۱۳۸۱ دی ۲۱, شنبه

من راز فصل ها را می دانم

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز اول دي ماه است
من راز فصل ها را مي دانم
و حرف لحظه ها را مي فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
وخاک خاک پذيرنده
اشارتي ست به آرامش
مي خواستم وقتي به ماه دختر زمستان رسيدم اين سطر هاي شعر فروغ را بنويسم.شب بود و باران.رفته بودم سینما فرهنگ فیلمش آن قدر حرف داشت که بغض توی گلوم بشکند.هرکس جاییش را به خاطر می سپرد من اين سطرها را:ما اینجاییم /بسته در بستر رود /هم چون اقيانوسي/تو را انتظار مي کشم./تو مي نويسی و من پاسخ مي دهم/من مي نويسم و تو پاسخ مي دهی/در انتظار زماني ديگر/زماني زماني زماني ديگر...
اما مرگ امان نداد.تلفن زنگ زد و مرگ خودش را به رخ کشيد.او اين جا توي بيمارستان هزار تخت خوابي تمام شده بود و ما دو روز بعد در يک روز باران ریز توي گورستاني دفنش کرديم که یک بار آمده بودي...
حالا دوباره آمده ام.دوباره مي آييم اصلا قرار نيست به اين زودي ها بشکنم.گيرم که همه دنيا بخواهند تو که نمي خواهي.خيام لابد تجربه اش را داشته که آن همه سال پيش نوشته:تا راه قلندري نپويي نشود/رخساره به خون دل نشويي نشود...پس این جا و اکنون جاي به خاک افتادن نبوده و نيست.باید به آفتاب دوباره سلام کنم چرا که من راز فصل ها را مي دانم.سلام اي شب معصوم/سلام ای شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را/به حفره هاياستخواني ايمان و اعتماد بدل مي کني...سلام ای شب معصوم...امروز اول دي ماه است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes