ما با او سالها پيشتر دوست شدهايم، همسايهها را وقتي كه خوانديم همداستاني به سراغمان آمد: او آن وقتها حتما خيلي جوانتر از اين حرفها بوده كه برود بيمارستان و بخوابد روي تخت و بعد روزنامهها بنويسند «احمد محمود» در اغما، البته شايد خيليها فكر كنند كه او واقعا در اغماست. اما يكي هم هست كه فكر ميكند محمود همين الان دارد رمان تازهيي را مينويسد رماني كه خودش قهرمان و ضد قهرمان آن است. مرور يك زندگي پر از افتخار، يكي زندگي پر از كلام و كلمه ميتواند «داستان يك شهر» باشد يا «زمين سوخته»يي كه خيليها ترجيح ميدهند براي ديگران بسازند. او حالا زير «درخت انجير معابد» نشسته و دعا ميكند كه چشمهايش را توي دنيايي باز كند كه «همسايهها» بوي تازگي بدهد، نه دنيايي كه همه چيز توش مجاز است جز كتاب و كلمه كه بايد همين طور در محاق باقي بماند. احمد محمود بازمانده نسلي بود كه ادبيات ما را پرمايه و پرشكوه ميخواست حتي به قيمت سپيد كردن موهايي كه حالا رنجي را به يادمان ميآورد كه نويسندگان و شاعران اينجايي سالهاست كه ميكشند، بر دوش و با جانشان رنج آبياري كردن باغي كه از آن گلهاي كاغذين ميرويد. شايد محمود در محاق به آرزويش رسيده باشد.
۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر