بعض چیزها جایی دارند.بعض روزها نامی.بعض سطرها خاطری دارند، بعض روزها خاطراتی. جای این شعر همین جا ست. حتا وسط ازدحام ثانیه ها و سال ها ، وسط هیاهوی آدم ها و های هوی اشیا هم، نمی شود فراموش کرد که « بی عشق همه نعش کشن».
داش
لات بی سابقه ای بودم
بی خيال بطری و ضامن دار
با يک مشت
قاب ديوارشان می کردم
بی معرفت ها را
بی خيال بطری و ضامن دار
با يک مشت
قاب ديوارشان می کردم
بی معرفت ها را
اين راسته
نفس کش نداشت
و ندارد
نامرد چرا
نفس کش نداشت
و ندارد
نامرد چرا
هفت تا خيابان آن طرف تر
کسی وجود نداشت
توی چشمم نگاه کند
هر کس سر جای خودش نشسته بود
احترام و
عزتم به جا
لات بی سابقه ای بودم
با يک جو چشم
طوری گير دادی به من
که مردها وجودش را نداشتند
و همه چيز
عکس شد
آن که کلاهش را کج گذاشته
کتش را
روی دوشش
من نيستم
پای تو هم گير است
توی اين نامردی.
۲۹ شهريور ۷۹/از «شعرهايی که تو گفتی»
کسی وجود نداشت
توی چشمم نگاه کند
هر کس سر جای خودش نشسته بود
احترام و
عزتم به جا
لات بی سابقه ای بودم
با يک جو چشم
طوری گير دادی به من
که مردها وجودش را نداشتند
و همه چيز
عکس شد
آن که کلاهش را کج گذاشته
کتش را
روی دوشش
من نيستم
پای تو هم گير است
توی اين نامردی.
۲۹ شهريور ۷۹/از «شعرهايی که تو گفتی»
...
"بی عشق همه نعش کشن" وامی است از یک دیالوگ فيلم از کنار هم می گذریم
سپاس شهرام جان
پاسخحذفخودت خوب می دانی که همیشه از خواندن و شنیدن شعرهات لذت برده ام. می خواستم خواهش کنم اگر می شود اکنون را کمی فعال تر کنی، همین طور ما را بیش تر مهمان شعرهات کنی. البته اگر امکانش هست لطفن.
راستی متاسفانه من کتابت را ندارم، (به همه دنیا کتابت را با امضای خودت هدیه کردی یک جلد به ما ندادی) یک شعری داشتی که پایانش می گفت : یک کار دیگر هم بلدم / می توانم گریه کنم.
من نامش را نمی دانم اگر می توانی برایم ایمیل کن، می خواهم داشته باشمش.
سلام
پاسخحذففقط خدا می دونه من چقدر این شعرت رو دوست دارم البته بعد از شعر " نبین "
ارادتمند
علیرضا بندری
شهرام جان خدایی این علیرضا بندری عزیز چه حافظه ای دارد. دمش گرم است، اسم شعرت را گفت؛ نبین.
پاسخحذفحالا یادم آمد: آرام نشستنم را توی این کافه نبین/ انگشت های جوهریم را نبین ....
ولی تو بازهم این شعر را برایم بفرست بی زحمت.
علیرضا جان مخلصیم برادر ، پاینده باشی
درود
پاسخحذفوب زیبای داری
به ما هم سری بزن
دلی به پیغامی بسازه
[گل]
همین هفته پیش بود که دلم تنگ شد به دیدارت.مجموعه ت رو از قفسه لاغر کتابهام که از یک تاراج دردناک برام باقی مونده بیرون کشیدم.از همون اولین سطرهایکباره چنان موجی از رنگها و بوها و اشکال و آدمها و فضاها و اشیای گمشده و صداها و تصویرهامنو برد تا سالهایی که من داشتم با قایقی از عمیق ترین رویاهای آدمیان می گدشتم و هیوا باچترهای برفیش می رسید و تو از ساعت به این پنجی می گفتی و نامردی که نامردی میاره و هزار صدای آشنای دیگه،که راستش دو سه روزی حالم خیلی خوش نبود.یادش بخیر پاییز و آن توفان رنگ و رنگ و رویای درهمش
پاسخحذفآن را به جنگل بردی
پاسخحذفو دفنش کردی , عمیق عمیق
وآن شعر آنقدر خوب از کار در می آید که تو تقریبا" خوشحالی
که سگ کوچولو زیر گرفته شد
...
با آنکه این دفتر را در خانه دارم و گاه به گاه ابن شعر را می خوانم ، باز هم خواندنش اینجا مثل همان روز اول زیباست.
پاسخحذف