پنجاهونهسالگي برايش زود بود. براي فرهاد كه نقش خويش به كوه ميكند. شيرينترين بهانه براي مرگ تنهايي بود و اينكه سالها ميبايست صدايش را حبس كند توي سينه: صدايي را كه خيليها دوست داشتند و در گوش نسلي هنوز سوز و صلابتش پيچيده است و ميپيچد. وقتي در دهه پنجاه خوانده بود داره از ابر سياه خون ميچكه نسلي كه با همه شور و شوق و جواني،روياهاي انقلابي را در سر ميپروراند باورش كرده بود: اينكه ميشود موسيقي پاپ را با انگيزههاي پاكتري پيوند زد و از دل آن همه صدا،صداي دل مردم را از حنجره هنرمند فرهاد شنيد. حالا فرهاد ديگر نميتواند ترانههاي تازهتر بخواند،براي او البته شرايط خيلي هم فرق نكرده مگر پيشتر ميتوانست بخواند؟! ما را چه ميشود،چه بر سر ما آمده است كه شاعرمان را ميآزاريم،داستاننويسمان را تهديد ميكنيم،فيلمسازمان را تمسخر. هنر مي تواند جمعمان كند بر اين خاك،گردمان بيارد و آوازهاي مادري را در گوش ما زمزمه كند يكي با قلمموش،يكي با سازش،يكي با قلمش، و يكي با صدا. صدايي كه ميتواند داستان كهنه اينجا را بلند بخواند:خنجر از پشت ميزنه / اون كه همراه منه و اين همه سال و هنوز خنجر به هم زدهايم.يكي از اين خنجرها به دل فرهاد خورده است، دلي كه شكسته بود و خاموش است حالا. حالا همه ميتوانند پيام تسليتي بفرستند،و عجب مرگ دوستشدهايم ما. زندهاش را فراموش كردهبوديم،قانع به همان ترانهها و صداي سيوچند سالگي بوديم، با چشمهايي بسته و حال آنكه او به سبك خودش،توي تنهاييش با لباي بسته فرياد ميكنه:كاش ميبستم چشامو اين ازم برنمياد.وقتي نتواني چشمهات را ببندي آتش ميگيري،ميسوزي . فرهاد مهراد سوخته است. او حالا بايد در همسايگي هدايت و ساعدي ،سوختبار عشقي باشد كه در تنهايي آدمي را ميشكند.
منتشر شده در روزنامه اعتماد یک شنبه 24 شهریور 81
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر