مي گويند احمدمحمود همين حالا توي بيمارستان دارد با خودش همه روزهايي را که گذشته است مرور مي کند.اکسيژن به زور می رسد به ريه هاش.بيژن نجدی هم همين طور به زور نفس می کشيد آن روزهاي آخر و هوشنگ گلشيري هم خوب يادم هست که مي گفت دکترها بهش گفته اند مرخصي با اين سيگارهايي که مي کشي.آن وقت خواسته بود کامي بگيرد از سيگارم و گرفته بود.خب همين است ديگر دوست هميشگی و فابريک معمولا از پشت خنجر مي زنه.انتظاری هم نيست جز اين مگر بقيه چی کار می کنند؟ تازه وقتی زخم خوردی آن وقت بر می گردی و همه روزهای گذشته را مرور می کنی.همان کاری که حالا محمود دارد توی بيمارستان می کندگلشيری و نجدی توی گورشان و يکی ديگر اين جا در تنهايي هاش.سخت است برگشتن برای کسی که زخم خورده و تنها توی کهکشان نا همداستانی جا مانده است.اشباح ما را دوره کرده اند:يکي با عينک سياهش يکي با نام خير خواهي يکي با نام عرف و قانون و اخلاق و هزار نام ديگر.و همان حکايت هميشگي سرخپوست خوب سرخپوست مرده است هنوز اينجا بر مدار خودش مي چرخد.مرور يک عمر ناديده گرفته شدن.يک عمر دوست داشتن و دوست نداشته شدن روح آدمي را رنجور و جانش را به سرما عادت مي دهد.
۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر