۱۳۸۲ خرداد ۱۲, دوشنبه

یه بار از نزدیک

دیروز رفته بودم خانه عماد خراسانی.یه اتاق کوچک و یه تخت و یه عصا.چند تا عکس اخوان ودو تا انگشتر عقیق که یکیش آبی بود اون یکی دخترکی که داشت انگور می چید.دوتا چشم و یه نگاه بعلاوه کلی عشق.هشتاد و دو سالش میشه عماد.رفیق فابریک اخوان در رندی و قلندری.ازش پرسیدم حالا که به این جا رسیدی حالا که رسیدی ته خط هنوز اون عشق توی سرت هست؟هنوز رنج می کشی؟ گفت و البته آرام وشمرده که هنوز...عشق عماد یک وقتی سر زبان ها بود.گفتم ماجرا چی بود.گفتم می خوام همش رو بشنوم.گفت دست رو بد دردی گذاشتی گفت زدی توی خال.ازش چیزی نمانده.یه تیکه پوست و استخوان و بازم از عشق می گفت و این که اگه یه بار دیگه هم دنیا بیاد باز شعر و عشق.گفتم تو این دوتا رو انتخاب میکنی بازم.گفت من اونارو انتخاب نمی کنم اون خودشون رو تو وجودم جا میکنن.شعر هاش جای خود می خواستم یه بار از نزدیک ببینمش.ببینم چطور میشه یه آدم تو هشتاد و دو سالگی وقتی جایی میان مرگ و زندگی قرار گرفته می تونه از عشق و با عشق نفس بکشه.و دیدمش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes