چهارشنبه گذشته 16 بهمن 87 اطلاع يافتم که"شعبه 1059 دادگاه جزایی و انقلاب تهران" با گذشت بيش از 4 سال از بازداشتم ، و 4 سال پس از سرگردانی و ابهام در فرجام پرونده برخورد با وبلاگ ها و وب سايت هاي اينترنتي که با بازداشت چنين ماهه من و بيش از 20 نفر ديگر ،همراه بود و به "پرونده وبلاگ نویسان" شهرت دارد، اقدام به صدور حکم کرده است.
در حکم صادر شده که پس از 4 بار تغيير قاضي پرونده در نهايت به امضاي "قاضي حسيني" با عنوان"رييس شعبه 1059 دادگاه جزايي تهران و قاضي دادگاه انقلاب"رسيده،من شهرام رفيع زاده به همراه سه متهم دیگر روزنامه نگار و وبلاگ نويس ديگر(امیدمعماریان،روزبه میرابراهیمی،جواد غلام تمیمی) در مجموع به 8 سال و نيم زندان و 124 ضربه شلاق محکوم شده ايم.
حکم صادره از هر جهت بر مبانی سستی بنا شده است. قاضی امضاء کننده،آن گونه که در حکم خود انشاء کرده اصلی ترین استنادش "اقاریر متهمان" بوده است."اقرار" مورد نظر قاضي همان"اعترافات اجباري"است که بنابر سناريوي از پيش طراحي شده در مرکزي ديگر،از من و ما تحت شکنجه جسمي و رواني،چشم بند و دست بند،نگهداري طولاني در سلول انفرادي بازداشتگاهي مخفي،تهديد خود و خانواده،و ضرب و شتم،فشارهاي رواني طاقت فرسا،بي خبري مطلق،عدم دسترسي به وکيل و هر وجود و موجود زنده ديگري در طول چندماه بازداشت غيرقانوني اخذ شد.
اين درحالي است که پيش از اين من و ديگر متهمان ضمن رد آن"اعترافات اجباري" بارها و بارها شکايتش را به مقامات مختلف کشور برده ايم،و آقای هاشمي شاهرودی رییس قوه قضائيه در ملاقاتي که با وي در 22 دي ماه 83 داشتيم پس از شنيدن شکايت ما و آن چه برما رفته بود،ملاحظه آثار بازداشت،و توضيحات مان،ضمن تاکيد "بر بی اعتباري اقارير اجباری ما"خود نيز از اخذ آن اعترافات اجباري تحت شکنجه و سلول انفرادی متاثر شده بود.
آنچه از خواندن متن حکم صادره جلب توجه می کند این است که قاضی پرونده قصد نداشته، تا واقعیت های پشت پرده پرونده سازي عليه وبلاگ نويسان،بازداشت ها و شرایط غیر انسانی و غيرقانوني در جريان تشکيل آن را که هم در دادگاه و هم پيشتر نزد دیگر مقامات رسمی بیان شده،و به طور رسمي نيز موارد نقض آشکار قوانين جاري در کشور و نقض حقوق بشر در اين پرونده به تائيد رسيده را ببیند،و حتی دستورات صریح و علنی رئیس قوه قضاییه نیز نادیده انگاشته شده است.
من نه تنها به حکم صادره اعتراض دارم،بلکه حق نقد آن را براي خودم محفوظ مي دانم،و محتواي آن را نمونه اي از احکام ظالمانه مي دانم،چرا که محتواي حکم خود تائيدي بر بي گناهي من و ديگر متهمان است.
به عنوان يکي از متهمان پرونده وبلاگ نويسان براي دفاع از حقوق نقض شده خودم و ديگر متهمان اين پرونده،به 4 سال خوشبيني ام به قول رييس قوه قضائيه جمهوري اسلامي که در جلسه اي حضوري وعده برخورد با عوامل متخلف در پرونده وبلاگ نويسان اعم از قضات و ضابطان و ديگران را به ما داد،و از ما خواست تا شرح آن فاجعه را براي حفظ آبروي ايران با ديگران بازگو نکنيم،پايان مي دهم.
من به آن درخواست رييس قوه قضائيه در اين 4 سال عمل کردم ولی گويا عملي کردن وعده رييس قوه قضائيه امکان پذير نبوده و نيست.
بنابر اين با اعلام اينکه"حاضر نيستم ظلم مضاعفي را تحمل کنم" در نخستين گام متن دفاعيه خودم که به اولين جلسه دادگاه وبلاگ نويسان در پاييز 85 ارائه شده را منتشر مي کنم،اين متن علاوه بر دفاع و تلاشي است که جناب دکتر محمد سيف زاده وکيل محترم اين جانب براي رفع اتهام در چندين جلسه دادگاه و در بيش از 4 سال گذشته و تنها به جهت نگاه انساني شان براي دفاع از من انجام داده اند.
اين دفاعيه در چارچوب موارد مطرح شده در بخش قضايي پرونده و اتهامات وارده نوشته شده ، وگرنه ابعاد فجايع "پرونده وبلاگ نويسان" بسيار گسترده تر است.
در اين پرونده سازي غير از چند مقام قضائي متخلف،و علاوه بر ماموران متخلف،"آمران"و"سناريو سازان" و"پرونده سازان"،و افرادي در برخي رسانه هاي خاص حکومتي،و نهادهاي ديگر نقش داشته اند که يک نمونه آن"حسين شریعتمداري نماينده ولي فقيه در روزنامه کيهان" و از کليدداران"
اتاق معجزه"است که "نمايندگي تواب سازي و بازداشتگاه هاي مخفي"را نيز بر عهده دارد.
شرح آن طراحان و سناريو سازان،سناريوها و پرونده سازي ها،و ساير تخلفات و متخلفان در اين پرونده را نيز در آينده بازگو خواهم کرد.
متن دفاع شهرام رفيع زاده ارائه شده به دادگاه پرونده بلاگ نويسان در پاييز 85:
این جانب شهرام رفیع زاده،در ساعت 3 بعد از ظهر روز 17 شهریور سال 1383 در حالی که در محل کارم در روزنامه"اعتماد" مشغول به کار بودم،مطلع شدم که فردی لباس شخصی که خود را مامور اداره اماکن نیروی انتظامی معرفی کرده،در اتاقم حاضر شده است.به محض اطلاع خودم به اتاق رفتم و ضمن معرفی ام از او خواستم هر کاری دارد بگوید.مامور لباس شخصی مذکور با ارائه برگه احضاریه ای که تاریخ یک روز پیش یعنی 16 شهریور را داشت از من خواست تا برای ادای توضیحات صبح 18 شهریور به اداره اماکن واقع در خیابان مطهری مراجعه کنم ، و من هم گفتم که ساعت 8 صبح 18 شهریور به آنجا مراجعه خواهم کرد.
در احضاریه اي که تاریخ 16 شهریور را داشت و فاقد مهر شماره و دلیل احضار نيز بود،آمده بود که باید راس ساعت 8 صبح 17 شهریور در اداره اماکن حاضر شوم،اما مامور مذکور آن را در ساعت 3 بعد از ظهر 17 شهریور به من تحویل داد.
با این حال آن مامور لباس شخصي نزدیک به یک ساعت بعد و در پایان ساعت اداری باردیگر به اتاقم در روزنامه مراجعه ،و اعلام کرد که مسئول پرونده در جلوی روزنامه منتظر است تا يک سئوال از من بپرسد،و اگر من برای پاسخ به این سئوال به دم در روزنامه نروم،آنها مجبور خواهند شد تا با ورود به روزنامه و حتی استفاده از اسلحه و دست بند مرا از روزنامه منتقل کنند.
برای پيشگيری از چنين بی حرمتی به ساحت مطبوعات و همکارانم در روزنامه ،بدون این که اجازه پیدا کنم تا به مسئولان روزنامه "اعتماد" این موضوع را اعلام کنم تحت الحفظ مامور به دم در روزنامه رفته و در آن جا با چهار نفر مواجه شدم.
آن ها از من خواستند تا برای پاسخ به يکی دو سئوال به همراه شان بروم.توضيح دادم که این اقدام یعنی جلب و اگر حکم جلبی دارند به من نشان بدهند،و هم چنین کارت شناسایی خود را نشان بدهند.پاسخ این درخواستم اما نشان دادن اسلحه ای بود که یکی از ماموران به همراه داشت.
پس از آن بالاجبار مرا سوار پيکانی کرده و با خود به اداره اماکن نيروی انتظامی واقع در خيابان مطهری بردند.از آن جا تحت الحفظ با تغيير ماشين مرا به منزل برده و بدون نشان دادن هيچ گونه حکم بازرسی،منزل مشترکم با دو تن از همکارانم آقای روزبه میر ابراهیمی و یکی دیگر از همکاران را مورد تفتيش قرار دادند.
در هنگام مراجعت دو کتاب"قانون اساسی" و"آئین نامه دادرسی" از کتاب هاي خودم را به همراه بردم،اما ساعتی بعد هنگامی که در حیاط اداره اماکن نيروي انتظامي برای بار سوم ماشین را عوض کرده ،و مرا سوار یک ون سفید با شیشه های سیاه و پرده های کلفت کردند،با بی احترامی تمام يکی از ماموران آن کتاب قانون اساسی و آئین دادرسی را از من گرفت،و اعلام کرد"آنجايي که می روی اين کتاب ها به دردت نمی خورد".
لحظاتی بعد،با ضرب و شتم از پشت سر در خودروی مورد نظر مواجه و افرادی از پشت سر چشم هايم را بسته و به دست هايم دست بند زده و با زور سرم را در اتومبیل به پايين صندلی ها فرو کردند.
پس از آن به بازداشتگاهی مخفي منتقل شدم که تاکنون نه بر من و نه بر کس دیگری مشخص نشده که اين بازداشتگاه کجاست و تحت نظر چه ارگانی فعاليت می کند.
در بازداشتگاه مرا به سلول انفرادی منتقل کردند؛سلولی به ابعاد یک متر و نیم در دومتر و 73 روز در چنین سلولی که تجسم زنده به گوری مطلق بود،ماندم.در تمام این مدت با چشم بند بودم و تنها روزی سه بار برای رفع حاجت به دستشویی برده مي شدم.و پس از آن به مدت 13 روز نیز به بند انفرادی زندان اوین و مجاورت سلول
محمد بسیجه،کسی که به اتهام قتل 22 کودک به اعدام محکوم شده بود منتقل شدم.(درمجموع 86 روز بازداشت بودم)
بازجويی از نخستين لحظات پس از بازداشت به همراه ضرب و شتم،انواع فحش های رکیک به خود و خانواده ام،آغاز شد.بازجو (بازجويان)به خشن ترین شکل ممکن و در پاسخ اینکه چه گناهی مرتکب شده ام مرا آماج ضرب و شتم خود قرار داده ، و تا چندین ساعت در حالی که دست و چشمم بسته بود انواع ضربات به سر و صورت و جای جای بدنم وارد کردند،اما نگفتند به چه گناه یا اتهامی چنين می کند.
فردای روز بازداشت نیز با انواع شکنجه ها گذشت،و تنها چيزی از بازجو می شنیدم این سخن او بود که با اشاره به یکی از مقالاتم با عنوان "اتاق معجزه" به شکل دیوانه واری فریاد می زد که "این جا اتاق معجزه است،مادر قحبه".از او خواهش کردم هر چقدر می خواهی بزن اما لطفا به مادرم که در سال 1357 از دنيا رفته فحش نده،اما بازجوی مسلمان(؟) ظاهرا گوشش بدهکار اين حرف ها نبود.لازم است يادآوری کنم که انواع مختلف فحش های رکیک دیگر را نیز بر زبان می آورد که شرم دارم از گفتن شان.
شب هنگام،مرا چشم بسته به اتاقی دیگر در بازداشتگاه منتقل کردند،و بازجو و شخص دیگری که قیافه متشرعان را به ظاهر داشت،خود را قاضی پرونده معرفی کرد و خطاب به من گفت که بايد "با ما همکاری کنی و آن چه حاج آقا می خواهد را بنويسی." گفت که "از فردا در اختیار حاج آقا هستی"،و گفت که "ما می توانیم همين جا تو را بکشيم و زنده به گورت کنيم.هیچ کس هم نمی داند که تو الان کجایی و چه کسی تو را گرفته".از بازجو هم خواست که هر بلایی می تواند سرم بياورد.
ضرب و شتم،توهين و تحقير و فحاشی،و انواع شکنجه های روحی که از تهدید به مرگ خودم آغاز می شد،و تا به مرگ فرزندانم و خانواده ام،و بازداشت دوستان و همکارانم ادامه می یافت در طول تمام دوران بازداشت ادامه داشت.
بازجویی ها و شکنجه در تمام طول دوران بازداشت ادامه داشت، و پس از یک هفته بازجو به صراحت به من گفت که این پرونده سیاسی است و اگر به آنچه می خواهد "اعتراف و توبه"کنم عاقب به خير خواهم شد.با این حال او از من می خواست که به روابط نامشروع اعتراف کنم.و در برابر این توضیح که من از نوزده سالگی همسر اختیار کرده و دارای سه فرزند هستم با ضرب و شتم و قرار دادن اسامی چند تن از همکاران خانم از من می خواست که به رابطه با (حداقل) یک نفر از آن ها اعتراف کنم،می گفت"یک نفر را قبول کنی که «کردی» کافی است."
در طول مدتی که برای پذیرش اعتراف اخلاقی تحت شکنجه قرار داشتم بارها به او توضیح دادم که این کارش غیر اسلامی و غیر انسانی است،اما او مدعی بود که با وضو دارد بازجويی می کند. با این حال شرم دارم که آنچه را که او از صحنه های خیالی رابطه نامشروع برايم توضيح می داد،اينجا بنويسم.
وقتی زیر بار چنین اعترافی نرفتم،مورد تهدید قرار گرفتم که يا يکی از اين خانم ها را بازداشت می کنند و از او(شخصي که دستگير خواهندکرد) در اين مورد اعتراف می گيرند ، و يا آنکه بازجو می گفت از یکی از زنان متهم به روسپیگري که به گفته بازجو به طور معمول به بخش ديگري از همان بازداشتگاه منتقل می شدند چنین اعترافی بر علیه من می گیرند.
با این وجود اينجانب هرگز حاضر نشدم چنین اعترافی را برای بی حيثيت کردن خانم های دیگر بپذيرم، در نهايت و تحت شکنجه و بر اساس ديکته بازجو تنها به" دست دادن" با برخی خانم های محترمی که در طول عمرم هرگز دستشان را نيز لمس نکرده ام،اعتراف اجباری کردم.
در مرحله دیگری از بازجويی تحت شکنجه های مختلف فيزيکی و روحی که شرحش آبرويي برای جمهوری اسلامی باقی نمی گذارد،بازجو برای درهم شکستنم خواستار فهرستی از گناهان من شد.در این مرحله هر چه نوشتم پاره شد.هزار بار نوشتم که بی گناهم اما هربار تحت شکنجه قرار گرفتم.
سرانجام به قول خودشان با "خوردکردنم" و در هم شکستنم بازجو موفق شد که انسانی دست بسته را در بازداشتگاهی مخفی و در سلول های انفرادی،و با استفاده از تهدید و ارعاب و فحش و فضیحت بشکند،و به قول خودش"توابي"را بر جمع توابان بیافزاید.لذا تاکید می کنم که کلیه"اعترافات اجباري"صورت گرفته بر اثر همین شکنجه ها بوده است،و این را پیشتر نیز در ملاقات(22 دي ماه 83) با جناب آقای هاشمی شاهرودی ریاست قوه قضاییه جمهوری اسلامی نیز به طور رسمي بیان کرده ام.