‌ محـوطه‌ کوچک‌ بیـاینـد، سخنش‌ را شروع‌ می‌کند. خوشحالیش‌ را از بازگشت‌ به‌ ایران‌ ابراز می‌کند و اینکه‌ جایزه‌ صلح‌ نوبل‌ متعلـق‌ بـه‌ همـه‌ مـردم‌ ایران‌ است‌. حـرف‌هـاش‌ تـوی‌ نـور فـلاش‌ها و هیـاهـو و هیجان‌ به‌ خاطر نمی‌ماند البته‌. کوتاه‌، خیلی‌ کوتاه‌ از خبرنگاران‌ می‌خواهد که‌ عذرش‌ را برای‌ امشب‌ بپذیرند و از فردا در خدمت‌ همه‌ مردم‌ ایران‌ است‌:
من از همه شما که با مشقت فراوان خود را به من رساندید ، سپاسگذارم. این جایزه متعلق به من نیست . متعلق به همه شماست که با اشتیاق در این شرایط دشوار کار می کنید و متعلق به همه مردم ایران است. متعلق به تمام کسانی است که برای حقوق بشر و صلح و دموکراسی در ایران فعالیت می کنند. عذرخواهی می کنم که به علت ازدحام نمی توانم بیش از این در خدمت شما باشم. همه شما در قلب من جای دارید. امشب را بر من ببخشید . از فردا خدمت گزار همیشگی شما هستم.

حلقه‌ حفاظتی‌ به‌ داخل‌ سالن‌ بر می‌گردد. خبرنگاران‌ پشت‌ در سالن‌ جا می‌مانند. توی‌ سالن‌ هرکس‌ نظری‌ دارد. حلقه‌ همین‌ طور چـپ‌ و راست‌ از سالن‌ انتظار وارد سالن‌ دیگری‌ می‌شود و بعد، از هم‌ باز می‌شود. بانوی‌ صلح‌ را به‌ سوی‌ دفتـر سـرپـرسـت‌ حجـاج‌ راهنمـایی‌ می‌کنند. خودم‌ را به‌ او می‌ رسانم‌ کـه‌ سـوال‌هـایـم‌ را بپـرسـم‌. وقتی‌ چهره‌اش‌ را می‌بینم‌ دلم‌ نمی‌آید که‌ او را بیش‌ از این‌ اذیت‌ کنم‌. فقط‌ نظرش‌ را درباره‌ این‌ که‌ مردم‌ جلوی‌ سالن‌ شماره‌ دو منتظرش‌ هستند و او اینجا در سالن‌ حجاج‌، می‌پرسم‌. پـاهـایـش‌ از رفتن‌ به‌ سوی‌ اتاق‌ باز می‌ماند،می‌گوید: خبر ندارم‌، مـــن‌ هـیـــچ‌ چـیـــز در ایـــن‌ مـــورد نـمـی‌دانـم‌.و بعـد خطاب‌ به‌ من‌ می‌گوید: می‌خواهم‌ پیش‌ مردم‌ باشم‌ و خطاب‌ به‌ دیگران‌ می‌گوید: مـرا ببرید پیش‌ مردم‌. می‌خواهم‌ بروم‌ پیش‌ مردم‌.
او را می‌برند توی‌ اتاق‌. در بسته‌ می‌شود و صداش‌ توی‌ گـوشم‌ باقی‌ می‌ماند: می‌خواهم‌ پیش‌ مردم‌ باشم‌.

استقبال‌ رسمی‌

صدای‌ بحث‌ فاطمه‌ حقیقت‌جو با یکی‌ از محافظان‌، توجه‌ همه‌ را جلب‌ می‌کند. بهاءالدین‌ ادب‌ در حالی‌ که‌ کــارت‌ شنـاسـایـی‌ خـودش‌ را نشـان‌ مــی‌دهــد از آقــای‌ مـحـافـظ‌ کـارت‌ شناسایی‌ طلب‌ می‌کند. با پادرمیانی‌ یکی‌ از فرماندهان‌ قضیه‌ حل‌ می‌شود. عبدالله‌ رمضان‌زاده‌ سخنگوی‌ دولت‌ توی‌ سالن‌ ایستاده‌. به‌ طرفش‌ می‌روم‌ و از او درباره‌ اظهارات‌ رییس‌ جمهور دربـاره‌ اعطـای‌ جـایزه‌ صلح‌ نوبل‌ به‌ شیرین‌ عبادی‌ می‌پرسم‌. رمضان‌ زاده‌ می‌گوید: شما به‌ روح‌ سخنان‌ آقای‌ خاتمی‌ توجه‌ کنید. همه‌ آنچه‌ او گفته‌ مدنظرش‌ نبوده‌ است‌. می‌گویم‌: ولی‌ خیلی‌ها معتقدند که‌ این‌ سخنان‌ بازتاب‌ نظر واقعی‌ آقای‌ خاتمی‌ بوده‌؟ رمضان‌ زاده‌ این‌ نکته‌ را رد می‌کند و می‌گوید: اعطای‌ این‌ جایزه‌ به‌ هر حال‌ افتخاری‌ برای‌ ایران‌ بوده‌ است‌ و آقای‌ خاتمی‌ هم‌ از این‌ امر خوشحال‌ است‌.از رمضان‌زاده‌ می‌پرسم‌ آیا به‌ میل‌ شخصی‌ و از طرف‌ خودش‌ به‌ استقبال‌ شیرین‌ عبادی‌ آمده‌ است‌؟ او با رد این‌ نکته‌ تاکید می‌کند که‌ رسما و به‌ نمایندگی‌ از دولت‌ و برای‌ استقبال‌ از شـیـریـن‌ عبـادی‌ بـه‌ فـرودگاه‌ آمده‌ است‌.
محمدعلی‌ ابطحی‌ معاون‌ حقوقی‌ و پـارلمـانـی‌ رییـس‌جمهـور هم‌ کمی‌ آنطرف‌تر ایستاده‌. از او درباره‌ اعطای‌ جـایـزه‌ صلـح‌ نـوبل‌ به‌ شیرین‌ عبادی‌ می‌پرسم‌. اظهار رضایت‌ و خوشحالی‌ مـی‌ کنـد. نظرش‌ را درباره‌ تاخیر و چـگـونگـی‌ اظهـارنظـر رییس‌جمهور مـی‌پرسم‌، ابطحی‌ می‌گوید: من‌، آقای‌ رمضان‌زاده‌ و آقای‌ ستاری‌فر به‌ نمایندگی‌ از شخص‌ رییس‌جمهور و هیات‌ دولت‌ به‌ استقبال‌ خانم‌ عبادی‌ آمـده‌ایـم‌. مـی‌گـویـم‌ آیـا اظهارات‌ ریـیـس‌جمهـور آنگـونـه‌ کـه‌ در برخی‌ رسانه‌ها منعکس‌ شده‌ درست‌ بوده‌؟ مـحمــدعـلـی‌ ابطحـی‌ مـی‌ گـویـد: سـخنـان‌ آقای‌ خاتمی‌ تحریف‌ شده‌، ایشان‌ تکذیبیه‌ هم‌ برای‌ رسانه‌ها ارسال‌ کـرده‌ است‌. من‌ هم‌ در این‌ باره‌ مصاحبه‌ کرده‌ام‌.
محسن‌ میردامادی‌، به‌ همراه‌ چند تـن‌ از نمایندگان‌ و زهرا اشراقی‌ آن‌سوتر ایـستاده‌اند. میردامادی‌ از اعطای‌ جایزه‌ به‌ شیرین‌ عبادی‌ اظهار خشنودی‌ می‌کند.
از مـیـردامـادی‌ مـی‌پـرسم‌ که‌ چرا فکری‌ به‌ حال‌ مراسم‌ استقبال‌ نشده‌، او می‌گوید که‌ گویا تدابیر امنیتی‌ لازم‌ در نظر گرفته‌ نشده‌ و واقعا ممکن‌ است‌ در صورت‌ حضور خانم‌ عبادی‌ در میان‌ مردم‌ مشکلاتی‌ پیش‌ بیاید.
شهربانو امانی‌، فاطمه‌ حقیقت‌جو، سهیلا جلودارزاده‌ و تعداد دیگری‌ از نمایندگان‌ مجلس‌ و مقامات‌ اجرایی‌ در ســالــن‌ حـضــور دارنـد. محمـد ستاری‌فر معاون‌ رییس‌جمهور و رییس‌ سـازمـان‌ مدیریت‌ و برنامه‌ریزی‌ هم‌ داخل‌ اتاقی‌ است‌ که‌ شیرین‌ عبادی‌ و همراهانش‌ در آن‌ حضور دارند. اتاق‌ بـشـدت‌ از سـوی‌ نیـروهـای‌ انتظامی‌ محافظت‌ می‌شود. نیروهای‌ امنیتی‌ و انتظامی‌ سخت‌ در تقلا هستند. هنوز معلوم‌ نیست‌ که‌ شیرین‌ عبادی‌ با مردم‌ سخن‌ خواهد گفت‌ یا نه‌. گروهی‌ از عکاسان‌ و تصویربرداران‌ موفق‌ شده‌اند از در ورودی‌ سالن‌ حجاج‌ بگذرند. این‌ را از سر و صدایی‌ که‌ ناگهان‌ بلند مـی‌شـود، مـی‌فهمـم‌. امـا نیـروهای‌ انتظامی‌ همه‌ آنها را دوباره‌ به‌ محوطه‌ بیرون‌ از سالن‌ هدایت‌ می‌کنند.
فــریـبـرز رییـس‌ دانـا رییـس‌ ستـاد اسـتقبـال‌، تازه‌ وارد سالن‌ می‌شود و یـکـراست‌ می‌رود به‌ اتاق‌ سرپرست‌ حجاج‌ که‌ عبادی‌ آن جا است‌. صدای‌ جـمعیت‌ کم‌کم‌ توی‌ سالن‌ هم‌ شنیده‌ مـی‌شـود احتمالا آنها حالا آمده‌اند جلوی‌ ترمینال‌ شماره‌ سه‌.
رییس‌دانا پیش‌ از ورود به‌ سالن‌ در پـاسـخ‌ بـه‌ اعتـراض‌ خبـرنگـارانی‌ که‌ نتوانسته‌ بودند وارد محوطه‌ محافظت‌ شـده‌ بشـونـد گفتـه‌ بـود:«خـواهـش‌ می‌کنم‌ اجازه‌ بدهید مقدمات‌ را فراهم‌ کنم‌ تا شما هم‌ وارد محوطه‌ شوید. » گویا وزارت‌ ارشــاد لـیـسـتــی‌ از بـعـضـی‌ خبرنگاران‌ را به‌ ماموران‌ انتظامی‌ داده‌ بود.
سـردار طـلایـی‌ فـرمـانـده‌ نیروی‌ انتظامی‌ تهران‌ وارد سالن‌ می‌شود و به‌ یـکـی‌ دیگـر از مسـوولان‌ انتظـامـی‌ چیزهایی‌ می‌گوید. از حرف‌هایشان‌ همین‌ قدر به‌ گوشم‌ می‌ رسد که‌ قرار اســت‌ بــانـوی‌ صلـح‌ را از در پشتـی‌ ببرند،اما به‌ کجا؟ سردار می‌رود توی‌ اتاق‌ و به‌ اتفاق‌ رییس‌دانا برمی‌گردد. رییس‌دانا به‌ طلایی‌ می‌گوید اگر یک‌ بـلنـدگـو بـرایش‌ تهیه‌ کنند، همه‌ چیز درست‌ می‌شود. سردار طلایی‌ به‌ او می‌گوید که‌ ستاد استقبال‌ می‌بایست‌ فکر بلندگو را هم‌ می‌کرد.رییس دانا می گوید مردم را بیاورید توی سالن.طلایی با تندی میگوید من که نمی توتنم ۲۰ هزار نفر را بیاورم توی سالن.
دونـفری‌ با همراهان‌شان‌ از سالن‌ خارج‌ می‌شوند.

کم‌کم‌ در اتاق‌ باز و بازتر می‌شود. وارد اتـــاق‌ مـــی‌شـــوم‌،بـــرخـــی‌ از شخصیت‌های‌ سیاسی‌ و انتظامی‌ آنجا هـستنــد. شیـریـن‌ عبـادی‌ تـوی‌ اتـاق‌ دیگری‌ است‌ که‌ با چند پله‌ از این‌ اتاق‌ جـدا شده‌. یک‌ تاج‌ گل‌ سرخ‌ روی‌ میزی‌ است‌ که‌ شیرین‌ عبادی‌ پشتش‌ نشسته‌. چند لیوان‌ آب‌ پرتقال‌ و ظروف‌ شـیرینی‌. حالا نزدیک‌ یک‌ ساعت‌ است‌ که‌ شیرین‌ عبادی‌ با مانتوی‌ سیاهی‌ که‌ یقه‌هایش‌ گلدوزی‌ شده‌ و روسری‌ زرشکی‌ رنگ‌ خسته‌ به‌ نظر می‌رسد. غیر از من‌، یک‌ خانم‌ خبرنگار خارجی‌ هم‌ آنجا است‌ که‌ به‌ همراه‌ عبادی‌ از فرانسه‌ آمده‌ است‌.
سردار طلایی‌ به‌ اتاق‌ برمی‌گردد و می‌گوید که‌ در پشتی‌ را باز کنند. شیرین‌ عبادی‌ و همراهانش‌ به‌ همراه‌ چند تن‌ از محافظان‌ و سردار طلایی‌ از در پشتی‌ می‌روند بیرون‌ و در بسته‌ می‌شود.
ما از راه‌ دیگری‌ از سالن‌ خارج‌ می‌شویم‌ و در محوطه‌ بزرگتری‌ بـه‌ هم‌ می‌رسیم‌. قرار است‌ شیرین‌ عبادی‌ با مردم‌ سخن‌ بگوید.
تـوی‌ راهـروهـا حلقـه‌ حفـاظتی‌ به‌ حرکت‌ درمی‌آید. خودم‌ را به‌ سردار طلایی‌ می‌رسانم‌ و از او می‌پرسم‌ که‌ چرا همان‌ جا روبروی‌ ترمینال‌ شماره‌ دو امکان‌ سخن‌ گفتن‌ عبادی‌ را فراهم‌ نـکردند. سردار طلایی‌ می‌گوید: مـن‌ مسـوول‌ حفـاظـت‌ هستم‌ نه‌ بقیه‌ چیزها. می‌گویم‌ سردار چه‌ کسی‌ باید امکان‌ سخنرانی‌ توی‌ فرودگاه‌ را فراهم‌ مـی‌کرد؟ پاسخ‌ می‌دهد : همان‌ کسانی‌ که‌ میزبان‌ هستند، ما مسوول‌ حفظ‌ جان‌ ایشان‌ و امنیت‌ مراسم‌ هستیم‌.

سکوی‌ افتخار

بـه‌ محـل‌ سخنـرانـی‌ مـی‌رسیـم‌ کـه‌ فنس‌ها، مردم‌ و سکویی‌ را که‌ قرار است‌ عـبــادی‌ روی‌ آن‌ سـخــن‌ بگـویـد جـدا کـرده‌انـد.سکو البته بیشتر همان دستگاه تهویه یا تابلوی برق است تا سکو.عبـادی‌ را بـه‌ بـالای‌ سکو راهـنمـایـی‌ می‌کنند. ابتدا رییس‌ دانا بلندگوی‌ دستی‌ را بر می‌دارد و از مردم‌ مـی‌خـواهـد کـه‌ سکـوت‌ کننـد. همـه‌ جمعیت‌ یکپارچه‌ در برابر شیرین‌ عبادی‌ بــه‌ ابــراز احـسـاسـات‌ مـی‌پـردازنـد. شـاخـه‌هـای‌ گـل‌ بـه‌ سـوی‌ سکو پرتاب‌ می‌شود.«بانوی‌ صلح‌» از روی‌ صندلی‌ بلند می‌شود و تلاش‌ می‌کند تاج‌ گلی‌ را به‌ سوی‌ مردم‌ پرتاب‌ کند.

جمعیت‌ فریاد می‌زند درود بر عبادی‌، عبادی‌ عبادی‌، تو افتخار مایی‌، بانوی‌ صلح‌ ایران‌، خوش‌ آمدی‌ به‌ ایران‌. عبادی‌ شاخه‌های‌ گل‌ را جمع‌ کرده‌ و پرتاب‌ مـی‌کنـد بـه‌ سوی‌ جمعیت‌. بلندگوی‌ دسـتی‌ را می‌گیرد و می‌گوید: این‌ جایزه‌ از آن‌ من‌ نیست‌ بلکه‌ متعلق‌ به‌ ملت‌ ایران‌ است‌. این‌ جایزه‌ به‌ معنای‌ آن‌ است‌ که‌ خواست‌ مردم‌ ایران‌ برای‌ تحقق‌ حقوق‌ بشر، دموکراسی‌ و صلح‌ به‌ گوش‌ جهان‌ رسـیــده‌ و جـهـان‌ فهمیـده‌ کـه‌ مـا مـردم‌ صلح‌جویی‌ هستیم‌.
عبادی‌ در میان‌ تشویق‌ جمعیت‌ از سکو به‌ پایین‌ می‌آید.صندلی‌اش‌ توی‌ هوا، بالای‌ سرم‌ معلق‌ می‌ماند، حلقه‌ حـفـاظتی‌ در حالی‌ شروع‌ به‌ حرکت‌ مــی‌کـنــد کــه‌ عـبــادی‌ دخـتـرش‌ را می‌خواند که‌ بیرون‌ حلقه‌ قرار گرفته‌. از سـالن‌ها و راهروها می‌گذریم‌. در آخرین‌ سالن‌ را طوری‌ می‌بندند که‌ هیچ‌ خبرنگاری‌ را توان‌ عبور از آن‌ نیســت‌. صــداهــایـی‌ از محـافظـان‌ می‌خواهند که‌ او را راحت‌ بگذارند. به‌ چهره‌اش‌ نگاه‌ می‌کنم‌؛با آنکه‌ دیگر از فرط‌ خستگی‌ توانی‌ ندارد اما شادی‌ در چشم‌هایش‌ موج‌ می‌زند. به‌ سالن‌ تــرانـزیـت‌ مـی‌رسیـم‌. او روی‌ یـک‌ صنـدلـی‌ نشستـه‌، دخترش‌ کنارش‌. پشـت‌ شیشـه‌، تـوی‌ محـوطـه‌ تعدادی‌ ماشین‌ تشریفات‌ و انتظامی‌ منتظرند. مـاموران‌ سعی‌ می‌کنند یک‌ تونل‌ از داخـل‌ سالن‌ تا دم‌ اتومبیل‌ها درست‌ کنند. معلوم‌ نیست‌ برای‌ چی‌؟ چون‌ غیر از همراهان‌ بانوی‌ صلح‌، یکی‌ دو نماینده‌ زن‌ مجلس‌ و من‌ ظاهرا بقیه‌ خود نیروهای‌ محافظ‌ هستند.چند دقیقه‌ بعد، از پشت‌ شیشه‌ها بانوی‌ صلح‌ را می‌بینم‌ که‌ از میان‌ تونل‌ محافظان‌ سوار ماشین‌ می‌شود و ستون‌ ماشین‌ها به‌ حرکت‌ در می‌آید.
بر می‌گردم‌ تا از محوطه‌ فرودگاه‌ بیایم‌ بیرون‌. ساعت‌ از یازده‌ گذشته‌. بیرون‌، استقبال‌کنندگان‌ با قلب‌هایی‌ سرشار از شادی‌ و غرور به‌ خانه‌هایشان‌ بر می‌گردند. جعفر پناهی‌، رخشان‌ بنی‌اعتماد و بهمن‌ قبادی‌ را می‌بینم‌، بـه‌ سـوی‌ پنـاهـی‌ مـی‌روم‌.او اظهار خوشحالی‌ می‌کند. سیمین‌ بهبهانی‌ آن‌ طـرف‌تـر بـه‌ سـوی‌ بیرون‌ در حرکت‌ است‌. می‌گویم‌ خانم‌ بهبهانی‌ خسته‌ شدید. می‌گوید: خسته‌ خب‌، آره‌، ولی‌ شب‌ شادی‌ بود.

من‌ شیرین‌ عبادی‌ هستم‌

صبــح‌ زود مــی‌رسـم‌ روزنـامـه‌. حجت‌ سپهوند (عکاس‌) می‌گوید که‌ نیمه‌ شب‌ به‌ خانه‌ بانوی‌ صلح‌ رفته‌ تا عـکـس‌ بگیـرد. عکس‌ها را نشانم‌ مــی‌دهــد، تـوی‌ هیـچ‌ کـدامشـان‌ از اتـومبیـل‌هـای‌ بنـز تشـریفـات‌ خبـری‌ نیست‌. توی‌ همه‌ عکس‌های‌ بانوی‌ صلح‌، می‌شود دید که‌ او با یک‌ پیکان‌ به‌ خانه‌ برگشته‌ است‌. پس‌ از شنیدن‌ خبر اعطای‌ جایزه‌ صلح‌ نوبل‌ گفته‌ بود که‌ این‌ جایزه‌ هیچ‌ تغییری‌ در زندگی‌ او به‌ وجود نخواهد آورد. عکس‌های‌ سپهوند نشان‌ می‌دهد که‌ او می‌خواهد یک‌ وکیل‌، یک‌ نویسنده‌ و حامی‌ زنان‌ و کودکان‌ باقی‌ بماند. او می‌خواهد همانی‌ باشد که‌ بود: شیرین‌ عبادی‌.
... 
منتشرشده در اعتماد در 24 مهر 82

۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

عدالت تاریک (1):بازخوانی قتل های زنجیره ای کرمان

آبان‌ماه 1381 زنی ضمن مراجعه به کلانتری یازده کرمان اعلام می کند که «شب گذشته دخترم (شهره نیک‌پور) به همراه نامزدش محمدرضا نژاد ملایری با اتومبیل پژوی سفید در حین مراجعت به منزل مفقود شده‌اند. در حالی که با تلفن همراه با منزل تماس داشته‌اند‏ تماس‌شان قطع شده و تاکنون خبری از آنها در دست نیست.»
دو هفته بعد (13 آذرماه 81) در حاشیه جاده جوپار- کرمان جسد محمدرضا نژاد ملایری در حالی که بخش‌هایی از جسدش توسط حیوانات وحشی خورده یا از محل جسد دور شده کشف می‌شود. دو روز بعد پژوی سوخته محمدرضا هم پیدا شد و در 17 آذرماه 81 جسد متلاشی شهره نیک‌پور (28 ساله) به فاصله کمی از محل جسد نامزدش کشف و از روی لباس توسط خانواده‌اش شناسایی می‌شود.

کشف جسد این زوج در حالی صورت می گیرد که پیشتر قتل‌های مرموز دیگری در کرمان اتفاق افتاده بود. تحقیقات پلیس پس از سه ماه به صدور حکم جلب «محمدحمزه مصطفوی» در 4 اسفند 81 منجر می‌شود. محمدحمزه ابتدا منکر نقش خود در قتل این دو بوده اما پس از ردیابی تماس‌های انجام شده از تلفن همراه مقتولان ناچار به قتل اعتراف می‌کند. او برای جلوگیری از دستگیری همدستانش و افشای قتل‌های دیگر مسوولیت کامل قتل این دو نفر را برعهده می‌گیرد. سپس به ترتیب محمد سلطانی‏ محمد یاعباسی و علی ملکی دستگیر می‌شوند. ملکی به یک قتل دیگر (مصیب افشاری) هم اعتراف می‌کند و در مرحله بعد سلیمان جهانشاهی می‌پذیرد که با همدستی افراد دستگیرشده ابتدا مصیب افشاری (19 ساله) را به قتل رسانده‌اند، به فاصله یک هفته محسن کمالی و سپس جمیله (زهرا) امیراسماعیلی را. و در 27 آبان‌ماه 1381 محمدرضا نژادملایری و شهره نیک‌پور را به قتل رسانده‌اند.
پرونده شش متهم قتل‌های کرمان در شعبه نهم دادگاه عمومی کرمان بررسی و هر شش متهم به اعدام در ملاء عام و مجازات‌های دیگر محکوم می‌شوند. بازخوانی متن دادنامه‏‌، دادگاه و اظهارات متهمان در جریان رسیدگی به پرونده نشان می‌دهد که:
1.محمد حمزه مصطفوی (22 ساله‏، مجرد) سرباز مرکز کنترل فرماندهی نیروی انتظامی کرمان و به گفته وکیل متهم طلبه مدرسه الهادی قم،‌ علی ملکی (25 ساله، مجرد) میوه فروش، سلیمان جهانشاهی (22 ساله، مجرد) نقاش ساختمان،‌ محمد یاعباسی (21 ساله،‌مجرد) کارمند،‌محمد سلطانی (19 ساله، مجرد) سرباز قرارگاه سیدالشهداء و چنگیز سالاری (38 ساله، متاهل) با طراحی و نقشه قبلی مقتولین را به محل‌هایی کشانده و دستگیر می کردند و پس از بازجویی، در خصوص قتل‌شان تصمیم می گرفتند. آنها را به محل‌های خلوت و متروکه برده و پس از کشتن، جسدشان را سر به نیست می‌کردند.
2.همه‌ عاملان پرونده قتل‌های کرمان به گفته وکلای خود از اعضاء پایگاه بسیج مسجد آقا غلامعلی مسجد ارگ کرمان بوده و در زمان ارتکاب قتل‌ها کارت شناسایی بسیج داشته‌اند.
3. به گفته وکیل محمدحمزه مصطفوی و محمد یاعباسی آنها عضو فعال بسیج و در سمت‌های فرمانده و جانشین فرماندهی پایگاه مقاومت علی‌اصغر مولا دارای کارت و احکام ممهور به مهر ناحیه مقاومت بسیج بوده‌آند.
4.عاملان قتل‌های کرمان هم‌چنین 4 دستگاه بی‌سیم‏‌، خودرو، دستبند و مکان پایگاه را در زمان ارتکاب قتل‌ها در اختیار داشته‌اند.
5.کارشناسان امنیتی در پاسخ به استعلام دادگاه درباره آمران احتمالی این قتل‌ها پاسخ داده‌اند که‎‎؛ 6 متهم «راسا تصمیم به قتل افراد مورد نظر خود گرفته‌اند. ضمنا دلیلی بر آمریت فرد یا افراد دیگری جهت انجام قتل‌ها به دست نیامده است. متهمان انگیزه خود را از ارتکاب آدم‌ربایی و قتل، مبارزه با مفاسد اجتماعی اعلام کرده‌اند.» اما متهمان در جریان دادگاه گفتند که تحت تاثیر سخنرانی یک آیت‌الله تصمیم به انجام قتل‌ها گرفته و آن را وسیله‌یی برای امر به معروف و نهی از منکر دانسته‌اند. محمدحمزه مصطفوی در جریان دادرسی مجدد به این پرونده و در پاسخ به قاضی دادگاه که از او پرسیده «آیا مجوز قتل‌ها کتبا یا شفاها به شما داده شده؟» گفته است: «کسی به ما دستور کتبی یا شفاهی نداده،‌اما با توجه به نواری که از آقای مصباح داشتیم، به این نتیجه رسیدیم.» او همچنین در جواب این پرسش قاضی که «آیا چنین نواری موجود است؟» گفته: «این نوار را ندارم. فکر می‌کنم در حسینیه کرمان موجود باشد...»
6.فرماندهی ناحیه مقاومت بسیج سپاه کرمان در پاسخ به استعلام دادگاه درباره سابقه فعالیت پایگاه علی‌اصغر مولا اعلام کرده که «پایگاه مقاومت شهید علی‌اصغر مولا در تاریخ 29/8/1381 مجوز افتتاح آن صادر گردیده است.» اما محمد حمزه مصطفوی در اعترافاتش گفته: «فرد افغانی (بعدها معلوم شد که او مصیب افشاری بوده است) مشغول فروختن مشروب روی میدان ارگ بود با دیدن بچه‌های پایگاه پا به فرار گذاشت. سلیمان جهانشاهی او را دستگیر کرده‏، داخل پایگاه آوردیم.» به نظر می رسد که قاتلان از مدت‌ها پیش از محل پایگاه با همین عنوان استفاده می‌کردند.
7.از محتویات حکم دادگاه چنین برمی‌آید که قتل جمیله (زهرا) امیر اسماعیلی در فاصله قتل محسن کمالی و قتل محمدرضا نژاد ملایری و شهره نیک‌پور واقع شده است. اما دقت در ماجرای دستگیری و قتل محمدرضا و شهره‌ نشان می دهد که شب 27/8/81 جملیه (زهرا) هنوز به قتل نرسیده چرا که محمد سلطانی ضمن اعترافاتش درباره ماجرای آن شب می‌گوید: «محمدحمزه مصطفوی گفت از طریق زهرا (جملیه امیراسماعیلی) با او تماس گرفتیم... آنجا رفتیم هادی یزدانفر آمد با زهرا شروع به قدم زدن نمود. در همین حال حمزه به سمت آنها دوید و بچه‌های دیگر را صدا زد. همگی دور هادی را گرفتند و شروع به زدن او کردند‏، یک پژو که مقتول آقای نژادملایری در آن بود با سرعت آمد کنار بچه‌ها... محمدرضا نژادملایری و خانم شهره نیک‌پور سرنشینان پژو را دستگیر کرده به پایگاه آوردیم.»
با این حساب معلوم نیست که قتل جمیله (زهرا) امیراسماعیلی قبل از 27/8/81 انجام شده یا پس از آن. در صورتی که جمیله (زهرا) پس از این تاریخ به قتل رسیده دلیل قاتلان برای جلو بردن تاریخ قتل او حتما مهم بوده است.
8.قاتلان در جریان دادرسی بارها اعلام کرده‌اند که مقتولان را مهدورالدم می‌دانستند. آنها همچنین در مورد هر پنج قتل ذکر شده در پرونده به وسیله استخاره اقدام به تصمیم‌گیری کرده‌اند.
آنها در دادگاه اول گفته‌اند: «ما پیش از کشتن قربانیان استخاره می‌کردیم و وقتی استخاره خوب می‌آمد‏ ترتیب قتل آنها را می‌دادیم.» در ماجرای شب 27/8/81 هم به خاطر استخاره بد هادی یزدانفر را پس از 24 ساعت آزاد کرده و محمدرضا نژادملایری و شهره نیک‌پور را به دلیل خوب آمدن استخاره به قتل رسانده بودند. با این همه محمد حمزه مصطفوی در جریان تجدید دادرسی گفته: «ما برای این که مهدورالدم بودن یا نبودن مقتولان را تشخیص بدهیم احتیاجی به استخاره نداشتیم.» او در جواب قاضی که پرسیده «پس چرا قبل از کشتن هر قربانی استخاره می‌کردید.» گفته است: «ما قبل از انجام قتل، استخاره می‌کردیم تا قوت قلب در اجرای قتل داشته باشیم.»
9.قاتلان این پرونده در اعترافات خود تاکید کرده‌اند که پس از دستگیری مقتولان هیچ مدرک جرمی پیدا نکرده‌اند. تنها در یک مورد به یافتن «چند تخته بنگ» در جیب یکی از مقتولان اشاره کرده‌اند. در ماجرای قتل محمدرضا و شهره یکی از قاتلان (محمد سلطانی) می‌گوید: «من با او (حمزه) مخالفت کردم، گفتم آنها را به مرکز اجرایی ببریم. ولی (حمزه) گفت خیر ما که از این‌ها مدرکی نداریم. اگر به مرکز اجرایی بببریم آنها را آزاد می‌کنند. گفتم خوب منظور چیست؟ گفت باید آنها را بکشیم.»
عاملان قتل‌های کرمان به گفته محمد یاعباسی حتی در بازجویی نتوانسته‌اند از مقتولان هیچ اعترافی بگیرند. محمد یاعباسی در این باره می‌گوید که در جریان بازجویی‌ها «درباره جرایم و خلاف‌های آنها می‌پرسیدیم اما آنها این مطالب را انکار می‌کردند.»
10.چهار تن از عاملان قتل‌های کرمان در جریان دادگاه اول به روابط نامشروع نیز اعتراف کرده بودند. از جمله سرگروه آنها از سوی دادگاه و «از بابت ارتباط نامشروع با خانم م.ذ معروف به نازی (بازیگر تئاتر) به نود و نه ضربه شلاق تعزیری» محکوم شده بود. این در حالی است که نازی به اتهام تجاوز به عنف از این سرگروه شکایت کرده است و خود نیز به شلاق محکوم شده است.
11.در فاصله ماه‌های پایانی سال 1380 تا هنگام دستگیری عاملان قتل‌های کرمان، 13 قتل دیگر با روش‌های مشابه در کرمان صورت گرفته که پرونده آنها مسکوت مانده است. شاهدان در این باره حتی به یک پیکان سفید با چهار سرنشین اشاره کرده‌اند اما هیچ اقدامی در مورد شناسایی آنها صورت نگرفته است.
نکته: شعبه سی و یکم دیوانعالی کشور به دنبال اعتراض وکلای متهمان قتل‌های کرمان به حکم صادره از سوی شعبه نهم دادگاه عمومی کرمان این حکم را نقض کرده و رسیدگی را به شعبه دیگر دادگاه عمومی کرمان محول کرده است. شعبه سی و یک دیوانعالی کشور نبود دلیل بر ارتباط نامشروع متهمان ردیف‌های 1 تا 3 را از جمله دلایل نقض حکم عنوان کرده و آورده که «اقاریر آنان در اداره اطلاعات در شرایط عادی صورت نگرفته زیرا در مراحل بعدی منکر شده‌آند» همچنین «اعتقاد به مهدورالدم بودن مقتولان» و اینکه «متهمان بعضا از خانواده‌های شهید داده یا ایثارگر هستند و خود آنان در دادگاه بر این اعتقاد اصرار ورزیده و مستندات و مستمسک‌هایی برای آن (مهدورالدم بودن مقتولان) ذکر کرده‌اند.» از جمله دلایل حکم دادگاه ذکر شده است.

روایت قتل‌ها
1.ماجرای قتل مصیب افشاری
... او را دستگیر کرده‏ داخل پایگاه آوردیم. از او سوالاتی کردیم. پس از بازجویی استخاره کردیم که خوب آمد او را بکشیم. سلیمان گردن او را فشار داد و من دست و پای او را گرفتم و محمد یاعباسی هم کمک داد تا اینکه دیدیم اینطور نمی‌شود او را کشت. چون مسجد بود از آنجا بیرون آمدیم. او را به خانه آوردیم. صبح روز بعد او چند شماره تلفن همراه از مشروب‌فروشی‌های حرفه‌یی به ما داد. سپس او را سوار ماشین کرده به باغ پسته‌یی بردیم... او را در یک گودال که کمتر از یک متر بود گذاشتیم. دستان او را بستیم و سنگ بزرگی را من (محمدحمزه) از بالا به طرف او پرتاب کردم. سلیمان پایین دست و پای او را گرفته بود و محمد (یاعباسی) هم کمک می‌داد تا اینکه خون از سر او بیرون آمد و سلیمان چندین بار سنگ را بر سر او زد و من و محمد خاک روی او ریختیم تا اینکه خاک بدن او را پوشاند. (اعترافات محمدحمزه مصطفوی)
2.ماجرای قتل محسن کمالی
او را دستگیر کرده ... به طرف پایگاه رفتیم. در آنجا از داخل جیب او چند تخته بنگ پیدا کردیم. او را بازجویی کردیم. پس از استخاره او را به باغ ... بردیم... محسن کمالی را داخل آب حوض انداختیم. (اعترافات محمدحمزه مصطفوی) او در حالی که دست‌هایش از پشت بسته بود به طرف حوض بردند. او را داخل آب انداختند و محمد یاعباسی و محمدحمزه مصطفوی بر روی کمرش پاگذاشته و سرش زیرآب رفت و من (علی ملکی) هم پا روی پای او گذاشتم که بالا نیاید. این قدر او را زیر آب گذاشتیم که جان داد. (اعترافات علی ملکی)
3.ماجرای قتل جمیله امیراسماعیلی
«آقای مصطفوی شب زنگ زد خانه ما و گفت بلند شو بیا خانه آقای... آدرس را نمی‌دانستم، آدرس داد. گفت فورا بیا و ماشین را هم بیارو من رفتم دنبال علی ملکی... رفتیم آنجا. دیدم که به آن زن دستبند زدند و حمزه گفت او را به داخل ماشین ببرید... همین‌طور داخل شهر می‌چرخیدیم. حمزه گفت که باید او را به سر تلمبه (حوض) ببریم. مصطفوی استخاره گرفته بود،‌گفت استخاره خوب است... من گفتم حمزه این زن است و من دست به جان او نمی زنم. گفت باشد تو اطراف را داشته باش... دیدم که حمزه او را داخل آب انداخت و علی ملکی هم داخل آب بود. (اعتراف محمد یاعباسی)
4.ماجرای قتل محمدرضا نژادملایری و شهره نیک‌پور
در یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان حمزه مصطفوی به من زنگ زد، گفت بیا کارت دارم، رفتم. گفت عامل اصلی فروش مشروبات الکلی در کرمان را شناسایی نموده‌ایم. گفتم چگونه، گفت از طریق بچه‌های مخبر. بیا او را دستگیر کنیم. گفتم چگونه او را دستگیر کنم. گفت از طریق زهرا (جمیله امیراسماعیلی) با او تماس گرفتم و به بهانه دوستی و داشتن مجلس پارتی از او خواستیم که دو کارتن مشروبات الکلی برایمان بیاورد. گفتم کجا قرار گذاشته‌یی. گفت کنار پارک نشاط. آن جا رفتیم. هادی یزدانفر آمد با زهرا شروع به قدم زدن نمود. در همین حال حمزه به سمت آنها دوید و بچه‌های دیگر را صدا زد. همگی دور هادی را گرفتند و شروع به زدن او کردند یک پژو که مقتول آقای نژادملایری در آن بود با سرعت آمد کنار بچه‌ها. محمد یاعباسی با نانچیکویی که در دست داشت به شیشه جلوی ماشین زد و آن را شکست. حمزه مصطفوی با دست شیشه جلوی ماشین را کوبید و آن را شکست. آنها را دستگیر و به پایگاه آوردیم. در آنجا حمزه با محمدرضا نژادملایری و خانم نیک‌پور حدود یک ساعت شاید هم بیشتر صحبت کرد. بعد آمد بیرون و گفت اینها همان اصل کاری‌ها هستند باید آنها را نابود کنیم. من با او مخالفت کردم‏، گفتم آنها را به مرکز اجرایی ببریم، ولی گفت خیر ما که از اینها مدرکی نداریم. اگر به مرکز اجرایی ببریم آنها را آزاد می‌کنند. گفتم خوب منظور چیست. گفت باید آنها را بکشیم، اینها خیلی خلاف‌کارند، اگر آزاد شوند ممکن است فردا محتاطتر عمل کنند و دیگر نشود آنها را دستگیر کرد. ولی با همه این احوال من مخالفت کردم. تا اینکه خیلی به من اصرار نبود و گفت حداقل استخاره بگیر چون استخاره گرفتم و خیلی برای کشتن آنها خوب آمده است‏، تو هم استخاره بگیرد. بعد من استخاره گرفتم، دیدم عدد 6 آمد. یعنی تعجیل در انجام عمل. پس من که فکر می‌کردم در هر کاری باید استخاره کرد وقتی دیدم خوب آمد قبول کردم....او (محمدرضا نژادملایری) را داخل آب هول دادیم. علی ملکی که در آب بود، روی سر و گردن او ایستاد، و من و سیلمان جهانشاهی هم روی کمر او ایستادیم... در اولی که او را داخل آب انداختیم خیلی خودش را تکان می‌داد... اما کاری نمی‌توانست بکند.» (اعترافات محمد سلطانی)
«در پایگاه با استخاره جلو رفتیم برای هادی (یزدان فر) بد آمد و اما برای نژاد ملایری خوب آمد. آقای سلطانی دومرتبه استخاره کرد‏، خوب آمد اما چیزی در ماشین آنها کشف نشده بود و شیشه ماشین شکسته بود. محمد از دادسرای نظام می‌ترسید، می‌؛فت پدرم را بیچاره می‌کنند که تصمیم بر این شد که نسبت به استخاره خوب آمدن دو نفر را بکشیم به طرف باغ پسته حرکت کردیم... گفتم چکار کردی؟ گفت محمدرضا نژادملایری تمام کرد... جسد نژادملایری را عقب ماشین گذاشتیم و سلیمان دستبند را از دستان او باز کرد و به دستان (شهره) نیک‌پور زد. چشمان او را ... بستیم و او را به لب حوض آوردیم. (اعترافات محمدحمزه مصطفوی)
بعد از آن که به شهره نیک‌پور دستبند زده و او را به صورت داخل آب انداخته هنگامی که داخل آب خود را روی شهره نیک‌پور قرار داده رفتم روی شهره نیک‌پور که موبایلم با آب تماس گرفت و سوخت ... او تمام کرده بود. (اعترافات سلیمان جهانشاهی)
...

۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

در حاشیه سخنان خاتمی

خاتمی امروز در مجلس سخنانی را در باره اهدا جایزه صلح نوبل بر زبان راند که بسیاری را شگفت زده کرد.او به خبر نگاران گفت که فقط به سه پرسش پاسخ خواهد گفت.و بعد گفت که علیرغم خوش حالی از اعطای صلح نوبل به شیرین عبادی معتقد است که این جایزه سیاسی و کم اهمیت است.گفته می شود سخنان خاتمی حتا اعجاب نمایندگان را هم به دنبال داشته و بهزاد نبوی ضمن تماس با دفتر خاتمی از سخنان او اظهار تعجب کرده است.او گفته که این سخنان نه برای شخصیت خاتمی خوب بود نه برای ملت ایران.یکی دیگر از نمایندگان هم گفته که از سخنان خاتمی متعجب است چرا که او پیشتر در جلسه یی خصوصی با یکی از مقامات عالیرتبه تلاش کرده تا از این اتفاق به نوعی استقبال کند.اگر چه دفتر خاتمی کمی بعد متن دیگری را به رسانه ها ارسال کرد اما سخنان خاتمی منتشر شده است.

...

پشت کردن به مردم

از آن جایی که خاتمی تا دقایقی دیگر این حرف ها را تکذیب خواهد کرد اظهارات امروز صبح خاتمی که گفته جایزه صلح نوبل
خیلی مهم نیست، جایزه ادبی مهم است را جز سند پشت کردن به اعتماد مردم هیچ چیز دیگری نمی توان نام داد.

...

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

می‌خواهم در کشورم بمیرم


مصاحبه اختصاصی نیوزویک با شیرین عبادی/ ترجمه ف. کوشا

برنده‌ی غیرمترقبه‌ی جایزه‌ی صلح نوبل از حقوق بشر، اسلام و عشق خود به ایران سخن می‌گوید.

ماری والا

۱۱ اکتبر – وکیل حقوق بشر ایرانی، شیرین عبادی، 56 ساله، در حال رفتن به فرودگاه بود تا هواپیمایی بگیرد و به تهران بازگردد که از رادیو شنید برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل شده است. عبادی که برای ایراد سخنرانی‌هایی به پاریس رفته بود مانند همه از این خبر شوکه شد. او که در بیرون از کشور خود و محافل حقوق بشری چندان شناخته شده نیست از حوزه‌ی فعالیتی دست‌چین شد که پاپ ژان پل دوم بیمار را نیز در بر می‌گرفت. صبح روز بعد، در نشستی با نیوزویک درباره‌ی موقعیت موجود در ایران و اینکه چگونه این جایزه ممکن است به تغییر آن کمک کند سخن گفت.
نیوزویک: آیا جایزه‌ی شما نقطه‌ی عطفی برای دموکراسی در ایران است؟
شیرین عبادی: امیدوارم چنین باشد. من همواره در چارچوب قانون عمل کرده‌ام؛ هرگز کاری نکرده‌ام که غیرقانونی باشد. از اعتراضات یدون خشونت پشتیبانی می‌کنم. اما هنگامی که اوضاع خراب می‌شود از قربانیان به طور رایگان دفاع می‌کنم. در سال 1999 که خوابگاه‌های دانشجویان مورد حمله قرار گرفت، از خانواده‌ی یکی از قربانیان دفاع کردم و این کار به زندانی شدن من منجر شد. بنابراین امیدوارم این جایزه به حامیان حقوق بشر در ایران جرأت و انرژی بدهد تا به کار خود ادامه دهند. درواقع، بزرگ‌ترین نفع این جایزه نشان دادن آن است که هنوز امکان دارد در ایران ماند و برای پیشبرد حقوق بشر کار کرد.
آیا فکر می‌کنید رژیم می‌تواند خود را اصلاح کند یا آنکه در بن بستی بین اصلاح‌گرایان و محافظه‌کاران گیر افتاده‌است؟
من بر این باورم که هنوز هم امکان دارد رژیم را اصلاح کرد، اما اکنون برای اقدام و همچنین تفکر پراگماتیک چندان وقتی باقی نمانده است [دقیقه‌ی آخر است – high time ]. حتی در ایران که اصلاحات مهمی صورت نگرفته است، تعداد مردمی که از اصلاحات حمایت می‌کنند افزایش یافته است. این مسئله به من امیدواری می‌دهد که سرانجام [اصلاحات] به وقوع خواهد پیوست.
آیا حقوق بشر می‌تواند در یک جمهوری‌ اسلامی وجود داشته باشد؟
بین یک جمهوری اسلامی، اسلام و حقوق بشر تناقضی وجود ندارد. اگر در بسیاری از کشورهای اسلامی حقوق بشر نقض می‌شود، به علت تعبیر غلطی است که از اسلام می‌شود. تمام آنچه من در 20 سال گذشته سعی کرده‌ام انجام دهم آن بوده که ثابت کنم با تعبیر دیگری از اسلام، امکان برقراری دموکراسی در کشورهای اسلامی وجود دارد. ما نیاز به تعبیری از اسلام داریم که امکان بسیار بیشتری را برای فعالیت زنان ایجاد کند. به اسلامی نیاز داریم که با دموکراسی سازگارتر باشد و حقوق فردی را محترم بدارد.
شما در کنفرانس مطبوعاتی سر خود را با حجاب یا روسری نپوشاندید، آیا با این کار چیزی را می‌خواستید بیان کنید؟
در درون ایران قانون زنان را ملزم به پوشیدن حجاب می‌کند از این‌رو من آن را رعایت می‌کنم. اما همان‌طور که گفتم، من معتقدم که با قرائت پیشرفته‌تری از اسلام می‌توانیم این مسئله را تغییر دهیم. معتقدم که زنان باید به طور فردی تصمیم بگیرند که حجاب داشته باشند یا نداشته باشند.
فکر می‌کنید هنگامی که به ایران باز گردید چه خواهد شد؟ آیا می‌ترسید؟
همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که من حتی فرصت نکرده‌ام واقعا درباره‌اش فکر کنم. من اصلاً نمی‌ترسم و چندان اهمیتی به آنچه برایم پیش بیاید نمی‌دهم. به ایران باز خواهم گشت چونکه ایرانی‌ام و می‌خواهم در کشورم بمیرم. مجسم کنید در خانه هستید و مادرتان زن پیر و بیماری است در حالی‌که همسایه‌ی بغلی تان مادری جوان‌تر و پرجنب‌وجوش‌تر است. با این حال نزد مادر پیر و بیمارتان می‌مانید چون مادرتان است. هنگامی که در پاریس هستم، که به یمن انقلاب فرانسه مردم از تمامی حقوق برخوردارند، لذت می‌برم و خوشحالم. اما اینجا وطن من نیست.
امیدتان برای آینده‌ی ایران چیست؟
امیدوارم ایرانیان جوان بتوانند از من جلوتر بروند. نسل من برای مطلع نگاه‌داشتن خود وسایل چندانی نداشت. در دوران جوانی من ما نه کامپیوتر داشتیم نه اینترنت. تنها منبع اطلاعات‌مان کتابخانه‌ی کوچکی در دانشگاه بود. بنابراین امیدوارم جوانان امروزی بتوانند بیشتر و بهتر از من برای کشورمان فعالیت کنند.

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

احمدشاملو باز هم‌ شعر می‌خواند

انتشار نخستین‌ آلبوم‌ «کاشفان‌ فروتن‌ شوکران‌» ‌ گزیده‌ی شعرهای‌ احمد شاملو با صدای‌ خود شاعر و موسیقی‌ متن‌ فریدون‌ شهبازیان‌ سال‌ ها پیش‌ با استقبال‌ بسیاری‌ مواجه‌ شد، حالا و سه‌ سال‌ پس‌ از خاموشی‌ شاملو علاقه‌مندان‌ او می‌توانند شعرهای‌ شاملو را باز هم‌ با صدای‌ خودش‌ بشنوند.«کاشفان‌ فروتن‌ شوکران‌2» عنوان‌ آلبوم‌ تازه‌یی‌ از شعرهای‌ شاملو است‌ که‌ با موسیقی‌ زیبای‌ فریدون‌ شهبازیان‌ منتشر شده.شاملو در یادداشتی‌ پیرامون‌ این‌ آلبوم‌ نوشته‌ :«می‌خواهم‌ یادداشتم‌ را با تقدیم‌ سپاس‌های‌ عمیق‌ خود به‌ فریدون‌ شهبازیان‌ به‌ آخر برم‌ که‌ با موسیقی‌ کم‌ نظیرش‌ چنین‌ صمیمانه‌ به‌ یاری‌ بیان‌ الکن‌ من‌ آمده‌ است‌... حال‌ و هوای‌ قطعات‌، گاه‌ بشدت‌ با یکدیگر متفاوت‌ است‌ قطعه‌یی‌ روایتگر حماسه‌ اعتقاد و ایمان‌ است‌ و قطعه‌ دیگر به‌ تلخی‌ و حسرت‌ از مرگی‌ بیهوده‌ سخن‌ می‌گوید مرگی‌ که‌ شجاعانه‌ هست‌، اما نه‌ محصول‌ اقدامی‌ حماسی‌، که‌ ماحصل‌ خیانت‌ و پستی‌ دیگران‌ است‌.»«ترانه‌ بزرگ‌ ترین‌ آرزو»، «تو را دوست‌ می‌دارم‌»، «تعویذ»، «باران‌»، «در این‌ بن‌بست‌»، «خاطره‌»، «سرود ششم‌» و «در آستانه‌» از جمله‌ اشعاری‌ است‌ که‌ در این‌ آلبوم‌ آمده‌ است‌.

۱۳۸۲ مهر ۹, چهارشنبه

گند عالم گیر بعض قضایا

گاهی‌ خبرها سر آدم‌ را به‌ درد می‌آورند. مثل‌ این‌ همه‌ خبر انتصاب‌ و ابقا و سمینار و جشنواره‌، مثل‌ این‌ همه‌ خبر که‌ از دل‌ سیاست‌ بر می‌آیند و یک راست‌ عین‌ پتک‌ می‌خورند توی‌ سر آدم‌ که‌ سر درد بگیرد آدمی‌. بعضی‌ خبرها هم‌ هستند که‌ به‌ هیچ‌ کس‌ و هیچ‌ چیز کار ندارند الا دل‌ آدم‌. وقتی‌ به‌ تو می‌رسد فکر می‌کنی‌ که‌ ساخته‌ شده‌ تا دلت‌ را به‌ درد بیاورد مثل‌ همین‌ خبری‌ که‌ آمده‌ است‌: «شهرک‌ سینمایی‌ غزالی‌ که‌ از متعلقات‌ سازمان‌ صدا و سیما و سیما فیلم‌ محسوب‌ می‌شود به‌ سایپا فروخته‌ شد.»
اینکه‌ بعد صدا و سیما خبر را تایید کند یا نه‌ اصلا مهم‌ نیست‌، تا همین‌جاش‌ بوی‌ فاجعه‌ می‌آید که‌ البته‌ ناآشنا نیست‌ به‌ مشام‌ ما ایرانی‌ها وگرنه‌ علی‌ حاتمی‌ مجبور نبود چند سال‌ از مجال‌ بی‌رحمانه‌ اندکش‌ را صرف‌ طراحی‌ و ساخت‌ تهران‌ شصت‌، هفتاد سال‌ پیش‌ کند، وگرنه‌ خیلی‌ چیزها امروز توی‌ انبوهی‌ خاک‌ و خاطره‌ از یادمان‌ نمی‌رفت‌، وگرنه‌... بگذریم‌ اما خبر فروش‌ شهرک‌ سینمایی‌ غزالی‌ حتی‌ اگر شایعه‌ هم‌ باشد باز زهر خودش‌ را دارد. دوستی‌ دارم‌ که‌ همیشه‌ می‌گوید: «در ایران‌ هیچ‌ شایعه‌یی‌ دروغ‌ نیست‌ چرا که‌ اثباتش‌ فقط‌ به‌ زمان‌ نیاز دارد.» و همین‌ است‌ که‌ بر می‌گردم‌ به‌ دو سال‌ پیش‌، به‌ یک‌ روز برفی‌، به‌ گراند هتل‌، به‌ شهرک‌ سینمایی‌ غزالی‌ و خاطره‌ همه‌ این‌ سال‌ها رژه‌ می‌رود جلوی‌ چشم‌هام‌، موسیقی‌ متن‌ سریال‌ هزاردستان‌ توی‌ گوش‌هام‌ می پیچد.
اگرچه‌ در خبر آمده‌ بود که‌ شهرک‌ غزالی‌ از متعلقات‌ صدا و سیماست‌ اما حقیقت‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ شهرک‌ مال‌ همه‌ ایرانیان‌ است‌، مال‌ همه‌ ما، بخشی‌ از حافظه‌ تاریخی‌ ما است‌ که‌ نه‌ کسی‌ اختیار فروشش‌ را دارد و نه‌ حتی‌ کسی‌ اختیار خریدش‌ را.شهرک‌ سینمایی‌ با پول‌ همین‌ ملت‌ ساخته‌شده‌ و هر آسیبی‌ به‌ آن‌، به‌ هدر دادن‌ همان‌ بیت‌المالی‌ است‌ که‌ خیلی‌ها در این‌ سال‌ها سنگش‌ را به‌ سینه‌ زده‌اند. و از همین‌رو است‌ که‌ عاملان‌ آسیب‌ احتمالی‌ به‌ آن‌ در برابر ایرانیان‌ مسوول‌ خواهند بود. به‌ علاوه‌ شرکت‌ سایپا که‌ تولیداتش‌ را به‌ مدد اقتصاد بیمار و هزار مشکل‌ دیگر، با همه‌ مشکلات‌ زیست‌محیطی‌ و باقی‌ قضایا به ایرانیان‌ نجیب‌ غالب می‌کند، بهتر است‌ به‌ جای‌ خرید شهرک‌ سینمایی‌ فکری‌ برای‌ استاندارد کردن‌ تولیداتش‌ بکند.روزگار غریبی‌ است‌.
همه‌ جای‌ دنیا به‌ سرمایه‌های‌ ملی‌شان‌ می‌بالند، ما آن‌ را می‌فروشیم‌، خرابش‌ می‌کنیم‌، از یادش‌ می‌بریم‌.

۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

در باب به مکتب رفتن اصلاحات

امروز رییس اتحادیه ناشران در نامه یی به خاتمی از او خواسته که با اجرای اصل ۲۴ قانون اساسی سانسور کتاب را متوقف کند.هر چنداز قدیم گفته اند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است اما معلوم نیست رییس اتحادیه ناشران چرا حالا چنین نامه یی را به رییس جمهوری می نویسد که ششمین سال ریاست جمهوریش را هم به پایان برده و در ماه های اخیر چند بار بر تمام شدن دوم خرداد هم تاکید کرده است.به هر حال می شود این نامه را به فال نیک گرفت.
امروز یک روزنامه دیگر توقیف شد؛یاس نو به دستور دادستانی و فعلا برای ده روز رفته است توی قیف و از آن جایی که روزهای عدالتخانه آقایان روزهای نوری(بخوانید سال نوری)یا چیزی در همان حدود است احتمالا فعلا توی قیف می ماند.
امروز محسن آرمین هم زده به سیم آخر و گفته که نه به ژنو میرود و نه به دادگاه.او این را هم گفته که در صورت صدور حکم غیابی هم از روش های دیگری استفاده خواهد کرد.آقای آرمین البته در مورد افشای قتل زهرا کاظمی نقش قابل توجهی داشته اما سیاست با حقیقت جویی کنار نمی آید.یک ضرب المثل هست که می گوید تفنگ پر یک نفر را می ترساند و تفنگ خالی دو نفر را.آقایان اصلاح طلب آن وقتی که گفتیم مصالحه در مورد قتل های زنجیره یی عاقبت ندارد گفتند عوضش تضمین گرفتیم که چنین ماجرایی تکرار نشود.اتفاقا هر چه در این چند سال سنگ بوده از همان سوراخ پرتاب شده.از اتاق معجزه کسی زنده بیرون نمی آید جنازه متحرک چرا.

۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه

...

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
ابو سعید ابوالخیر

۱۳۸۲ شهریور ۲۹, شنبه

آن عینک سیاه و مثلا روز ملی شعر

دیروز مثلا روز ملی شعر بود.معلوم نیست بر اساس چه معیار هایی حضرات این روز را روز ملی شعر اعلام کرده اند.قصدم بد گفتن به شهریار نیست که به نظرم آن چه در سال های آخر عمرش نوشت ـ و حضرات را خوش آمد‌ ـ باید با یک درجه تخفیف در پرونده شاعری او نا دیده گرفته شود.او هم بالاخره باید زندگی می کرد گیرم که این اواخر یک کمی هم برای مستمری و این طور حرف ها زیر بیرق این و آن سینه هم زده باشد.
روز ملی شعر فراتر از این حرف هاست اما و به نظرم احتیاجی نبود و نیست که روز تولد یا مرگ این شاعر یا آن شاعر باشد برای همین هم آن بالا نوشتم مثلا.قسمت دردناک این مثلا روز ملی شعر دخالت حکومت است در فرهنگ و اعمال سلیقه حضرات که اتفاقا خودشان را شعر شناس هم می دانند و این همان مصیبتی است که نیما را فرستاد آستارا و اخوان را گوشه گیر کرد و شاملو را خانه نشین و در همه این هشتاد و چند سال گذشته و به خصوص در این بیست و چند سال شعر را به نخستین قربانی سانسور تبدیل کرده است و شاعران را هم.میرزاده عشقی و فرخی یزدی و خسرو گلسرخی و سعید سلطانپور تا محمد مختاری همه قربانیان همان عینک سیاهی هستند که پشتش کسانی شعر را مدح می خواهند و شاعر را همراه حکومت.شعر ما قربانی زیاد داده برای استقلالش.و همین است که حالا هم هیچ کس نمی تواند با دستور و بخشنامه و این طور حرف ها برای شعر روز ملی تعیین کند.

۱۳۸۲ شهریور ۲۸, جمعه

علی لاریجانی و گسترش معنویت!

مدت ها ست که دیگر تلویزیون نگاه نمی کنم.فکر کنم این شانس بزرگی است که لا اقل توی دو سال گذشته به دلیل شکل تازه زندگی از آن بهره مند شدم.ولی چند ساعت پیش یکی از ما سه نفر زد و تلویزیون را روشن کرد:یک مسابقه یی روی آنتن بود به نام خط رو خط که چیزی تو مایه های همان خر تو خر خودمان بود.جایزه نقدی هم داشت و تازه مجری محترم هی تکرار می کرد که یک تلفن یک پیکان صفر.ظاهرا علی لاریجانی و دوستانش به این نتیجه رسیده اند که با مسابقه های تو مایه خر تو خر که بیشتر به شانس و اقبال و این طور چیز ها متکی است و دست بالا کپی دست چندم بعضی برنامه های ماهواره یی به حساب می آید می تواند معنویت را گسترش دهد.ظاهرا از این مسابقه ها در تلویزیون هم کم نیست.با این حساب تا چندی دیگر با فوران معنویت در ایران مواجه خواهیم شد.

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

اون ور مرگ

پنج شش سال پیش یه شب تو شوکا با بیژن جلالی نشسته بودیم که یکی یه انگشتر آورد و گفت این انگشتر حال درونی آدم ها رو نشون میده.ماجرا این طور بود که نگینش تو دست آدما و متناسب با حال شون رنگ عوض می کرد.به نظرم تو دست جلالی نگین قهوه یی شد ولی تو دست من سیاه.بیژن گفت تو الان باید مرده باشی.میگفت تو مثل یه دریای توفانی هستی الان.حالا اون انگشتر که نیست ولی فکر میکنم اگه بود چیزی اون ور مرگ رو نشون میداد چه تو دستای بیژن و چه تو دستای من.

۱۳۸۲ شهریور ۲۳, یکشنبه

دو کبریت سوخته

آدورنو: برای انسانی که دیگر خانه یی ندارد تادر آن زندگی کند نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می شود.
پایان یک سالگی اکنون با این سطر های آدورنو شاید یک جوری حرف های دل بی قراری است که حالا جز کلمات هیچ مکان و هیچ مجالی برای ادامه ندارد.برای من حالا یک سال است که وبلاگ نوشتن افیون زخم هایی شده که به قول هدایت روح آدم را مثل خوره می تراشد...با هر تولد مردن هم کلید می خورد.با این حساب من و اکنون داریم می میریم و همین طور نزدیک می شویم به آن دهان سرد مکنده.نوشتن حالا خانه من است دیگر هیچ چیز جز کلمه آرامشم نمی دهد و همین است که این وبلاگ شده دل خوشی این روز های سیاه.همه چیز به هم ریخته است ... همه چیز به هم می ریزد ... اتاق و خانه و خیابان ... آدم ها و آدرس ها ... تایاد بگیریم چیزهایی ...که در باران تکرار می شوند را بنویسم... غار غار کلاغ ها و گم شدن دو کبریت سوخته را.

۱۳۸۲ شهریور ۱۹, چهارشنبه

قلمک‌ مجله‌ اختصاصی‌ شعر

پرهام‌ شهرجردی‌ در تلاش‌ است‌ تا بزودی‌ نخستین‌ شماره‌ مجله‌ «قلمک‌» را منتشر کند. این‌ نشریه‌ در دوره‌ جدید به‌ شعر و موضوعات‌ مربوط‌ به‌ آن‌ خواهد پرداخت‌. شهرجردی‌ را در انتشار «قلمک‌» گروهی‌ از شاعران‌ مقیم‌ داخل‌ و خارج‌ کشور یاری‌ خواهند داد.«قلمک‌» که‌ در پاریس‌ انتشار می‌یابد در ایران‌، امریکا، کانادا و کشورهای‌ اروپایی‌ توزیع‌ خواهد شد.

۱۳۸۲ شهریور ۹, یکشنبه

ظلمت

گفته اند : بر کوهی در اصفهان چاهی عمیق بود که روزی کودکی در آن فرو افتاد .شاه وقت چون نگرانی مادر کودک را دید دستور داد تا زندانی محکوم به مرگی را بر زنبیلی گذارده و با طناب به چاه فرو فرستند.زندانی هفت شبانه روز در چاه فرو شد و سنگی را که در دست داشت به اعماق چاه انداخت و سه شبانه روز گوش داشت اما صدایی نشنید.پس او را بر کشیده و پرسیدند که چه دیده یی؟ گفت: ظلمت.حکایت اینجا و اکنون ما هم همین است انگار خاطره پریشان چاهی که هر چه در اوست جز ظلمت نام دیگری ندارد.

۱۳۸۲ مرداد ۳۱, جمعه

دلتنگی

یک هفته یی می شه که اصفهانم.اصفهان شهر پر جنب و جوش با عالی قاپو و نقش جهان و چهلستون و سی و سه پل و این همه زیبایی.همیشه هم مرا یاد هوشنگ گلشیری انداخته .وقتی فهمیدم که هرمز علی پور هم توی شاهین شهر است با رضا رستمی وعلی یاری رفتیم به سراغش او آن جا توی یک جور غربتی بود که هنوز دلم گرفته برای اون همه تنهاییش.چند روزی هم عمران صلاحی بود و خرابی هاش.شاملو در باره نامبرده گفته که :اون فقط اسمش عمران است وگرنه هرجا که پاش برسه خرابی بار میاره.برای همینم بود که خرابش شدم.احمد گلشیری هم بعد دو بار پیغام که برایش گذاشتم به شکل غیر منتظره یی آمد و خوشحالم کرد.او حالا فقط به ترجمه هاش فکر می کنه و.امروز قرار بود یکی مرا ببره سر خاک احمد میر علایی هنوز نیامده که بریم.فکر میکنم اگه نرم اون جا ضرر کردم.
اگه بناها و بقایای تاریخی اصفهان دیدنیه چیزای زیاد دیگری هم برای دیدن داره یکیش دل اون هایی ست که دوست شان دارم.
کلی خاطره تشدید شده توی دلم مونده حالا. و این سوغاتی که روی دست و دلم می مونه. دلی که توی تنهایی هاش می دونه که برای چی و کی هنوز زندگی رو به این تن خسته پمپاژ می کنه.

۱۳۸۲ مرداد ۲۷, دوشنبه

جایزه‌ای برای آزادگی

رئیس مؤسسه پژوهش‌های صلح اسلو اعلام کرده است که دکتر هاشم آقاجری، استاد تاریخ دانشگاه تربیت مدرس تهران که از قریب یک سال پیش به خاطر ایراد سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه همدان، زندانی شده، امسال یکی از پنج نامزد نهایی دریافت جایزه صلح نوبل است. اشتین تونه سون ضمن تأکید بر این که احتمال اعطای این جایزه به آقاجری زیاد است، گفته: «این امر می‌تواند پیامی را در باره مردم‌سالاری به ایران و با هدف تشویق روند اصلاح‌طلبی ارسال کند.»
انتشار این خبر در ایران بازتاب‌های گوناگونی داشته و به نظر می‌رسد در آینده بر حجم اظهار‌نظرها در این زمینه افزوده خواهد شد با این همه می‌توان از همین حالا نکاتی را در این باره مورد تأمل قرار داد:
یکم. چند سال پیش، روزی یک دوست که از نزدیکان یکی از وزیر بود به من تلفن کرد و گفت که وزیر مورد نظر می‌خواهد با احمدشاملو؛ که آن روزها در بستر بیماری بود، دیداری داشته باشد. او از من خواست تا نظر شاملو را در باره چنین ملاقاتی بپرسم. وقتی پیگیری چرایی قضیه شدم، او صادقانه گفت که «شاملو کاندیدای دریافت نوبل ادبی شده است». موضوع را با شاملو در میان گذاشتم. نامزدی‌اش را تأیید کرد، حتی نامه آکادمی نوبل را هم نشانم داد. او سال‌ها در خانه‌اش زندانی بود، زندانی سانسوری که هم آثارش و هم خودش را از عرصه عمومی حذف کرده بود. آن دیدار البته انجام نشد، و شاملو تصمیم‌گیری در آن باره را به زمانی دیگر موکول کرد. ضرورت آن دیدار اما به سادگی قابل دریافت بود: حذف شاعر و روشنفکر برجسته‌ترین چون شاملو در صورت دریافت نوبل می‌توانست به موقعیتی تراژیک برای حاکمانی تبدیل شود که به اشاره‌یی می‌توانند ایشان را از عرصه عمومی حذف کنند و البته در هر زندانی که بخواهند به بند بکشند.این البته تنها نیمی از ماجراست وگرنه حکایت چنین حاکمانی، حکایت همان زندانبانی است که خودش زندانی نخست و همیشگی است.خبر نامزدی هاشم آقاجری برای دریافت جایزه صلح نوبل آن موقعیت تراژیک را برای حاکمان اقتدارطلب حالا دوباره تکرار می‌کند. با این تفاوت که امروز خیلی چیزها به نسبت گذشته عوض شده، اگرچه آقاجری را به بند کشیده اند اما دنیا جور دیگری حالا به او نگاه خواهد کرد.
دوم. نامزدی هاشم آقاجری، مردی که یک پایش را در جنگ از دست داده و بعدها مدرس تاریخ شده، و در سال‌های اخیر به جمع منتقدان قرائت سنتی از دین پیوسته برای دریافت جایزه نوبل تعبیر یک واقعیت هم می‌تواند باشد: این که او راه درازی را برای رسیدن به آنجای که هست پیموده. «هم‌وطنان روشنفکر، در دوران‌های تاریک از او انتظار دارند تا صادقانه نماینده آنها باشد و دردها و رنج‌های ملی‌شان را بیان کند.» محکومیت و در زندان ماندن آقاجری را می‌توان گواهی بر این نکته دانست که او انتظار هم وطنانش را برآورده است. توکویل جایی گفته:«استبداد به خودی خود نمی‌تواند هیچ چیز را پایدار نگهدارد. به دقت که من نگریم می‌بینم آن چه حکومت‌های مطلق را مدت ها کامروا داشت دین بود نه بیم». هاشم آقاجری، چه در سخنانی که حالا حبسش را می‌کشد و چه در اظهارنظرهای چند سال اخیرش نشان داده که انگشتش را همان جایی گذاشته که می‌باید و برای همین هم صدای خیلی‌ها را درآورده است.
سوم. یکی از روزنامه‌های مخالف اصلاحات پس از انتشار خبر نامزدی آقاجری برای دریافت جایزه صلح نوبل نوشته: «در ماهیت این مؤسسه همین بس که جایزه صلح نوبل سال گذشته از سوی آنها به جیمی کارتر، رئیس جمهور اسبق آمریکا تعلق گرفت». می‌شود حدس زد که مخالفان اصلاحات در ایران، در روزهای آتی کل جایزه نوبل را بی‌اعتبار خواهند دانست و تلاش خواهند کرد که بزرگترین جایزه دنیا را خدشه‌دار کنند. آنها از یاد برده‌اند که چنین جایزه‌یی پیشتر به کسانی چون کوفی‌عنان، یاسر عرفات، ویلی‌برانت، دالایی داما، هنری لافونتن، میخاییل گورباچف، مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا هم اهدا شده است.حتی بعید نیست که در صورت اهدای جایزه‌یی به هاشم آقاجری او را بار دیگر و البته این بار به اتهام کذایی «دریافت پول از بیگانگان» محاکمه و دوباره به اعدام محکوم کنند.
چهارم. نامزدی آقاجری از سوی مؤسسه پژوهش‌های صلح اسلو برای دریافت جایزه صلح نوبل غیر از افتخاری که نصیب ایرانیان خواهد کرد.
علاوه بر تأکید دوباره دنیا بر به پایان رسیدن عصر خودکامگی و حمایت از روند اصلاحی در ایران پیام دیگری هم دارد؛ این که حالا دیگر همه دنیا می‌دانند که در ایران به غیر آن اقلیت خشونت طلب که پیامشان جز سیاهی و مرگ نیست، زنان و مردان بزرگ و آزاده‌یی زندگی می‌کنند که جهان تلاش شان در راه صلح و آزادی را می‌ستاید.
منتشر شده در سایت امروز

۱۳۸۲ مرداد ۱۸, شنبه

تاریخ ناتمام شعبده‌های سیاه/جمشید برزگر

دوستم شهرام رفیع زاده، مطلبی نوشته است درباره ‌ی سیاه‌کاری رایج این سال‌ها و آن به قول اکبر گنجی تاریکخانه‌ای که تمام این سال‌ها فعال بوده و در کار اعتراف گیری و پرونده سازی و قربانی گرفتن. شهرام اسم این فرآیند و اتاق را به استعاره گذاشته است :"اتاق معجزه" حرفی نیست و خواندنش آدمی را غمگین می‌کند. فقط خواستم تکمله‌ای بر آنچه نوشته، بنویسم، که شاید او را اکنون چنین مجالی نبوده است.
او می‌نویسد:"نخستین‌ پرده‌برداری‌ از اتاق‌ معجزه‌ شاید به‌ زمستان‌ سال‌ 1375 بر می‌گردد که‌ زجرنامه‌ فرج‌ سرکوهی‌ انتشار یافت‌. اما پیشتر نیز پخش‌ برنامه‌ تلویزیونی‌ "هویت‌" نشانه‌هایی‌ از وجود چنین‌ اتاقی‌ را نمایان‌ ساخته‌ بود."اما به راستی این اتاق دهشتناک، از این زمان پدیدار شده بود؟ سال‌های دهه‌ی شصت پس این وسط چه می‌شود؟ اعترافات و اقرارهای تلویزیونی آن سال‌ها، بهترین و انسانی‌ترین بخش آن تراژدی بزرگی بود که در زندان‌ها جریان داشت. آنچه در تمام این سال‌ها روی داده، چیزی نیست جز ادامه‌ی همان تفکر و دستگاهی که شهریور 1367 را آفرید. اگر تاریخچه‌ی این اتاق سیاه باید نوشته شود، گریزی از عبور از همان گردنه‌ی دشواری نیست که این سال‌ها عده‌ای هنوز نخواسته‌اند از آن بگذرند. یادم است دوستم، رسول اصغری، وقتی مقاله‌ای با همین مضمون، اگر اشتباه نکنم در عصر آزادگان به چاپ سپرد، حمید رضا جلایی پور چگونه پاسخش گفت و چگونه در دفاع از آن سال‌ها و آنچه رفته بود، نوشت. اتاق معجزه، هر زمان و هر جا که باشد، جز شعبده‌ای سیاه نیست و قربانیانش، همیشه قربانی‌اند و در قربانی بودن با هم تفاوتی ندارند.
نطفه‌ی آن فرآیند دهشتناک که جز کینه و نفرت و تباهی نیافریده، درست در همان اوج احساسات انقلابی بسته شد. اعدام بازماندگان به اسارت درآمده‌ی رژیم پیشین، سرآغاز ماجرایی بود که دو سه سال بعدش شروع کرد به گرفتن قربانیان تازه‌ای که از قضا از مخالفان صف نخست همان نظام قبلی بودند.
یاد رمان طاعون کامو می افتم. کشتن، کشتن است و نمی‌توان به بهانه‌ی آنکه دیگر کسی کشته نشود، کشت. با جنگ نمی‌توان صلح آفرید و با برقراری سیستمی جهنمی، بهشتی خلق نخواهد شد. کل این پدیده زیر سوال و مطرود است.
این اتاق، سابقه‌ای طولانی دارد و این سابقه چنان وسعتی به آن داده است که تنها در اتاقی که این روزها فعال است، نمی‌گنجد.

اتاق معجزه و تاریخ آن

برای من هر وقت که اصلاح طلبان داخل کشور حقیقتی را ناگفته گذاشته و از آن میگذشتند ، یا اینکه فقط نیمی از حقیقت را بیان میکردند این سوال وجود داشت که آیا جو ارعابی که بر این "غمگین خراب آبادی" که میهن من باشد حاکم است موجب اینگونه برخورد با "حقیقت" میگردد یا اشکال در دیدگاه اینگونه بیانگران حقایق است؟ چرا مبدا تاریخی هر واقعه ای از آنجا شروع می‌شود که بازیگرانش یا "خودی"ها هستند و یا "رقبا"ی امروزی؟
حسن جعفری پنجشنبه ١٦ مرداد ۱۳۸۲به نقل از ایران امروز http://www.iran-emrooz.de
نشریه ایران امروز مقاله ای بقلم آقای شهرام رفیع‌زاده به نقل از سایت "امروز" منتشر ساخت بنام "اتاق معجزه". "در ایران ما یک اتاق هست که عین همه اتاق‌ها دیوار دارد و البته دری که بسته است همیشه. رفتن به این اتاق بیشتر از آنکه دست آدم باشد دست خود اتاق است. خیلی‌ها تا امروز وارد این اتاق شده‌اند ولی آدرسش را فقط بعضی‌ها دارند. در ایران ما یک اتاق هست که تاریکی توی آن حرف اول را میزند. حرف آخر را البته صداهایی که به آدم میگویند چطور میتواند رستگار شود. از ویژگی‌های این اتاق یکی اینست که تمام گذشته آدم را میداند ، حتی کارهای ناکرده ، حرف‌های ناگفته ، راههای نا رفته. این اتاق فکر آدم را هم میخواند و حتی برایشان فکر هم می‌سازد." این قابل تقدیر است که کسی در کشور ما به خود جرات میدهد در باره اتاقی حرف بزند که تا کنون به هیچکس رحم نکرده است. این اتاق مدتهاست که آنچنان سیطره وحشتناک و غیرانسانی ای بر فضای سیاسی کشور حاکم ساخته که دلمشغولی و نگرانی میهن دوستانی که به امر سیاست اشتغال دارند ، سالهای سال نه دیگر شکنجه و اعدام ، که این اتاق باصطلاح معجزه است و هراس و دلنگرانی از درهم کوبیده شدن روحشان ، شخصیت شان و نامشان. اینکه اینگونه نگریستن در یک جامعه پیرامونی مثل جامعه ما به مقولات نام و مقاومت و شرف و غیره تا چه حد با یک نگرش مدرن و انسانی به این مقولات خوانایی دارد ، امر دیگری است که در فرصتی دیگر باید بدان پرداخت ، چراکه تا این مفاهیم روشن نشود این کالا همچنان خریدار دارد و در نتیجه تولید کننده و فروشنده. اما اکنون صحبت این اتاق است که وجود دارد ، حکومت میکند و معجزه هم برای صاحبانش می‌آفریند.در مقاله آقای رفیع زاده به گوشه ای از فجایع غیر انسانی که این اتاق آفریده اشاره گشته و همچنین یادی شده است از برخی از قربانیان آن که وجدان و افتخار ملتی بوده و هستند ، اما آنچه توجه مرا به این مقاله جلب کرد تلاشی بود که برای پیدا کردن تاریخ این اتاق شده است. ‏ "نخستین پرده برداری از اتاق معجزه شاید به زمستان سال 1375 برمیگردد که زجرنامه فرج سرکوهی انتشار یافت. اما پیشتر نیز پخش برنامه تلویزیونی هویت نشانه‌هایی از وجود چنین اتاقی را نمایان ساخته بود. عزت اله سحابی و غلامحسین میرزا صالح و البته سعیدی سیرجانی در برابر دوربین نشان دادند که روزگاری را در چنین اتاقی گذرانده‌اند. نگاهی به زمان ضبط فیلم اعتراف این اشخاص میتواند سابقه وجود چنین اتاقی را به پیشتر هم برگرداند. عزت اله سحابی در تاریخ 23 خرداد 69 بازداشت و در تاریخ پنجم آذرماه همان سال آزاد شده و غلامحسین میرزا صالح در تاریخ 7 مهر 71 بازداشت و چند هفته بعد آزاد شده بود. با این حساب میتوان ادعا کرد که اتاق معجزه ای که از آن حرف میزنیم پیشینه اش به نخستین سالهای دهه هفتاد بر میگردد."من نمیدانم این مبدا تاریخی برای اتاق یاد شده بر چه اساسی انتخاب شده است. آیا فقط اشتباه محاسبه است یا "حسابگری"؟ برای من هر وقت که اصلاح طلبان داخل کشور حقیقتی را ناگفته گذاشته و از آن میگذشتند ، یا اینکه فقط نیمی از حقیقت را بیان میکردند این سوال وجود داشت که آیا جو ارعابی که بر این "غمگین خراب آبادی" که میهن من باشد حاکم است موجب اینگونه برخورد با "حقیقت" میگردد یا اشکال در دیدگاه اینگونه بیانگران حقایق است؟ چرا مبدا تاریخی هر واقعه ای از آنجا شروع می‌شود که بازیگرانش یا "خودی"ها هستند و یا "رقبا"ی امروزی؟ آیا آقای رفیع زاده نمیدانند یا نمیخواهند بگویند که ساختمان این اتاق از همان فردای پس از انقلاب که محمود جعفریان‌ها را وادار کردند بگویند غلط کردم و سپس اعدامشان کردند شروع شده و پرده برداری از آن هم نه به اوایل دهه هفتاد که به اوایل دهه شصت برمیگردد؟ همانزمانی که آقای لاجوردی و همکارشان آقای گیلانی (رییس فعلی دیوانعالی کشور) خدایان وجود و جان جوانان این مرز و بوم بودند؟ به یاد نمی‌آورید دهها نوجوان را که باقتضای شور جوانی جذب مجاهدین شده و لاجوردی دسته دسته آنان را گریه کنان به شوهای تلویزیونی میکشاند و بعد از آنجا روانه میدان‌های اعدام می‌کرد؟ بیاد نمیاورید دهها جوان میهن پرست چپ را که لاجوردی جلادوار در کنارشان می‌نشست ، وادارشان می‌کرد به چهره خود چنگ بکشند و بعد هم بدون استثنا اعدامشان میکرد؟ خسرو قشقایی یادتان رفت که چگونه از اتاق معجزه آنزمان عبور کرد و جاسوس آمریکا از آب در آمد؟ شوهای تلویزیونی سال 63 یادتان رفت که چگونه افرادی نظیر عباس حجری را که 25 سال قهرمان مقاومت زندان‌های شاه بود جلوی دوربین تلویزیون باصطلاح خود شکستند ، 5 سال دیگر در زندان نگه داشتند و سرانجام او و یارانش را در جریان فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی اعدام کردند؟ عمویی هنوز در مقابل تان هست که بار 25 سال زندان شاه و 13 سال زندان رژیم فعلی را بر دوش دارد ، یادتان رفت که چه بر سرش آوردند؟ معجزات آن اتاق معجزه بسیار بزرگتر از مال اتاق معجزه فعلی بود و گردانندگانش هم بسیار بی‌رحم‌تر و بی‌مروت‌تر ، اما افسوس در اینست که قربانیان آن اتاق نیز بسیار تنهاتر و بی پناه‌تر از قربانیان اتاق معجزه فعلی بودند. آری ، اتاق تاریک‌تر و صاحبانش شقی‌تر بودند که قهرمانانی مثل حجری و شلتوکی را قربانی کردند و امثال حجتی کرمانی که انگشت بدهان الله‌اکبر گفت برای خدایی که اتاق معجزه اش کوهها را هم میتواند در هم شکند ـ و من مانده ام که چطور کاظم بجنوردی و ابوالقاسم سرحدی زاده آنشب پای تلوزیون نشستند و به این خدا شک نکردند؟ ـ. آری آقای رفیع زاده ! آن روز‌ها نه روزنامه‌های نیمه آزادی بودند و نه نمایندگان اصلاح طلبی که برای یارانشان فریاد اعتراض سر دهند. قربانیان آن اتاق معجزه تنهای تنها بودند و فرمانده کل قوای آن اتاق هم نه شیخ منبری کنار حرم که رهبر عظیم الشانی بود که 15 سال پیش در چنین روزهایی فرمان قتل عام همه آن اسیران را بدست سربازان گمنامش صادر کرد. هزاران تنی که در آن شبهای وحشتناک زندانهای سراسر ایران دسته دسته به چوبه‌های دار سپرده شدند و کسی هم صدایش در نیامد. نه کمیسیون اصل نودی که تحقیق کند ، نه روزنامه ای که اشاره ای کند ، نه دانشجویی که به خیابان بریزد. فقط خانواده‌هایی دردمند که حتی اجازه سوگواری بر مزار عزیزانشان نیز نیافتند. مزار عزیزانشان؟ اصلا مزارشان کجاست؟ شما می‌دانید؟ راستی شما و یارانتان 15 سال پیش این روز‌ها کجا بودید؟ امروز چه میکنید؟ 15 سال دیگر این روز‌ها ممکنست در این باره چیزی بگویید؟

۱۳۸۲ مرداد ۱۶, پنجشنبه

سکوت

شود خیلی چیز ها نوشت.می شود کلمه را پرواز داد.یا یک جور هایی فریاد زد با کلمه.وقتی ابر های عالم همه در دلم می گریند حق دارم لابد که از خودم بپرسم بی آرزو چه می کنی ای دوست.توی این هیاهو کلمه شده عشق و عشق کلمه شده.یاد گرفته ام حالا که چطور ندیده بگیرم خودم را.یاد گرفته ام که خودم را و دلم را چطور سانسور کنم.و همین است که تلخ شده روز ها و نگاهم تلخ شده.و همین است که گاهی سکوت می کنم چرا که سکوت سر شار از سخنان نا گفته است...

۱۳۸۲ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

نامه یی از جعفر پناهی

ریچارد پنیا، مدیر جشنواره نیو یورک، از جعفر پناهی دعوت کرده تا در این جشنواره که از 11 تا 27 مهر برگزار می‌شود شرکت کند. پنیا ضمن تمجید از طلای سرخ نوشته : ما باید از تو تشکر کنیم. تشکر به خاطر اینکه با هر فیلمت به ما یادآوری می‌کنی که سینما هنر است. پناهی در جواب دعوت ریچارد پنیا نامه‌ای فرستاده این هم متن نامه بدون هیچ شرحی:
ریچارد پنیای عزیز ابتدا باید از تو تشکر کنم که فیلم طلای سرخ را شایسته حضور در جشنواره‌ی معتبر و مهم نیویورک دانسته‌ای همچنین بابت زحمات زیادی که طی دهه گذشته برای معرفی سینمای ایران به جامعه‌ی آمریکا کشیده‌ای و بعد معذرت بخواهم که نمی‌توانم به دلیل مشکلات انگشت نگاری در آن جشنواره حضور داشته باشم. زمانه‌ی عجیبی است. این فقط اعتقاد و باور جرج بوش نیست که می‌گوید: “یا با مایی یا علیه ما” بلکه در این جا هم، هر کس قدمی فراتر از خطوط قرمز محدودسازان بر دارد، نگاه تردید آمیز آنان آغاز می‌شود و تا جایی پیش می‌رود که او را خودباخته، بی هویت، جاسوس، نفوذی، بیگانه پرست ... و حتی مرتد می‌نامند. این جا مرا به جرم این که فیلمساز اجتماعی هستم و زیر بار سانسور نمی‌روم بازجویی می کنند و در آمریکا، مرا به جرم آن که فیلمساز ایرانی هستم، انگشت نگاری می‌کنند تا غرور ملی‌ام را از بین ببرند... این برزخی‌ست که من و بسیاری چون من در آن گرفتارند.ریچارد عزیز، مطمئنم که موقعیت مرا در مقاومت برابر این تحقیر هنگام ورود به آمریکا درک می‌کنی و نیز خوب می‌فهمی که من نه فقط به عنوان یک فیلمساز، بلکه به عنوان یک انسان، نمی‌توانم باورهای خود را نه در داخل ایران و نه در خارج ایران زیر پا بگذارم.
با احترام جعفر پناهی

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes