۱۳۸۲ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

خداحافظی با عماد

عماد خراسانی مرد.همین و تمام.این هم دو تا یادداشت برای عماد اولی را وقتی نوشتم که خبر بستری شدنش توی بیمارستان رسید و دومی حاصل دیداری است با او در عصر ۱۱ خرداد ۸۲ که اولین وآخرین دیدار هم شد:

مگر عشق‌ تمام‌شدنی‌ است‌

یازده‌ خرداد 82
امروز رفته‌ بودم‌ خانه‌ عماد خراسانی‌. یک‌ اتاق‌ کوچک‌، یک‌ تخت‌ و یک‌ عصا، چند تا عکس‌ اخوان‌ ثالث‌ و دو تا انگشتر عقیق‌. دو تا چشم‌ و یک‌ نگاه‌، به‌علاوه‌ کلی‌ عشق‌. هشتاد و دو ساله‌ است‌ عماد. رفیق‌ فابریک‌ مهدی‌ اخوان‌ ثالث‌ در رندی‌ و قلندری‌. ازش‌ پرسیدم‌ حالا که‌ به‌ این‌جا رسیدی‌ حالا که‌ رسیدی‌ ته‌ خط‌ هنوز آن‌ عشق‌، همان‌ عشق‌ معروف‌، توی‌ سرت‌ هست‌؟ هنوز رنج‌ می‌کشی‌ عماد؟ گفت‌ و البته‌ آرام‌ و شمرده‌ که‌ هنوز...
عشق‌ عماد یک‌ وقتی‌ سر زبان‌ها بود و شعرهاش‌ هنوز. گفتم‌ ماجرا چی‌ بود، می‌خواهم‌ همه‌اش‌ را بشنوم‌. گفت‌: «دست‌ رو بد دردی‌ گذاشتی‌»، گفت‌: «زدی‌ توی‌ خال‌». از عماد چیزی‌ نمانده‌، جز تکه‌یی‌ پوست‌ و استخوان‌ و باز هم‌ از عشق‌ می‌گفت‌ و این‌ که‌ اگر یک‌ بار دیگر هم‌ به‌ دنیا بیاید باز شعر و عشق‌. گفتم‌ این‌ دو تا را انتخاب‌ می‌کنی‌، باز هم‌ گفت‌: «من‌ اونا رو انتخاب‌ نمی‌کنم‌، اون‌ها خودشون‌ رو توی‌ وجودم‌ جا می‌کنن‌.» شعرهاش‌ جای‌ خود، می‌خواستم‌ یک‌ بار از نزدیک‌ ببینمش‌. ببینم‌ چطور می‌شود آدم‌ توی‌ هشتاد و دوسالگی‌، وقتی‌ جایی‌ میان‌ مرگ‌ و زندگی‌ قرار گرفته‌، می‌تواند از عشق‌ و با عشق‌ نفس‌ بکشد و دیدمش‌.

28آبان‌ 82
تلفن‌ زنگ‌ می‌زند، دوستی‌ خبر می‌دهد که‌ عماد را برده‌اند بیمارستان‌. او حالا توی‌ اتاق‌ شماره‌ 206 بیمارستان‌ توس‌ با چیزی‌ در جدال‌ است‌ که‌ بی‌گمال‌ زندگی‌ نام‌ ندارد. چندماه‌ پیش‌ به‌ دیدارش‌ رفته‌ بودم‌، خانه‌اش‌ در کوچه‌یی‌ به‌ نام‌ خودش‌ بود. جایی‌ شبیه‌ زیرزمین‌. آنجا دوتا چشم‌ دیدم‌ و آدم‌ نحیفی‌ را که‌ تنها پیوندش‌ با زندگی‌ عشق‌ بود. نگاهش‌ خیره‌ به‌ نقطه‌یی‌ نامعلوم‌ انگار جان‌ می‌داد به‌ گذشته‌یی‌ دور. گذشته‌یی‌ که‌ قوت‌ بود، شور بود، مهدی‌ اخوان‌ ثالث‌ بود، شعر بود و عشق‌، سراسر عشق‌ بود. از برق‌ چشم‌هایش‌ می‌شد دانست‌ که‌ او با همین‌ جان‌ عاشق‌ بوده‌ که‌ زندگی‌ را تاب‌ آورده‌، عشق‌ را تاب‌ آورده‌ و خودش‌ را از روزهای‌ دور رسانده‌ به‌ اینجا و خودش‌ را می‌رساند به‌ فرداها. باورکردنی‌ نبود ولی‌ حقیقت‌ داشت‌ هم‌ عماد و هم‌ عشق‌.
می‌دانم‌ که‌ روی‌ آن‌ تخت‌، توی‌ بیمارستان‌ باز خیره‌ می‌شود عماد. خیره‌ به‌ جایی‌ دور و نامعلوم‌ و جان‌ می‌دهد به‌ روزها و دیروزها و همین‌ است‌ که‌ عماد، عاشق‌ترین‌ زندگان‌ است‌ تا امروز.

28 بهمن‌82
و باز تلفن‌ است‌ که‌ زنگ‌ می‌زند، دوستی‌ خبر می‌دهد که‌ عماد تمام‌ کرده‌. خیره‌ می‌شوم‌ به‌ جایی‌ دور، به‌ همان‌ اتاق‌ کوچک‌ و اندام‌ نحیفش‌ و البته‌ به‌ برق‌ چشم‌هاش‌ که‌ تنها پیوند او بود با زندگی‌. می‌شود پذیرفت‌ که‌ آن‌ دست‌های‌ لاغر و صورت‌ استخوانی‌ برای‌ ابد مرده‌اند اما آن‌ چشم‌ها چه‌؟ مگر آن‌ چشم‌ها تمام‌شدنی‌ است‌. آن‌ نگاه‌، آن‌ شعرها مگر تمام‌ شدنی‌ است‌ و آن‌ همه‌ عشق‌ که‌ خودش‌ را در اندام‌ نحیف‌ عماد جا کرده‌ بود مگر تمام‌شدنی‌ است‌.یقین‌ دارم‌ که‌ امروز تشییع‌کنندگان‌، تنها پیکر عماد را به‌ خاک‌ می‌سپارند نه‌ شعرها و عشقش‌را.
او حالا جایی‌ دور از اینجا و اکنون‌، خیره‌ به‌ جایی‌ دورتر شده‌ و از خودش‌ و از ما می‌پرسد مگر شعر، مگر عشق‌ تمام‌شدنی‌ است‌.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes