برگشتهام. مثل همه چيزها و كسان كه برميگردند توي دوري ابدي به جاي اولشان. برگشتهام پشت همان ميز و روي همان صندلي اول كه نخستين روزهاي «اعتماد» و بيشتر سال «روزهاي بلند و استقامتهاي كم» را به نشستن و نوشتن گذراندهام پشتش. نميشد، نميشود كه برنگردم، اين سطرها را جاي ديگري نميشد نوشت. هشتاد ويك تنها چند ساعت ديگر براي هميشه تمام خواهد شد، سالي كه حالا ميشود اسمش را گذاشت سال «بازگشت». وقتي پنج سال پيش بيست ميليون ايراني نام سيدمحمد خاتمي را بر برگههاي راي نوشته و به صندوقها انداختند، خيليها دانستند آن آرا رنگ و بوي فرهنگي هم دارند. بهار اصلاحات خيلي زود به فيلم و كتاب و موسيقي و فرهنگ كشيد تا روياي هميشگي ايرانيان را كه بيش از هر چيز جغرافياي فرهنگيشان آنها را از دل هزارههاي دور به امروز كشانده، رنگ واقعيت بدهد. حالا اسفند نفس سال را گرفته است، هشتاد و يك نفس بهار اصلاحات را و همه چيز بوي بازگشت گرفته است. سينما در سال گذشته به گذشته چشم دوخت، كتاب به گذشته، مطبوعات به گذشته و همينطور بازگشت رنگ گرفته است و ميگيرد، گويي زمان قلبش را گم كرده و همين طور گيج ميزند ميان امروز و گذشته. عين همين سطرها كه به زمانهيي دور نوشته ميشوند:«من از زماني كه قلب خود را گم كرده است، ميترسم». برگشتهام. مثل همه چيزها و كسان پشت همان ميز و همان صندلي اول و ميترسم. ميترسم من و زمان قلبمان را گم كرده باشيم توي هشتاد و يك كه تا چند ساعت ديگر براي ابد تمام ميشود.
۲۸اسفند ۱۳۸۱
بهار ديگري آمده است
بهار ديگري آمده است، ميآيد. از پس زمستانهاي هميشه، بنفشهها سر از خاك بر آوردهاند،ميآرند.دوباره «بنفشهها را فرستادهام/كه بداني/ اين بهار هم / به تو فكر ميكنم». تقويمهاي كهنه در انبوهي خاك و خاطره جايشان را به روزهايي نيامده ميدهند. هشتاد و يك با همه تلخي و تلخيهاش تمام ميشود و با خودش بعضيها را به خاطرهيي دور و دورتر بدل خواهد كرد. آخرين روزهاي سال طعم تامل دارند معمولا: اينكه بايستيم و با نگاهي به راه آمده كسان و چيزهايي را ببينيم كه همان جا توي سال كهنه، جا ميمانند. شعرها و داستانهاي ننوشته را در خاطرمان مرور كنيم، فيلمهايي را كه كليد نخوردند، نمايشهاي اجرا نشده و نقاشيهايي را كه جان نگرفتهاند به بوم و رنگ. آخرين روزهاي سال طعم تامل دارند مكثي كوتاه و پر از پرسش:در زمانهيي كه جهاني شدن هر آن پررنگتر ميشود،فرهنگ چند هزار ساله ما چقدر رنگ ميدهد و چقدر رنگ ميبازد به جهان؟رودكي شعر را زنده كرد، فردوسي پارسي و حافظ عشق را. نيما زندگي داد و شعر را گرفت،هدايت زندگي را به داستان داد و از خودش گرفت. اخوان شاعر شكست ما شد، كيارستمي، با فيلمهايش، شاعر زندگي مان. و همينطور همه آنهايي كه هنر فروش نبودهاند، چوب حراج را زدهاند به زندگي و هنر خريدهاند براي ما، براي ما كه چند روز ديگر با تقويمهاي تازه به سالي ديگر و بهاري ديگر، پا ميگذاريم بر سبزههايي كه «ز خاك ماهرويي رسته است». كاش يادمان باشد كه اول تقويمهاي تازه اين سطرهاي بامدادي را بنويسيم:«بهار ديگري آمده است/آري/ اما براي آن زمستانها/كه گذشت/ نامي نيست/ نامي نيست».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر