اول کسي که سيگار را به من آموخت پيمان بود.فکر مي کنم با اجدادم دشمني داشت.بعد عشق تو بود و اندوه خودم که سيگار روي لب هام باقي ماند.حالا تو نيستي و سيگار هست اميد هم البت کمي اين حوالي پرسه ميزند.توي ريه هايي که با سه پاکت حالا ديگر سياه سياه شده اند مثل قلب خيلي ها.
ريموند کارور گفته: اگه يه سيگار ديديد که راه ميره و يکي هم بهش چسبيده بدونيد که منم.اوني هم که اينجا با سيگار ها دود ميشه توي بغض بازگشت به سياره يي که زمين نباشه منم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر